پیوند آسمانی
برچسپ ها: علی ، ازدواج ، حضرت ، زهرا ، السلام ، آسمانی ، علیه ، پیوند
چهارتن از بزرگان مسلمانان: ابن عوف، ابو بکر و عمر، از راستین و نزدیک ترین همنشینان پیامبر و باایمان ترین، نژاده ترین، والا جاه ترین آنان به خواستگاری فاطمه(س)آمدند؛ اما پدر از دادن دختر خود به آنان سرباز زد.
آیا پیامبر(ص)می خواهد برای زهرا دیگری را برگزیند که نزد وی از همه اینان بهتر است؟
پیامبر نه، که خدای بزرگ چنین می خواهد...
گویند: پیامبر خدا(ص)فرمود: «به راستی که خدای خجسته و بلندمرتبه به من فرمود فاطمه را به همسری علی درآورم».
گویند: «از پیامبر روایت کرده اند که فرمود جبرئیل نزد من آمد و گفت: خدا به تو دستور می دهد که فاطمه را به همسری علی درآوری.».
بلکه گوید: «یک روز پیامبر خدا نزد یاران خود بیرون آمد. چهره اش به سان قرص ماه می درخشید. یکی از آنان پرسید: ای پیامبر راز شادمانی شما چیست؟ پیامبر پاسخ داد: از سوی پروردگارم درباره علی و پسر عم و دخترم به من مژده رسید که خدا فاطمه را به همسری علی درآورده است.»
آیا این سخن پیامبر، همواره دانش پنهانی بود در دل غیب که خدا هیچ یک از آفریدگانش را به آن آگاهی نداد، و پیامبر نیز آن را آشکار نکرد تا آن گاه که خواستگاری میان آن دو یار دوران کودکی تمام شود، و یا تا روزی که میان فاطمه و علی عقد زناشویی بسته شود؟.
هیچ کس در آن روز و پیش از آن روز نبود که شک داشته باشد شایسته ترین مرد برای این دامادی فرخنده علی پسر ابو طالب است. علی که در دامن محمد پرورش یافت، یا فاطمه از آن گاه که هر دو کودک بودند زندگی کرد، و از آن گاه که آن دو روزبه روز بر نردبان شادابی و جوانی پیش می رفتند، جان علی در آرزوی فاطمه بود.
حتی آن یاران پیامبر که یکی پس از دیگری برای خواستگاری فاطمه نزد پیامبر رفتند احساس می کردند بهتر است آن دختر برای آن جوان نگاه داشته شود و آن جوان نیز برای آن دختر نذر شده باشد.
این حقیقتی است که ما آن را در آن روزها در پوششی ستبر از پوشیدگی پنهان نمی بینم.
اما اینک سخن از ازدواج علی و فاطمه از زبان کسی به گوش مردم رسیده که هرگز دروغ نمی گوید و به همان حقیقت پنهان و پوشیده یی برمی گردد که پیامبر از سوی خدا اجازه آشکارسازی آن را نداشته است. یاران پیامبر دانستند فاطمه-به فرمان خدای آسمان-بهره کسی شده که از آن دو و از همه مسلمانان بهتر است.
چه کسی در رده های مؤمنان از علی بهتر است؟.
اینک روز روشن شده بود!.
نور درخشیدن گرفته!.
حقیقت بی پرده و برهنه آشکار گردیده!.
گویی که سخنان پیرامون این ازدواج زیر دندان ها و زبان ها جویده و مزمزه شده. گویی که این آگهی به همه جا پخش شده و گوش ها را پر کرده.
گویی که این پیام پاک که زبان پیامبر به گوش مردم رسیده، به یاران او نیز رسیده است و از آن آگاهی یافته اند.
آنان در ای هنگام دریافته اند که زهرا برتر و بالاتر از آن است که بر سر همسری با او، میان همتایان و همالان همچشمی افتد.
باور کرده اند، فاطمه امانتی است که واجب است پیامبر آن را به صاحبش بسپارد.
آیا فرمانی برای انجام دادن، سزاوارتر از فرمان آسمانی یافت می شود؟.
یاران ویژه پیامبر گرد آمدند.
میان آنان سخن ها گفته شد.
آن گاه از سخن باز ایستادند و آرام گرفتند.
آهنگ آنان بر این استوار شد که در پی آن جوان یاد شده روانه شوند.
زنان نیز اینجا و آنجا در پی او پراکنده شدند.
در پایان او را یافتند که نخلستان یکی از انصار را آبیاری می کرد.
خرقه یی بر تن داشت بی آستین، با دامنی کوتاه که به زانوانش نمی رسید، با ریمسانی از لیف خرما کمرگاه آن را بر میان خود بسته بود.
از خطوط چهره اش فرسودگی و خستگی می بارید، رنجوری از سر تا پایش نمایان بود. از بسیاری زحمت و سختی گرما عرق می ریخت. گرمایی که خورشید از لابه لای پرتوهای خود پراکنده می ساخت و به سان سیم هایی داغ برافروخته بود.
او را بانگ زدند. به بانگ آنان پاسخ داد.
خبری را که آورده بودند برای او آشکار کردند و گفتند:
«ای علی!بزرگواران و پیشینه داران اسلام، نزد پیامبر خدا رفتند تا از پاره تنش - فاطمه- خواستگاری کنند. لیکن پیامبر به آنان جواب رد داد. اگر تو خود را پیش کشانی می پذیرد».
آن گاه گوش فرا داشتند تا علی چه خواهد گفت.
علی نگاه های کوتاهی بر چهره آنان افکند و در اندیشه فرو رفت.
آنان از راز درونی علی با وی سخن می گفتند.
از آرزوی پنهانش گزارش می دادند و پرده برمی داشتند.
به آن زهی دست می سودند که از دیرباز در قلب وی با رؤیاهایش به آواز درآمده بود. اکنون خیالاتی که علی در خواب و بیداری داشت پیش چشمش نمایان شده بود.
علی فاطمه را همواره با جان و تن خود همراه داشت.
احساس می کرد پیوند او با فاطمه تنها از روی خویشاوندی و پیوند خانوادگی و هم تباری نیست.
همانند پیوند دو شاخه از درخت تنومند و بزرگ، با میوه هایی پاکیزه و سایه های بلند و کشیده نیست.
هرگز، پیوند میان آن دو پیوند بشری نیست!.
بلکه پیوندی است برتر از پیوند بشری!.
پیوندی است قدسی!.
سازش جانی است با جانی دیگر.
علی احساس می کرد فاطمه-با دریافت تیر و روان تابناکش-از این احساسی که در نهاد وی راه می جوید، آگاهی دارد.
اینک تصویری از احساسات علی در میان چشمانش پدیدار است.
در پس لبانش واژه هایی بکر و شرمگنانه نهفته است. وی دوست دارد آن واژه ها کلماتی آهنگین گردد که ناقوس آنها همراه با تپش های پی درپی قلب تپانش، به کوبش درآید.
