پرواز از بالای برج
برچسپ ها: شهادت ، ابن ، عقیل ، مسلم
پرواز از بالای برج
عباس محمدی
شب به نامردی کمین کرد مردی را که آمده بود تا بوی وفا را در کوچه های بی وفای کوفه تقسیم کند. مردی که پاسخ آمده بود نامه های بی صبری کوفیان را. کوفیانی که طاقتشان طاق شده بود. کاسه صبرشان لبریز. مردانی که گریه هایشان را نامه کردند تا دلتنگی هایشان را از دوری امام نشان دهند. مردانی که گریه کرده بودند نامه هایشان را؛ نامه هایی که بوی شمشیرهای آخته را می داد. شمشیرهایی که برق آفتاب را به جنگ ظلمت می خواند. اما دریغ! همین شمشیرها کشیده شدند به سر بریدن آفتاب. همین گریه ها، پاسخ امام را با خون و خیانت به استقبال آمدند. دست هایشان را که به امید یاری دراز کرده بودند، در سیاهی شب پنهان کردند تا سفیری که آمده بود تا دست های گرم یاری را بفشارد، در زنجیر کنند، تا نشان دهند همان قدر که دست هایشان در نوشتن نامه های سراسر ریا مهارت دارد، در خنجر زدن از پشت هم مهارت دارد؛ خاصه، مهمان های غریب آشنایی را که زهر غربت، شب های کوچه های تنگ کوفه را در بغضی سرشار قدم زده باشند.
غریب تر از سکوت پر از بهانه کوفه قدم می زد کوچه های تنگ بی پناهی را در پناه سایه دیوارها، تا نور ماه فریادش نزند؛ در چشم آن همه خفاشی که چشم می چرخاندند هلاکش را.
اُف بر این شب مهمان کُش که غیرت را در چراغ کم سوی پیرزنی بی پناه، خاموش می کند تا ناامیدی، شعله بکشد در خفقان شب بی پایانی که خانه پیرزنی بی پناه را خاکستر کرد؛ پیش از آنی که دیوارهای خانه از صدای خرد شدن استخوان های مسلم علیه السلام زانو بزنند، پیش از آنی که پنجره های خانه پیرزن به تماشا بنشینند پرواز در بی نهایت مسلم علیه السلام را، از بالای برج دارالخلافه.
خداحافظ کوفه!
حمیده رضایی
خداحافظ کوفه! پیمان شکنی ات را فراموش نخواهم کرد. با جانی خسته و قلبی شکسته، بر دروازه های شهر، هنوز صدایم را می شنوید و گوش هایتان را می گیرید. فردا که خورشید را بر نیزه ها خواهید دید، پشت کدام در، پشت کدام پنجره بسته پنهان می شوید؟!
خداحافظ! چشم های بی پناهم را با خود نخواهم برد تا عاقبت ننگینتان را بنگرم و دهان های گریخته تان را در پیوستگی دروغ و چشم های تاریکتان را در هم پیچیدگی نیرنگ ـ پشت شمشیرهای آخته تان هیچ سینه ای مردانه نمی تپد.
شما را چه شده است؟ کدام حادثه شوم را انتظار می کشید؟
میهمان نوازی تان را آن گاه که بر دروازه های شهر، آویخته ام می خواهید، فریاد خواهم زد. رنج پیمان شکنی تان، پشت تاریخ را خواهد شکست.
کدام گوشه ویرانِ جهان را انتخاب کرده اید تا با عذابِ از این پس، عمر خویش را سپری کنید؟
صدایم را نمی شنوید؟ فریادهایم را نمی شنوید؟ صدا بر جداره های دهانم خشک می شود. فردا شمائید و تاریخ که در معرض انگشت های اتهام، نشانه می روید. خداحافظ، کوفه، شهر ناسپاسی! صدای گام هایم را خاموش کرده ای. آن سوی دروازه های نامردی این شهر، مردی ست منتظر و امیدوار، خورشیدی که غروبش را با سکوت خویش انتظار می کشید. غمی در شریان هایم می دود... رنجی سرشار... .
کوفه! خشمِ فشرده تاریخ را تاب نخواهی آورد.
