مسیح پنجم
برچسپ ها: شهادت ، امام ، باقر ، محمد ، السلام ، علیه ، پنجم ، مسیح
اهل شام بود. در مدینه رفت و آمد داشت. در مجلس درس و بحث امام محمد باقر(ع) نیز حاضر می شد، ولی می گفت: «محبت و دوستی با شما مرا به این مجلس نمی آورد. در روی زمین کسی نیست که نزد من ناپسندتر و دشمن تر از خانواده شما باشد. می دانم فرمانبرداری خدا و رسول و اطاعت امیرالمومنین به دشمنی کردن با شماست. ولی چون تو را فردی فصیح زبان و دارای فنون و فضایل و آداب پسندیده می بینم از این رو به مجلست می ایم.»
با این حال امام باقر (ع) با خوشرویی و گرمی با او صحبت می فرمود: «هیچ چیز از خدا پنهان نمی ماند.»
پس از چند روز احساس بیماری کرد، رنجور شد و هر روز شدت بیماری اش بیشتر می شد. آن گاه که بیماری کاملاً بر او غلبه کرده بود و دیگر توان نداشت، یکی از دوستان خود را خبر کرد و گفت: هنگامی که از دنیا رفتم و روی من پارچه ای کشیدی، خدمت محمد بن علی برو و از آن جناب بخواه که بر من نماز بگذارد.
شب از نیمه گذشته بود. و علایم مرگ در چهره اش نمایان شد. خانواده و دوستانش گمان کردند که او مرده است. پیکرش را با پارچه ای سپید پوشاندند. صبح شد و دوست مرد نزد امام محمد باقر (ع) رفت.
به مسجد رسید. منتظر ماند تا امام(ع) نمازش را به پایان رساند و مشغول تعقیب نماز شد. جلو رفت و گفت: یا ابا جعفر! مرد شامی فوت کرده است. او در آخرین لحظات از من خواست که نزد شما بیایم و از شما بخواهم که بر او نماز گذارید. امام فرمود: نه این طور نیست. سرزمین شام سرد است و منطقه حجاز گرم. شاید گرمای هوا باعث بیماری و بیهوشی شده است. در کار او عجله نکنید تا من بیایم.
امام بلند شد و دوباره وضو گرفت. دو رکعت نماز خواند. دست ها را به سوی آسمان بلند و دعا کرد و پس از آن به سجده رفت. سجده اش طولانی شد و تا برآمدن آفتاب سر از سجده برنداشت.
با برآمدن آفتاب، امام برخاست و به طرف خانه مرد شامی حرکت کرد. وقتی داخل خانه شد، او را صدا کرد. بیمار جواب داد: لبیک یا رسول الله. امام باقر او را نشاند و تکیه اش را به دیوار کاهگلی داد. از آنها خواست غذایی با آرد گندم درست کنند و با دست خود آن غذا را به او داد. به همسر او فرمود: شکم و سینه اش را با غذای سرد خنک نگه دارید. سپس خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد. طولی نکشید که مرد حالش بهبود یافت.
بلند شد و نشست. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. دیگر احساس درد نداشت. یادش آمد از دوستش خواسته بود امام را برای خواندن نماز پس از مرگش خبر کند و امام آمده بود.... تمام آن چیزهایی که در خواب....! نه! در عالم برزخ دیده بود، واقعیت داشت. او مرده بود... و حال به یاد آن جمله ای افتاد که در عالم برزخ از زبان کسی شنیده بود. تمام بدنش لرزید. به خاطر تمام بی احترامی هایی که به امام کرده بود، احساس شرم سنگینی بر او سایه افکنده بود. دهانش خشک شده بود و آب دهانش را به زحمت فرومی داد.
همسر و فرزندانش از فرط خوشحالی گریه می کردند و مدام امام را دعا می کردند. مقداری آب نوشید. تصمیم گرفت نزد امام برود ... این بار برای تسلای دل نه برای کینه توزی و رنجاندن او، برای ... .
مرد نزد امام باقر(ع) رفت. گفت: «می خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم.» امام پذیرفت. امام با آن لباس های بسیار پاکیزه و عطری که از نفسش در هوا موج می زد، با آن صورت تابنده، مهربان و متبسم، روبروی فرد نشسته بود. گویی از حرف های دلش آگاه بود. زبان مرد را گویی قفل زده بودند. در زیر نگاه امام خشک شده بود و خجالت می کشید. امام گفت: چرا مضطربی؟ آرام باش! هر چه در دل داری با من در میان بگذار. مرد که گویی کمی آرام گرفته بود، گفت: «شهادت می دهم که تو حجت خدایی بر خلق و تو آن دری هستی که باید برای رسیدن به خدا از آن داخل شد. هر کس جز این راه برود، ناامید و زیانکار است.» امام فرمود: «چه شد که نظرت عوض شد؟» مرد گفت: شکی ندارم که روح مرا قبض کردند. مرگ را به چشم خودم آشکارا دیدم. در این هنگام ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که می گفت: روح او را برگردانید محمد بن علی(ع) بازگشت او را خواستند. امام فرمود: ایا نمی دانی خداوند بعضی از بندگان را دوست دارد، ولی عملشان را نمی خواهد؟ برخی را دوست ندارد ولی عملشان را می خواهد؟
اشک از روی گونه های مرد سرازیر شد و روی پیراهنش افتاد. یقین داشت راهی که اینک با پیروی از امام پیش رو دارد، بهترین راه هاست. در دلش با خدا عهدی بست، عهدی که هرگز شکسته نشد.