علی در میان دورزدن های پیاپی خود پیرامون شمع وجود پدر فاطمه-در کنار عشق کاملش به پیامبر خدا -تفت مهر دلنشین دیگر می دید که او را به جنب وجوش درمی آورد.
به راستی که فاطمه علی را می دید.
او را در آشکار و پنهان می دید.
آیا فاطمه همچون رگ گردن به علی نزدیک نیست؟
آیا از کنه هستی وی-همچون خود وی-آگاه نیست؟
آیا او تداوم زندگی علی نیست؟
آیا به سان ایمان علی در نهاد علی جایگزین نیست؟.
آیا یاران پیامبر، نخستین و آخرین کسانی نبودند که کار زهر را برای علی آشکار کردند.
غیر از آنان بسیار بودند.
گروهی از خانواده علی او را برانگیختند تا در این کار پیشی جوید.
لیکن علی از شکوهی که در پیامبر می دید خودداری می کرد.
او آزرم داشت درباره کار خود و فاطمه با پدرش سخن گوید. همواره برای سخن گفتن در این باره دچار زبان گرفتگی می شد و زبانش بند می آمد.
علی چه گونه باید پا پیش نهد؟
راه چاره چیست؟در حالی که میان علی و فاطمه دو دیوار بلند کشیده شده که گذشتن از آنها دشوار است و دشوار.
دیواری از شرم.
و دیواری از تهیدستی.
علی با اینکه همه وقت به ماننده سایه با پیامبر همراه بود، به جز ساعت هایی که به کار و کوشش می پرداخت یا به نیایش و گوشه نشینی سپری می کرد.
و با اینکه علی و پیامبر بسیار به یکدیگر عشق می ورزیدند و الفت آنان با هم به گونه الفت پدر به پسر و پسر به پدر بود.
با همه اینها، آزرم علی از پیامبر بر استواری و آرامش قلبش چیره می آمد. علی چشم خود را از روی پیامبر برمی گردانید، بدان سان که چشم خسته و مانده خود را از پرتو خورشید درخشان و تابش برق چشم ربای برمی گردانید.
شرم همواره پیرامون وی را از سر تا پا همانند رنگین کمان بر کرانه آسمان فراگرفته بود. هر آن گاه که با پیامبر برخورد می کرد، اگر نیازی نمی دید که درباره چیزی با او سخن بگوید-با اینکه در چشم رس پیامبر بود-ترجیح می داد چهره به چهره با او دیدار نکند.
از روی بزرگداشت و فروتنی در برابر پیامبر، هرگز چشمانش از چهره او پر نشد!. اکنون این مرد شرمین چه گونه می خواهد درباره زهرا با پیامبر سرسخن را بگشاید؟. این آزرم علی بود!.
اما تهیدستی علی یار، دوست و همتای او بود.
بهترین یار.
علی و تهیدستی هیچ گاه از هم جدا نمی شدند.
تهیدستی گنج گرانبهای علی بود. گنجی که علی در نگهداشت آن حرص می ورزید، سرشت وی با آن به توانگری رسیده بود، گویی که در تهیدستی برای او بی نیازی است و بی نیازی.
به راستی که سیم و زر چیست؟
دارایی چیست؟.
مال چیست؟.
او در زندگی به خود زندگی بسنده می کرد. آیا می توان علی را دید که-کم یا بیش -به کالا و سیم و زر گرایش داشته باشد؟.
ثروت از دیدار او با خاک یکسان و هم ارزش بود!.
همه مال دنیا را ذرات ناچیز پراکنده در هوا می دید.
او به همین خرسند بود که برای دیگری در برابر یک دانگ یا یک درهم کار کند تا آنجا که دستانش تاول زند و زخم شود!.
گاهی دستمزدش را به نیازمندان صدقه می داد و خود با نوشیدن آبی شب را گرسنه به روز می آورد.
علی نان خشک و سخت می خورد بی خورش، یا نان خود را در سرکه فرو می برد و یا با نمک همراه می کرد. با اینکه بهره او از خوراک همین بود، وی در سرتاسر روز یک بار غذا می خورد و دوبار دیگر گرسنه می ماند.
علی جامه های زبر و ستبر و وصله دار می پوشید. جامه هایی که اندام ها در آن آرامش نمی یافت و پهلوها آسایش نمی گرفت.
در این هنگام، علی چه در دست دارد تا همانند دیگر خواستگاران فاطمه پیشکش کند؟.
حتی دوستان و هوادارن نیز با چشم احساس می دیدند که علی برای فاطمه و فاطمه برای علی شایسته تر است، اگر چه بسیاری از این پیوند ناخرسند بودند.
آن چنان که نمایان می شود، آن هواداران، دریغ می ورزیدند که فاطمه در خانه دیگری از برگزیدگان به جز علی شب را به روز آورد، و خرسند نبود برای فاطمه به جای علی همسری دیگر برگزیده شود؛ هرچند آن دیگران از پایگاهی بلند و توانگری بسیار برخوردار باشند.
آرزوی همه آرزوهای آنان این بود که گردش علی و فاطمه را به آشیانه یی برساند که در آن پیوند زناشویی باشد و خوشبختی.
آیا آنچه آنان را به آن دریغ ورزیدنشان وامی داشت این بود که -در روند سال ها- عادت کرده بودند فاطمه و علی را زیر سایه پیامبر بزرگوار همواره با هم ببینند، بی آنکه از هم جدا شوند؟
آیا مهر و کشش آنان به فاطمه و علی از آنجا بود که شادابی جوانی و تازگی عشق و بالندگی در آن دو فراهم آمده بود، بدان سان که زیبایی و خوشبویی در گل سرخ؟
به راستی که جوانی افسونی دارد که دل ها را به خود فرا می خواند و آرزومند می کند. آیا آن احساسی که در آن لحظه ها در دل هایشان ره یافته بود، همان احساس اشراقی و تابناک الهام بخش نبود که گاه گاه انسان را با خود پیش می برد و از دیدگاه های اوضاع و احوال موجود و صورت های واقعی و نمایان به دیدگاه هایی پنهان و ناشناخته می کشاند؛ دیدگاه های پنهانی که به زودی پدیدار خواهند شد، اگر چه اکنون در پیش پرده غیب نهفته اند و برآورد گمان ها و روانی اندیشه ها نمی تواند چیزی -افزون بر دید چشم ها-از آنها دریابد؟
اگرچه برخی از افراد خانواده و گروهی از یاران ویژه پیامبر، با علی از این خواسته درونیش سخن گفته بودند و او را در کنار گذاشتن شرم و آزرم خود و باز کردن سر سخن با پیامبر برای خواستگاری از فاطمه برانگیخته بودند؛ اما بی گمان، هوادارانش پیش تر از آنان او را وادار کرده بودند که گام خود را بر آغاز این راه گذارد تا در برآورده ساختن رؤیای زندگی خود پیروز شود. رؤیایی که آرزوی بزرگ او شده بود و آرزویی جز آن نداشت.
علی گوید: بانویی از هواداران من گفت: آیا می دانی که فاطمه را از پیامبر خواستگاری کرده اند؟ گفتم: خیر گفت: «خواستگاری کرده اند!.