صدایم را پاسخی نیست؟ طنین توطئه را از پشت پرده های آویخته شهر می شنوم. پنجه های چیره باد است و دریچه های خفه حنجره تان.
سر بر کدام دیوار، نامردیتان را اشک بریزم؟ هنوز چاه، صدای ناله های مولایمان را موج می زند که سکوت می کنید تا فرزندش را به قتلگاه بکشانید.
مرا در این شبِ سهمگین، یارای ایستادن نیست. مرا یارای رساندن این پیام نیست. فردا پیراهن خشن افسوس و حسرت، روحتان را می آزارد. قربانیانِ طغیانِ خویش، خداحافظ!
صدای مرا از کوفه می شنوید!
خدیجه پنجی
اینک که با تو سخن می گویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به استقبال مرگ می روم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستاده ات را برایت واگویه کنند!
این صدای تنهایی سفیر توست که بر بام های جهان می وزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم: شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار تنهاییِ علی را نفهمید.
این قوم، به بی وفایی شهره اند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل می کشند و گل نثارت می کنند. در هجوم بیعت، دست ها احاطه ات می کنند و با وعده هایی دروغین، پیمان می بندند و آن گاه، در خم کوچه ها، چون شبحی محو می شوند. نامه هایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست. عطش باغ های خرم کوفه، سرخی خون تو را می طلبد. میوه های اینجا طعم خون می دهد.
چشم های شب پرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.
آنها را چه به روشنایی نور خدا؟! آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.
صدای مرا از دارالاماره کوفه می شنوی! مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه های کوفه، تنهایی ام را حصار کشیدند و دستانی که هنوز بوی بیعت می دادند، برای کشتنم از هم سبقت می گیرند.
کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوش های کوفی جماعت صدای فرستاده ات را نشنیده گرفتند.
نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهایی ام را می دانی. تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستاده ات را چون نگینی در بر داشتند و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل می کشند.
می ترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است. به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچه ای، از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی، پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب کُشی خبره اند.
رهایشان کن! بگذار آن قدر در باتلاق بی خیالی هایشان دست و پا بزنند تا بمیرند!
این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند. نفس هایشان هوا را مسموم می کند.
سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟! بگذار گوش هایشان از صدای سکّه های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابن زیادها، سایه بیاندازد بر روزها و شب هایشان! تو به کوفه نیا، حسین جان! اینجا همه نقاب می زنند؛ دوست و دشمن را نمی توان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد! کوفه مادر خیانت هاست. هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها می بالند. صدای مرا از دارالاماره کوفه می شنوی؛ به کوفه نیا، حسین جان!
به دستِ لحظه های نامردی
محمد کاظم بدرالدین
واژه ای از غربت، با فاصله از حماسه عاشورا در کوفه افتاده است. حالا که میدان نبرد کربلا برای مسلم رقم نخورد، حاشا که این کوچه هایِ تنگ، حمایت و استقامت را از او بگیرند!
مورخان را بیاورید تا بنگارند یک تنه در مقابل بی وفایی و مهمان کُشیِ کوفیان ایستاد و یکه تازی و ثابت قدمی اش، تکذیب صادقانه ای بود بر هزاران نامه ای که برای حسین بن علی علیه السلام نوشتند!
مورخان را بگویید از تمامِ شهر، «طوعه» را زن بنویسند و آیندگان او را مردترین بخوانند که به رویِ تنهایی مسلم، دربِ میزبانی گشود. بیعتگریِ ابتدایِ کوفیان چقدر به لطیفه می ماند که می خواستند هویتِ اصلیِ خویش را به پشت پرده بکشانند!
شروعِ کوفیان از جوان هایِ به اصطلاح پا در رکابِ مسلم بود. نزاع می کردند اینکه مقدم باشند و بنشینند و زانو بگیرند برای سوار شدنِ مسلم. اما دیری نپایید که سفیر سرخِ حسینی، نقاب از چهره تک تک آنان برداشت و به دست لحظه های خشونت و نامردی، به دارالاماره کشیده شد.
تنها سلول های مسلمِ غریب، مضطرب از فردای حسین بود که در این حجمِ بی وفایی، روزی یاری می طلبد.
