بشارت سبز
برچسپ ها: میلاد ، امام ، حسن ، السلام ، علیه
داستان ماه
تا چشم کار می کرد بیابان بود و ریگ های تفتیده.
آفتاب چون همیشه هرم سوزانش را در دشت خاموش می پراکند و می گذشت. جزخدمتگزاری پاکدل، هیچ کس امام حسن(ع)، مسافر پیاده بیت الله، را همراهی نمی کرد.
راه دشوار بود و نفس گیر. هر گامی تاولی نو بر پای فرزند رسول خدا پدید می آورد وتورم دردناکش را فزونی می بخشید.
خدمتگر به گام های سرور سپیددستان نگریست و با خود اندیشید:
بی تردید درد پیکرش را فرا گرفته، ولی شوق خانه دوست وی را از پرداختن به خویش باز می دارد. پس در چهره پیشوای نیک فرجامان نگریست و گفت:
اگر بر چارپا بنشینید، از تاول و تورم رهایی می یابید.
سرور جوانان پردیس نشین فرمود:
هرگز چنین نمی کنم. چون به منزلگه دیگر رسیم، سیه چرده ای می یابی که روغن می فروشد، بی درنگ خریداری کن.
خدمتگر با دست به رو به رو اشاره کرد و گفت: پدر و مادرم فدایت باد. در مسیری که ما راه می سپاریم، کاروان سرایی که در آن دارو فروشند، یافت نمی شود.
امام سپیدبختان فرمود: اندکی مانده به منزلگاه.
با این سخن دیگربار خاموشی بر دشت تفتیده سایه افکند و کاروان کوچک سالارپاکدلان در مسیر معنوی حج به راهش ادامه داد. ساعتی دیگر، هنگامی که آثارمنزلگاه بعدی در دور دست نمایان شد، سیه چرده ای توجه خدمتگر را به خود جلب کرد.
راهبر پاک نهادان فرمود: هان، این همان مردی است که گفتم. از او روغن ستان وبهایش را، چنان که باید بپرداز.
خدمتگر شتابان سمت مرد دوید و دارو خواست. رهگذر پرسید: چنین روغنی برای که می خواهی؟
خدمتگر پاسخ داد: سرورم حسن بن علی(ع) مرد گفت: مرا نزد او ببر.
خدمتگر رهگذر را نزد امام روشن روانان برد. مرد دارو را به نزد فرزند رسول خداسپرد و گفت: پدر و مادرم فدایت باد! یکی از شیفتگان شمایم. در برابر آنچه عرضه می دارم، هرگز بهایی نمی ستانم و به چیزی جز دعای شما نمی اندیشم. وقتی پای ازخانه برون نهادم، همسرم واپسین ساعات بارداری را پشت سر می گذاشت; پروردگار رابخوانید تا پسری تندرست و دوستدار خاندان رسالت به من ارزانی دارد.
راهبر سپیدرویان فرمود: به خانه بازگرد، آفریدگار توانا پسری سالم و پیرو مابه تو بخشیده است.
مرد خدای را سپاس گفت، بی درنگ سمت خانه رهسپار شد. ولی به زودی بازگشت و سرورناموران گیتی را به سبب درستی گفتارش ستود.
به نوشته برخی از روایتگران آثار اهل بیت(ع) آن پسر سید اسماعیل بن محمد حمیری بود که بعدها در شمار ستایشگران بلندآوازه خاندان عصمت جای گرفت.
نویسنده : عباس عبیری