شگفتا!آیا علی خبر رفتن آن چهار تن را نزد پیامبر برای خواستگاری فاطمه نشنیده است؟
یا شنیده است و می داند که پیامبر به آنان پاسخ رد داده و رفتن آنان نزد پیامبر بی نتیجه بوده است و اکنون علی هیچ هراسی از آن ندارد، چنان که گویی هیچ خواستگاری پیش نیامده است؟
یا در نهاد او افتاده است که فاطمه از او است، اگر چه بسیاری به خواستگاری او روند و خواستگارانش گروهی انبوه باشند؟
علی سخن خود را دنبال می کند:
آن بانو گفت: چه چیزی تو را از رفتن نزد پیامبر باز می دارد؟
گفتم: آیا چیزی دارم که با آن ازدواج کنم؟
گفت: اگر نزد پیامبر روی بی گمان فاطمه را به همسری تو درمی آورد.»
علی گوید: آن بانو پیوسته مرا امیدواری می داد تا نزد پیامبر خدا رفتم.
پیامبر از شکوه و فرّهی ویژه برخوردار بود.
چون پیش روی او نشستم، زبانم بند آمد. به خدا سوگند، توان سخن گفتن از من گرفته شد!.
آن موقعیتی که در پرتو آزرم خود آهنگ استواری علی را گداخت، همواره در اندیشه علی جایگیر شده بود.
آن موقعیت آکنده از شرم پیوسته با علی زیست، درست به اندازه ساعت های روزهای علی، به اندازه گام هایی که برای آمدن نزد پیامبر می پیمود و نیت استوار کرده بود که از فاطمه خواستگاری کند.
علی بارها آهنگ خواستگاری کرد، بارها به سوی پیامبر شتافت؛ اما نیروی قلب وی تسلیم دودلی او شد.
آن موقعیت در این بار پایانی که علی آهنگ خود را برای دیداری سرنوشت ساز و قطعی بسیج کرده بود، به گونه پاره یی زنده از آزرمی هوش ربا در پیش روی او مجسم شد.
هنگامی که علی با پیامبر دیدار کرد، حقیقت را کمرشکن تر و گرانبارتر از آن خیال های رنگارنگی دید که در اندیشه او راه می یافت.
واقعیت برتر از گمان هایی بود که در ذهنش درمی آمد.
سرکش تر از چیزی بود که تصور می کرد.
سخنش را بیش از همیشه بند می آورد.
زبانش را بیش تر کند می ساخت.
آن گاه که به پیامبر زیرچشمی می نگریست، شکوه پیامبر او را در خود سرگردان می کرد.
ترس از جاه پیامبر او را فرا می گرفت.
درخشندگی چهره و بلندی پایگاه پیامبر او را خیره می ساخت، بدان سان که پرتو تابناک، چشم را خیره می کند و چشم خود را از گزش آن در پرده پلک ها و پوشش مژگان نگاه می دارد.
علی به حالت نخست خود برنگشت. آن حالتی که در آغاز برای رفتن به سوی پیامبر یافته بود. وی در گوشه دل سخنی آماده و پنهان ساخته بود تا با آن امید شیرین و ارزنده و آرزوی سوزان و دلخواه خود را پیش پیامبر از درون دل بیرون ریزد.
اما او به زودی دگرگونه شد!.
خطوط چهره اش بی حرکت، برجای ماند.
مژگانش بر هم نهاده شد.
چشمانش فرو خفت.
اندام هایش به لرزه درآمد.
آن چنان می نمود که گویی نمادی است از خاموشی میان تهی. جز خاموشی آوایی از او شنیده نمی شد، خاموشی سردی که یخ زدگی نفس هایش را بر روی لبانش به نمایش می گذاشت!.
نه سخنی سربسته و نه پچ پچی آهسته.
نه آهنگی و نه آوازی.
نه پرشی و نه جنبشی.
همه آنچه از علی در آن هنگام مانده بود اعصاب بود و بس.
احساساتش یکسره پنهان مانده بود.
آرامشی تنک مایه اخم هراس آمیر او را فرو می پوشانید. لبخندی بر لب داشت که تشویش او را پنهان نمی کرد. پیامبر آن چیزی را که علی می کوشید پنهان نگاه داد از آشفتگی و پریشانی وی احساس کرد. می خواست به حقیقت آن راز پنهان برسد که علی از آن رنج می برد. نگاهی کاونده به سان میل جراحان بر علی افکند که تا تاریک ترین ژرفای هستی او فرو نشست.
آن گاه همه قفل های درون علی برای او گشوده شد.
اندیشه های نهفته او برای پیامبر به سخن درآمد.
راز رازهایش آشکار شد.
پیامبر لبخندی زد.
آخر پریشانی و آشفتگی برای چیست؟.
برای چه علی این درخواست را پنهان می کند؟.
پیامبر خواست پاره یی از فشار آن آشفتگی گرانبار را از روی سینه آن جوان بکاهد. با نگاهی مهرآمیز و دلسوزانه بر چهره اخم گرفته علی دست کشید، شاید قلبش را که به گونه پرتوهایی پراکنده در لابه لای شرم و آزرم وی پخش شده بود به او برگرداند.
پیامبر از او پرسید: «چه چیزی تو را به اینجا کشانیده. آیا درخواستی داری؟».
دهان علی یک لحظه جنبشی کرد. اما دیری نپایید که بسته شد تا سخنی را که امید می رفت از احساس پنهانش پرده بردارد، در خود حبس کند.
علی هیچ سخنی بر لب نیاورد.
گفتار رسایش در آن دم با او همراهی نکرد.
خاموشی تنها پاسخ او بود!.
حتی سخنانی که زیر لب زمزمه می کرد در گوشه لبانش گرد آمد و بسته شد.
با این حال، پیامبر بار دیگر سخن گفتن را با او از سرگرفت.
این بار قلب بزرگ پیامبر با علی به سخن درآمد.
سخنی که واژه هایش از مهربانی ساخته بود.
با طنینی گواراتر.
آهنگی نرم تر.
آوایی شیرین تر.
بر گستره یی دوستی برانگیزتر، نوید دهنده تر، امیدوار کننده تر.
سخنی شایسته که بتواند احساس نهفته و شرمگینانه درونی علی را برانگیزد و به او نیرویی بخشد تا جان خود را که از بسیاری شرم به بیهوشی افتاده بیدار کند و از پراکندگی و پریشانی به درآورد.
پیامبر به او گفت: شاید آمده یی از فاطمه خواستگاری کنی!.
هنگامی که این سخن بر زبان پیامبر روان شد، خون در رگ های آن جوان به جوش آمد. قطره های آن بر چهره او پیش تاخت تا آنجا که نزدیک بود از میان سوراخ های روی پوستش بیرون جهد!.
گونه هایش گلگون شد.
چشمانش برق زد.
قلبش در سینه به تپش افتاد به سان پرنده یی که پروبال می زند.
آهنگ تپیدن های قلبش تند شد. پرش های قلبش با اینکه در سینه پنهان بود از چشم پوشیده نمی ماند همچنان که کوبش آن نیز از گوش پنهان نمی شد!.
آن گاه که اندکی به آرامش خود برگشت و قلبش لختی آرام گرفت، کوبش های بلند بانگ قلبش آوایی افسون کننده و دلنشین-بدان سان که گویی داود در نی می دمد -سر داد. آوایی در جامه یی از واژه یی که سه حرف بیش نداشت.
لیکن آن سه حرف گرانبهاترین آرزوهای دور و دراز علی را دربرداشت.
علی با آوازی نرم و پایین، آهسته و کوتاه پاسخ داد: «آری.»
پیامبر لبخندی شیرین در دیدگان علی ریخت و پاسخ فرمود: «خوش آمدی و صفا آوردی!».
پیامبر خاموش شد و سخن بیش نگفت.
علی اندکی ماند، سر فرو افکنده بود، پلک هایش را فرو خوابانیده بود، گویی به خاموشی یی که بر آنجا چیره آمده بود گوش فرا داده بود.
چون احساس کرد درنگش در آنجا به درازا کشیده-اگرچه به درازا نکشیده بود -از نزد پیامبر بیرون آمد. در آن لحظات، آشفتگی و سراسیمگی پیشوای راهش شده بود.
برخی از خانواده و یارانش تا در خانه پیامبر به پیشواز او آمده بودند.
از او پرسیدند: «با پیامبر سخن گفتی؟»
«آری.»
«چه پیش آمد؟»
گویی که واژه های علی بر آب خیزی بلند از نگرانی و آشفتگی به سوی انان شناور شد.
پاسخ داد: «به خدا چیزی نمی دانم!درباره این کار با پیامبر سخن گفتم، او چیزی جز این نگفت: خوش آمدی و صفا آوردی.»
آنان خندیدند و به علی مژده دادند که:
«یکی از این دو جمله پیامبر برای پذیرفتن درخواست تو بسنده است!».
در این هنگام، مژده آسمانی تحقق یافت!.
رؤیاهای علی راست از آب درآمد.
به آنچه می خواست رسید.
این آرزوی آرزوهای گران سنگ وی همواره به گونه ستاره یی درخشان در کرانه آسمان هستی اش، از پگاه جوانی پرتوافشانی می کرد. خواهش علی به سوی آن به پرواز در می آمد و اوج می گرفت، اما دستانش از رسیدن به آن تهی می ماند.
سال ها و سال ها بر این خواهش دل خود برای رسیدن به آن آرزوی بزرگ چیره می آمد، زبان نمی گشود، راز درون خود را آشکار نمی ساخت، میل سوزان قلبی خود را با جرعه هایی از شربت شکیبایی درمان می کرد!.
این آرزوی همیشه سبز علی می رفت تا در نهاد وی تازه، نو، شاداب و سرسبز بماند و با گذشت روزها پژمرده نشود و به زردی نگراید.
سال ها و سال ها علی گداخته جان خود را به فاطمه پیش کش می کرد و آرزوی دست نایافتنی خود را در دل پنهان می ساخت، بدان سان که مرواریدی گرانبها و اندوخته گنج ها پنهان می شود و از هوسبازی های اندیشه ها و سرکشی های گمان ها و-افزون بر آنها-از دسترس و چشم رس بیگانگان، دور نگاشته داشته می شود.
از آن پس، علی تصمیم نهایی و قاطع خود را گرفت!.
خدا برای او خواست که تصمیم نهایی را بگیرد، زیرا در آن هنگام فاطمه-آن شکوفه سفید-شکوفه یی شده بود تر و تازه بر روی شاخه یی شاداب که چیدن آن در دسترس بود و نزدیک.
علی به چه بزرگواریی دست یافت!.
بر چه پایگاه بلندی بالا رفت. پایگاهی که برای هیچ یک از والاجاهان پایگاهی برتر از آن فراهم نیامد!.
تاریکی های دنیایش روشنایی یافت.
جان او از شادمانی لبریز شد و بر خرد و قلبش چیره آمد. احساس کرد آن شادمانی همراه با خون در سرخرگ و سیاهرگ های وی روان می شود به ماننده روان شدن بهبود و تندرستی در کالبدی بیمار تا همه ذرات آن را با گرمای زندگی در خود فرو برد.
آیا پیامبر به علی خوش آمد نگفت؟ آیا او را بر همه یاران خود برتری نداد؟
اندیشه، علی را در خود غرقه ساخت.
می پنداری فاطمه علی را به همسری می پذیرد؟
علی باوری تمام دارد که فاطمه با او مأنوس است و الفت دارد.
زیرا سالیان درازی که آن دو با هم در زیر سایه محمد سپری کردند، فاطمه را به علی و علی را به فاطمه با رشته یی استوار وابسته ساخته است.
آیا انس و الفت به تنهایی برای ازدواج دوتن با هم، بسنده است؟
یا در اینجا ناگزیر باید برای شریک زندگی یکدیگر شدن پیوند دیگری باشد سرشار از مهر و عشق؟.
و عشق و مهر کاری است که به دل برمی گردد و تنها خدای پاک از راز دل ها آگاهی دارد و بس.
اگرچه پیامبر آمدن علی را برای خواستگاری تبریک گفت.
و گرامی ترین خوشامدها را برای او بر زبان آورد.
اما خوشامدگویی، پذیرفتن خواستگاری نیست، اگرچه گامی است بلند به سوی پذیرش.
به راستی که محمد ناگزیر است نظر دختر خود را درباره علی جویا شود و بداند فاطمه علی را می پذیرد یا نه. آیا می توان اندیشید پیامبر فاطمه را به چیزی وادار کند که دوست ندارد؟.
زیرا اگر دختر را-وادار به ازدواج با کسی کنند که دلش از او به تنگ می آید، موجب بیزاری او از زندگی خواهد شد.
و اگر زن از همسر خود بیزار شود خانه زناشویی آنان از خانه کارتنک سست تر خواهد بود و شایسته است که فرو ریزد؛ زیرا این چنین خانه یی اگر برپا شود بر پایه هایی از ریگ روان یا بر لبه هایی درهم شکسته از پرتگاهی ژرف برپا می شود.
پس چه گونه پیامبر می تواند فاطمه را وادار به این ازدواج کند. فاطمه یی که محبوب ترین و شایسته ترین دختران او است. فاطمه یی که سزاوار است پیامبر از هر چیزی که او را به خشم می آورد پرهیز کند و ابزاری فراهم سازد که مایه خرسندی دل و آسودگی اندیشه وی شود و لبخند را بر لبانش روان گرداند و برای او آینده یی همراه با کامیابی و خوشبختی تضمین کند.
بلکه هیچ اجباری نیست!.
آیا پیامبر پیش از فاطمه، زینت را به زور وادار به ازدواج کرد؟.
آیا رقیه را وادار به ازدواج کرد؟.
آیا ام کلثوم را وادار به ازدواج کرد؟
پیامبر بلندنظرتر از آن است که فاطمه را به کاری که دوست ندارد وادار کند.
او در روش رفتاری خود استوارتر از این سخنان است.
و در دانش بلندپایه تر.
و در خوی و سرشت بخشنده تر و آسان گیرتر.
درگذشت و مردانگی فراخ سینه تر.
پس اگر می شنویم که دختران پیامبر از پذیرفتن خواستگارانی که به آنان پیشنهاد می شود خودداری نمی کنند.
بدان معنا نیست که پیامبر آن خواستگاران را بر دخترانش تحمیل کرده و پذیرفتنشان را بر آنان واجب گردانیده است.
بلکه برای این است که پیامبر -برای دریافت تابناک و گمان راستین خود- خرسندی هر یک از آنان را برای ازدواج دریافته و پیشاپیش، از یکی بودن خواسته آنان با خواسته خویش آگاهی پیدا کرده است.
آیا پیامبر می تواند از دخترانش درباره ازدواج بپرسد، مگر آن گاه که از ته دل باور داشته باشد پاسخ آن مثبت است؟.
بلکه خدای پاک، خود از هرگونه اجبار در هر کاری خودداری می فرماید.
از اجبار خودداری، می فرماید، حتی اگر ابزاری باشد برای گسترش دین اسلام؛ زیرا اجبار، آزادی اندیشه را تباه می سازد-و افزون براین-جایگاه ایمان قلب است نه سر زبان.
خدای بلندمرتبه در این باره می فرماید: «اکراه و اجباری در دین نیست.»[1]
آری... هیچ اجباری نیست.
این اندیشه در نهاد علی به گونه باوری راستین درآمد.
این اندیشه هنگامی در خاطر علی راه یافت که پیش روی محمد نشسته بود و از وی منتظر شنیدن سخنی قطعی و فرمانی سرنوشت ساز بود.
آیا می پنداری محمد بی اجازه زهرا به خواست و فرمان خود کار را یکسره خواهد کرد؟.
آیا سخن پیامبر آری است یا خیر؟.
بلکه پاسخ پایانی را باید از زبان زهرا شنید.
عملکرد پیامبر در چنین هنگامی شایسته است با روادید دختر خود همراه باشد نه با خودرأیی.
پیامبر به سراپرده دختر خود درمی آید تا با او درباره خواستگاری علی سخن گوید: «علی پسر ابو طالب از کسانی است که نزدیکی خانوادگی، برتری دانش و دیرینگی اسلامش را شناخته یی. او در کار تو با من سخنی گفته است، اکنون چه می اندیشی؟».
پیامبر لختی درنگ می کند.
آن گاه فاطمه را به پیامی مژدگانی می دهد که می داند چهره فرشتگان آسمان، پیرامون عرش خدا از شادمانی آن می درخشد.
واژه های پیامبر یکسره نرمی بود و گذشت.
خطوط چهره اش سازش بود و آرامش.
نگاه هایش مژدگانی بود و لبخند.
اما فاطمه غرق خاموشی شد.
در چهره اش گلگونی شامگاهی پدیدار شد.
چشمانش فرو خفت.
مژگانش بر روی گونه هایش آرمید.
زبانش در پس لب هایش آرام گرفت.
اندامش از جنبش بازماند.
همه هستیش در شرم گداخته شد.
دو چشمش با دو قطره اشک مروارید فام، به پاکی شبنم تازه در بوستان های بامدادی، برق زد: مرواریدی از این چشم و مرواریدی از آن چشم.
خاموشی فاطمه از شرم بود.
آن دو دانه مرواریدفام و درخشان چشمان وی از خرسندی بود و شادمانی.
ترس فاطمه از آن بود که با این ازدواج از پدر محبوبش جدا شود. پدری که توان دوری او را ندارد
در این هنگام: پیامبر ترس فاطمه را سبک می کند و می گوید:
«کوتاهی نکردم تا تو را به همسری مردی درآورم که بهترین خانواده من است. بلکه بهترین همه مردمان است!..».
وی همچنین می گوید: «او دانشمندترین، بردبارترین و نخستین مردم در پذیرفتن اسلام است.».
گویی پیامبر نشانه های خرسندی را در چشمان فاطمه می نگرد، گویی تپش های قلب فاطمه را که تند و پیاپی شده، به ماننده سرودی خوش آهنگ با گوش می شنود. آن گاه پیامبر از پیش فاطمه نزد علی برمی گردد و می گوید: «آیا چیزی همراه داری تا با آن فاطمه را به ازدواج تو درآورم؟».
این پرسش پیامبر، برای علی نشانه خرسندی بود!.
کارها در اندیشه علی وارونه شد.
اگر پروردگار می خواست به اندازه کوه احد به علی طلا می داد تا در دنیای خود توانگر شود و به عروس خود چنان کابینی سنگین پرداخت کند که هیچ گنجی به گرانی آن نرسد و هیچ عروسی چنان کابینی شگرف دریافت نکرده باشد.
لیکن خدای پاک روزی علی را به اندازه گردانید.
چکه چکه به او روزی داد.
خدا علی را نمونه رنجبران، مستمندان و تهیدستان ساخت تا برای مردم نمایش دهد چه گونه مردی که چشم به روزی آن سرای دوخته و آرزوی دیدن چهره خدا را در سر می پرورد، در این جهان زندگی می کند.
چه گونه واجب می آید انسان، مال پرستی خود را سرکوب کند، به روزی اندک خرسند باشد تا از لغزشگاه های تن آسایی و پرتگاه های خوش گذرانی-که جان ها در آن سرنگون می شود-برکنار بماند.
چه گونه شایسته خواهد بود که انسان ستون های خانه زناشویی خویش را بر زیربنایی از عشق و دوستی و مهرورزی استوار سازد نه بر پایه هایی از سیم و زر و کالای گرانبها و ابزار ارزشمند زندگی.
اکنون اندیشه علی پر شده است از پرسشی که پیامبر از او کرده است.
بارها و بارها آن پرسش در گوش های علی به گونه آواز و پژواک آمدوشد می کند: «آیا چیزی همراه داری... ؟...».
«آیا... ؟...».
علی چه چیزی نزد خود داشت اگر داشتنی های خود را شمارش می کرد؟. بهره او از داشتنی ها روشن است و آشکار.
علی مسافری را می ماند در بیابانی که همه کالایش در میان دو سبد بر پشت شتری برداشته می شود.
در سوز سرما و افروختگی گرما راه ها می پیماید و منزلگاه ها درمی نوردد.
از سرمای شب می گذرد بدان سان که در گرمای نیمروزی درمی آید.
همه آرزوی او این است که به سرزمین سرسبز، پرمیوه و سایه ور برسد. سرزمینی سرسبز که از دور بر کرانه یی نادیدنی و ناشناخته خودنمایی می کند.
و آن دو سبد کالا در دو سوی راست و چپ شتر همانند دو کفه ترازو آویزان است. لیکن آن دو سبد با هم یکسان نیستند و برابر نمی ایستند.
یک لنگه از آن دو باری است از ارزش ها و معنویات. و لنگه دگیر پاره یی از مادیات. اما لنگه بار نخست گنج هایی است از ایمان: نهادی روشن.
هوشی تیز و سرشار.
زبانی گشاده و آشکار بر پایه یی نیرومند از توانایی بیان.
قلبی بی باک که هراس ها از آن در هراسند.
اما لنگه بار دوم خرقه یی است وصله دار و ژنده که دو زانوی علی از زیر دامن ریشه ریشه شده آن پیدا است.
و نیرویی بدنی که کوه ها را در هم می شکند.
و شمشیری که چه بسیار در پیکر شیطان زخم های کشنده زده است.
و زرهی که آن را به هنگام شعله ور شدن آتش جنگ و برافروخته شدن زبانه پیکار، جان پناه خود می ساخت تا شاید او را از گزند دشمن دون مایه، یا نیش نیزه بی پروا نگاه داد، اگر چه او-از روی باور-می داند که از فرمان سرنوشت ساز خدا هر آن گاه که فرا رسد هیچ راهی برای رهایی نیست.
علی پس از چند لحظه، از سردرگمی، با آوازی جان پرور و تیمارخوارانه به خود آمد: «زره حطمی تو کجاست؟».
پاسخ داد: «ای پیامبر خدا نزد خود من است.»
پیامبر فرمود: «آن را به فاطمه کابین ده.»
علی به دستور پیامبر زره را به بهایی ناچیز فروخت. چه کابین ارزانی بود و چه کابین گرانی!.
در گستره خرید و فروش چه ارزان بود. در پهنه جهاد و فداکاری چه گران بود. آیا چیزی برای انسان گرانبهاتر از ابزاری هست که او را از چنگال مرگ ها نگاه داری می کند؟.
آیا زره علی نماد چیزی نیست که جان را از یورش مرگ پناه می دهد؟ لیکن علی هرگز به هنگام جنگ در اندیشه نگاه داشت جان خود نبود؟. پس زره چیست تا او را نگاه داری کند؟. سپر چیست تا آسیب را از او دور کند؟.
سینه اش سپر است.
دستش زره است.
درست به سان نره شیری است که از هستی و کنان خود با چنگ و دندان نگاه داری می کند.
دو سال بعد، آن گاه که پیامبر علی را فرستاد تا دژهای خیبر را بگشاید-دژهایی که همه سران اسلام از گشودن آنها سر باز زدند-باز زره علی پس از آنکه زیر ضربه های جنگ افزار یهودیان تکه تکه شد، نتوانست برای او کارساز باشد.
علی در آن هنگام، زره را زیر پاهای خود افکند. بی زره، روی به سوی دشمنان نهاد.
در میان آنان تاخت وتاز می کرد تا آن گاه که توانست در یکی از دژها را برکند و آن را با دست چپ بردارد و زره خود سازد. سپس آن را به ماننده پلی بر روی کنده قلعه خیبر افکند تا خود و مردانش از روی آن به نهانگاه دشمنان خدا روانه شوند!
علی جوانمرد، زره خود را کابین داد.
«ام سلمه»رفت و با دو درهم برای عروس جهاز خرید.
چه جهازی؟. نه اسباب و اثاثیه یی گرانبها!. نه ابزاری زینتی و تجملی!. نه لوازمی بسنده.
بلکه کالایی اندک و ارزان. بدان انداز که نمی توانست دو همسر را از گرمای تابستان و سرمای زمستان نگاه داری کند: بستری با لایه یی از پشم وانزده.
بالشی پوستین با لایه یی از لیف.
یک تخته بوریا.
چند ظرف برای آب خوردن، شستشو کردن و خوراک پختن.
یک مشک آب.
یک دستاس برای آرد کردن دانه های خوراکی.
چند پیاله سفالین.
و پیش از همه اینها پاره یی مواد خوشبوی.
هنگامی که گاه بستن پیوند زناشویی فرا رسید، پیامبر به بلال-آن دعوتگر آسمان -فرمود تا در میان مردم بانگ اذان سر دهد.
چون مسلمانان به بانگ بلال پاسخ دادند و گرد آمدند، محمد برای آنان سخنرانی کرد و فرمود:
«سپاس خدایی را که برای روزهایش ستایش می شود.
برای توانایی اش نیایش می شود.
برای نیرومندی اش فرمانبرداری و پرستش می شود.
برای عذاب و چیرگی اش از او بیم است و هراس.
خجسته بادا نامش.
فرازمند بادا بزرگی اش.
دامادی را انگیزه پیوند گردانید و فرمانی بایستنی.
زهدان ها با آن باردار شدند.
مردمان با آن سامان یافتند.
و او که خود سترگ گوینده است، فرمود: «و اوست آن که انسان را از آب آفرید، آن گاه او را نژادی و پیوندی گردانید، و پرودگارت توانا است.»[2]
از آن پس، پیامبر مردم را از پیوند زناشویی میان علی و فاطمه آگاهی داد و آنان را گواه گرفت و به سخنان خود افزود:
«خدا به من فرمان داد تا فاطمه را به همسری علی پسر ابو طالب-پسر عمم - درآورم. ای مردم گواه باشید که من فاطمه را به زنی وی دادم...».
علی راضی و خرسند شد.
فاطمه نیز راضی و خرسند شد.
پیامبر به هر دو آنان تبریک گفت و فرمود: «بار خدایا این دو از من اند و من از این دو.
«پاک دادارا!بدان گونه که تباهی را از من بردی و مرا پاک گردانیدی، تباهی را از این دو نیز ببر و آنان و دودمانشان را پاک گردان.»
اندکی کم تر یا بیش تر از یک ماه از پیروزی بدر نگذشت که همه چیز برای فاطمه آماده شد تا به پیشواز روز عروسی برود.
بانوان هاشمی و دیگر بانوان در نشستی دوستانه گرد هم آمده بودند و از هر دری با هم سخنانی دلنشین و خوشایند می گفتند. سخنی از کار زهرا پیش آمد.
یکی از آنان گفت: «چرا علی پسر ابو طالب همسرش را از پیامبر درخواست نمی کند؟».
دیگری گفت: «شاید شرم علی از پیامبر او را از این کار باز می دارد.».
«ام ایمن»، دایه پیامبر، از میان آن بانوان داوطلب شد تا در این باره نزد پیامبر رود و سخن گوید. محمد از آن بانو فرمانبرداری داشت، به ماننده پسری که از مادرش فرمانبرداری می کند. هیچ زنی همانند امّ ایمن با محمد آشکارا و بی پرده سخن نمی گفت.
امّ ایمن در خانه محمد را زد.
محمد از دیدن امّ ایمن شادمان و زنده دل شد.
چون امّ ایمن دید که محمد با گشاده رویی به او روی آورد، پیش آمد و با زیرکی و کاردانی، بهترین واژه ها را در زیباترین ساختار به کار گرفت تا عاطفه محمد را به جنبش درآورد و هستی او را گوشی شنوا سازد و قلبی پذیرفتکار. قلبی که تپش های آن نغمه هایی شیرین باشد به ماننده سرودی از مهربانی و دلسوزی.
امّ ایمن به محمد گفت: «ای پیامبر خدا».
آن گاه از فراخ ترین درها به درون محمد راه جست:
«ای پیامبر خدا!اگر خدیجه اکنون زنده بود از عروسی فاطمه شادمان می شد و اشک شادی در دیده می گردانید.».
چشمان پیامبر به دنبال این سخن نمناک شد.
قطره های اشک بر روی گونه هایش غلتید.
دیدگان خود را که با ابر اشک پوشیده شده بود به گذشته برگردانید. آن گاه با نفس هایی آه آسا و آوازی آهسته، زیر لب زمزمه کرد: «خدیجه!».
«مانند خدیجه کجاست!». خدیجه خاطره یی است که چیزی ارزنده تر از آن در گنج های دست آورد عمر یافت نمی شود و گرانبهاتر از آن در اندوخته های پرارج یادها پیدا نمی آید.
شکوهی است که هیچ شکوهیتا به کف پای آن نمی رسد.
عشقی است که با تپش قلب می زید هنگام که جان در تن باشد.
وفایی است همیشه تازه، همیشه سرسبز، بی پایان و جاودانه.
روزهایش فرسوده نمی کند. روزگارش به پایان نمی رساند.
همواره بر پهنه هستی، گسترش می یابد تا به رستاخیز رسد، آن گاه در آستانه فراخ خداوندی، جاودانه پناه گیرد.
آنجا در آسمان های برین برای این خدیجه جایگاهی است والاترین جایگاه ها. آنجا در بهشت برای خدیجه سراپرده یی است از مروارید آبدار و رشته های سیم و زر، نه در آن فریاد تلخی و نه رنجی، بلکه یکسره درود است و بدرود آسایش است و آشتی.
پیامبر از سفر خاطره های پرآشوب برمی گردد. به«امّ ایمن»نگاهی می افکند که در آن بازمانده یی از اندوه دیرین و نوینش موج می زند. نگاه پیامبر پذیرش درخواستی را با خود دارد که امّ ایمن برای آن نزد محمد آمده است.
از آن پس، محمد خواست خود را آشکار می سازد. آری هنگام عروسی فاطمه فرا رسیده است.
چون ام ایمن با شدمانی بیرون رفت، پیامبر علی را فراخواند و دستور داد تا برای مردم سور و مهمانی آماده سازد.
پیامبر دوست داشت همه جهان با شادی او در ازدواج آن دخت محبوب و گرامی شریک باشد.
پیامبر از بسیاری نیک بختی در سرتاپای پیکر خود احساس سبکی می کرد، تا آنجا که گویی بر روی آب راه می رود. خانه از مهمانان پر شده بود.
از بسیاریشان نزدیک بود هوا برای آنان کم آید.
پس چه گونه خوراک برای آنان بسنده آید. خوراکی که برای آنان آماده شده بود نیاز گروهی کوچک-کم تر از ده تن-را برآورده نمی ساخت تا چه رسد به آن همه مهمان که از دهها و دهها افزون بودند؟.
پیامبر از روی خرسندی و آرامش لبخندی زد. زیرا باور او به بخشش پروردگارش بی اندازه بود.
یک دعا بر درگاه یزدان پاک، برای فروباریدن روزی های خداوندی بسنده است. در این هنگام، کاسه های خوراک به سوی خوان روان شد، هنوز چیزی از آنها کم نشده برمی نگشت و دوباره پر می شد، هنوز از سر خوردنی های گوناگون درون آنها چیزی برداشته نشده برمی گشت و دوباره لبریز می شد.
پیامبر بانوان هاشمی و بانوان مهاجران و انصار را بانگ زد: «فاطمه را بیاورید. می خواهم او را به خانه همسرش ببرم و به او بسپرم!». پیامبر استری داشت خاکستری رنگ. آن را آماده کردند.
پارچه یی از مخمل بر پشت آن افکندند.
پیامبر از فاطمه خواست تا بر پشت فربه و هموار آن استر رهوار بنشیند.
کاروان عروس به راه افتاد. سلمان فارسی از پیش، راه می پیمود و مهار ستور را در دست داشت و آن را در راه پیش می برد.
پیامبر در میان حمزه، جعفر، عقیل و گروهی دیگر از مردان هاشمی از پس، راه می سپردند، همه شمشیر را از نیام برکشیده.
و مردم نیز گروه گروه در پس آنان راه می رفتند.
موکب عروسی با نرمی و آرامش روان شد.
در سینه های شادی، در چهره ها لبخند، در گام ها سرمستی پرخروشی که جنب وجوش شادمانه مردم را به رقص همانند می ساخت.
حتی کرانه آسمان به رنگ خاکستری شادی درآمده بود، زیرا روز آرام آرام به سوی شامگاهان می خزید. بر کرانه دیگر آسمان پاره ابرهایی نازک و درخشان خیزان و خزان و چرت زنان بر روی هم غلت می زدند.
گویی بیرق هایی دیبا هستند که وزش سبک نسیم با آنها بازی می کند.
گویی بال های کبوترانی سفیدند که پروبال می زنند و گاه به بالا می گیرند و گاه گرداگرد آن موکب پرشگون به گردش درمی آیند.
شفق زرین پرتوهای طلایی خود را بر آن جایگاه می افشاند. زمین زیر نور شفق، دریایی را می مانست شگرف مایه. پرتوهای آن شفق، آب کوهه هایی را می مانست بلند و گسترده. کاروان فاطمه کشتیی را می مانست که آب کوهه دل ها را می شکافت. دل هایی که یکسره روشنی بود و پاکی.
بانوان خوش آواز، آواز سر دادند.
آنچه دل ها احساس می کردند زبان ها با سرود آشکار می ساختند. ترانه ها زبان حال فرخندگی احساسات بود. هر ترانه یی بندی آهنگین داشت و هر بندی تکراری. هان این«امّ سلمه»است که آوازخوانی را آغاز و رهبری می کند.
او با ابریشم رباب قلبش زیباترین ترانه را برای زیباترین عروس می نوازد. محبوب ترین عروسی که تاکنون زمین بر پشت خود کشیده و آسمان بر سر او سایه گسترده است.
ترانه های ام سلمه مژدگانی بود و امید.
امید او یاد کرد خدا بود و نیایش. نیایش او آهنگ ها بود و سرودها.
و در پی ترانه ها و سرودهای او، بانوان دیگر نیز پاره هایی از آن ترانه های دلنشین و اثربخش را پژواک وار بازگو می کردند.
ام سلمه ترانه سر می دهد:
«همسایه ها همسایه ها!به یاوری خدا، به پا خیزید از جا، در همه هنگام ها، سپاس دارید او را»
«یزدان نشان داده، از پس گمراهی، راه درست ما را، جان دوباره بخشید خدای آسمان ها»
«ای بانوان!همراه و ره پیما شوید با برترین دخت جهان، جان لطیف خاله ها، روح روان عمه ها، گردد او برخی جان»
«دختر خوب سروری که داده لطف ایزدی، با وحی و با پیغمبری او را سری و سروری»
بانوان دیگر با همخوانی پس از هر بیت، بیت آغازین را بازگو می کنند.
عایشه پس از امّ سلمه به سرودخوانی می پردازد و بانوان دیگر نیز با همان روش از او دنبال روی می کنند:
«ای بانوان که در زیر روسری ها چهره نهان ساخته اید «نکوکارها را در انجمن ها بازگو کنید.» «ستایش خدای را برای بخشش هایش سپاس خدای را آن که توانمند است و گرامی» «ای بانوان به خانه شوی ببرید دختری را که خدا بلند آوازه کرد او را به پاکی ویژه کرد»
اینک حفصه به ترانه سرایی می پردازد: «فاطمه گزیده ترین بانوی جهان است چهره اش همانند قرص ماه تابان است» «ای فاطمه خدایت به همسری جوانی درآورد بخرد آن علی جوانمرد آن ابر مرد همه شهر» همسایگانمان عروس را بردند عروس بزرگوار دخت شکوهمند مردی درستکار» اکنون مساذه انصاری پیش می آید و ترانه سر می دهد: «من سخنی می گویم که در آن است آنچه باید من بهترین ها را یادآوری می کنم من زیباترین ها را آشکار می سازم» محمد برگزیده ترین آدمیزادگان است در او خودپسندی نیست در او گردن فرازی نیست» «ما با رهنمودهای برتر او راست روی و رستگاری خود را شناختیم خدایش پاداش نیک دهاد» «ما با دختر پیامبر رهنما و بزرگوار همراهیم دختری بر قله یی بلند از بزرگواری با خاندانی بر فراز بلند پایگاهی من چیزی همپایه آن بزرگواری نمی بینم» و بانوان بیت نخست را پس از هر بیت به آواز می خوانند.
کاروان عروسی در میان همگان مردم مدینه از مردان: زنان و کودکان روان شد. کشتی رنگارنگ و بادبان برافراشته یی را می مانست که با سنگینی و آرامش به سوی لنگرگاه خود روان بود.
لنگرگاه آن کشتی اتاقکی بواد که برای پذیرایی عروس و داماد آماده شده بود، و همان جا برای آنان خانه کوچکی به شمار می آمد تا اندازه یی نیاز آنان را برآورده می ساخت.
کف آن شن بود.
در گوشه یی چند تخت پوست قوچ. در گوشه یی دیگر، حصیری از حصیرهای شهر هجر.
در گوشه سوم، دو بستر از کتان مصری که لایه یکی از آنها لیف خرما و لایه دیگری پشم بود و تختی که رویه آن با بندهایی تافته از برگ خرما طناب پیچ شده بود.
اینجا و آنجا نیز چند تکه ابزار و اسباب خانه نهاده بود با سامانی که از ذوقی سلیم و سلیقه یی خوش حکایت داشت.
پیامبر بر آن عروس و داماد جوان وارد شد در حالی که برق شادمانی چهره او را درخشان کرده بود.
هنگامی که پیامبر بر جای خود استوار شد، عروس و داماد را در دو کنار خود گرفت، فرمود تا کاسه یی آب آورند، پیامبر با آن وضو ساخت پاره یی از آن را بر آن دو محبوب افشاند و با فروتنی آیه هایی از قرآن خواند و برای آنان بهترین دعاها را به آستانه پروردگار فرا فرستاد.
آیا آن قطره های آب رمزی بود از پیدایش و تکامل زندگی؟آیا دعاهای پیامبر امید و آرزویی بود برای اینکه خدا از آن رمز فرزندانی پاک از آن دو پدیدار سازد تا در نسل های آینده روان گردند؟.
آری گویی که این چنین بود!.
گویی که پیامبر با زبان نهان خود این سخن خدا را می خواند که: «هر چیز زنده یی را از آب آفریدیم.»[3]
هیچ چیزی برای پیامبر مجبوب تر از این نبود که از نسل و نژاد آن دو عزیز گرامی فرزندانی پاک و درستکار پدید آیند که زندگی ظاهری وی در آنها تا روزی دوام یابد که زمین نابود شود و آسمان شکاف بردارد و ستارگان و خورشیدهای سپهر برای همیشه خاموش گردد و جهان به پایان خودر سد.
هان این است آب!.
هان این است دعا!.
هان این است نیروی امید بخشی که تنها و تنها شایسته او است که به هر دعایی پاسخ گوید:
آیا آنجا کسی هست که از محمد آگاه تر به کردار خود، راستگوتر در گفتار خود، و سزاوارتر برای رسیدن به آرزوهای خود باشد؟او شایسته ترین کسی است که با روان روشنش درمی یابد خدا او را نومید نمی کند، بلکه با سرنوشت فرخنده خود فرمان می راند و از پیوند آن دو همسر، آرزوی پیامبر برآورده می کند، و به آن دو فرزندانی نژاده و نیکوکار می بخشد.
پیش آی و گواه پیامبر باش که آن امید و آرزوی خود را با فروتنی و لابه از جامه تلمیح و رمز و اشاره بیرون می آورد و به گونه دعایی روشن و آشکار بر زبان می راند.
به پیامبر بنگر که چهره خود را به سوی آسمان بالا می گیرد و هستی او یکسره فروتنی و آرامش می شود، چنان که گویی به نماز ایستاده است.
به پیامبر گوش فرا ده که با همه احساسات پاک و اندام آرام خود، روی به سوی آفریدگاری کرده است-که در آفرینش خود نوآوری ها دارد، در گل مایه بدبوی و سفال مانند آدم زندگی می دمد، جان ها را به پیکرها می سپرد-تا با او نجوا کند. نجوایی که سرتا پای هستی او را در خود غرقه می سازد:
«بزرگ آفریدگارا! این دو تن را از همه جهانیان بیش تر دوست دارم، تو نیز آنان را دوست بدار.
«در فرزندانشان برکت ارزانی فرما. «نگاهبانی از سوی خود بر آنان بگمار. «من آنان و فرزندانشان را از دست اهریمن نفرین شده به تو می سپارم». و خدا شنید.
خدا آن زاری و لابه به حق شایسته را گوش داد. و با گذشت روزها پسری خوش اندام و نیکوروی پیدا آمد. بلندمرتبه بادا آفریدگاری که نگارگر چهره ها است. برتر بادا توانایی یزدان توانا.
پاک بادا ایزدی که تنها او دعاها را برآورده می کند.
و از این پس، چه نیکو فرزندانی برای آن نیایی پیدا آمدند که خدا او را بر همه جهانیان برگزید، و به او و ایشان خشنودی خویش را ارزانی داشت.[4]
پی نوشت ها
[1] قرآن: بقره/256.
[2] قرآن: فرقان /54.
[3] قرآن: انبیاء/30.
[4] اقتباس از، عبد الفتاح عبد المقصود. 1412 ه ق/ 1991 م. فی نور محمد، فاطمة الزهراء. بیروت، دار الزهراء.