مورخان را بگویید بنویسند: شهد شهادت آن قدر برای مسلم بن عقیلِ تشنه، شیرین و گوارا بود که گویا آن جام را دوبار نوشید. (از سویی سرش را جدا کردند و دیگر مرتبه پیکر مطهرش را از ارتفاع کاخ، به زمین افکندند).
مسلم، قطرات خونش را به مظلومیِ مولای غریبش حسین علیه السلام گره زد و جسارت های زیادِ «ابن زیاد» ماندگار شد.
چشمانِ نهم ذیحجه دید که کینه های خود را از کشته مسلم هم دریغ نداشتند. کوفیانِ بی وفا نشان دادند که در همیشه جهان و در گرمیِ بازار مردانگی، حرف ها و پیمان هایشان خریدار ندارد.
مسلم، دیباچه کتاب پرتیراژِ کربلاست.
سفیر شهادت
عاطفه خرمی
مسلم! گرگ های گرسنه زوزه می کشند و شهر را پر از عفونت نیرنگ کرده اند.
تاریخ، در انتظار حادثه ای است که تو سفیر نخستین فاجعه سرخ آن شوی. سرنوشت تو را خونین نوشته اند؛ همچنان که سرنوشت کوفه را سیاه.
اسلام، وامدار واقعه ای است که این سفر، آغاز خط سرخ آن می شود.
شهر، در هوای خیانت نفس می کشد. پست ترین قوم تاریخ، پشت دروازه ها به انتظار گام های استوار تو نشسته اند؛ با صد پیام و سلام و ارادت توخالی و با نامه هایی که جوهر دروغ از سطرسطرشان می بارد.
تو سفیر نور بودی از جانب سلطان عشق آمدی به میهمانی مشعل های فروزان کوفیان؛ مشعل هایی که می خواهند جسم و جان تو را در آتش جنایتی هولناک، بسوزانند و نام پلید خود را برای همیشه بر تارک پیشانی اهالی منحوس تاریخ، حک کنند. گام هایت را استوار کن، برادر!
به درهایی که یکی پس از دیگری به رویت بسته می شوند نگاه نکن! بگذار اینان درهای خانه هاشان را ببندند که آسمان، درهای فیض و رحمتش را یکی پس از دیگری به رویت گشوده است.
بگذار دیوارهای دارالاماره، تو را به چنگ آورند! بگذار بغض عمیقشان، سینه تحملت را خُرد کند! بگذار مرگ، تو را به آغوش کشد! بهشت نیز با تمام مهربانی هایش، در انتظار گام های استوار سفیر حسین علیه السلام است؛ سفیر نور، سفیر ولایت عشق، سفیر شهادت... .
سبزترین سپیدار در کوچه های کوفه
قنبرعلی تابش
مسلم ابن عقیل، سبزترین قاصد بهار است در سردترین خزان کوفه.
او با شکوفه هایی از گلستان فضیلت و کرامت آمده بود که کوفه را گلستان کند.
کوفه اما اسیر زمستان بود.
کوفه از بهار بویی نبرده بود. کوفه در به روی بهار بست و به سرخ ترین شقایق علوی، «نه» گفت.
کوفیان، صدای پای سبزترین سپیدار را در کوچه های خویش نشنیدند؛ سپیداری که پنجره در پنجره، آنان را به مهمانی سرخ ترین آفتاب فرا می خواند، سپیداری که کوچه به کوچه از طراوت و بهار حکایت می کرد.
مسلم، مرغ باغ ملکوت بود؛ اما کوفه، خیابان در خیابان، عالم خاک.
مسلم آمده بود که به کوفه فرصت برخاستن از خاک را بدهد.
مسلم آمده بود که کوچه های کوفه را با دریچه های افلاک پیوند دهد.
کوفه، اما این روشن ترین فرصت را هم سوزاند.
کوفه، هیچ وقت قدر چراغ را ندانسته است.
شب های کوفه، همیشه بی ستاره بوده است.
جای ستاره های کوفه، همیشه نه در افق، که چاه بوده است.
چاه های کوفه پر از ستاره است.
مسلم آن روز، تنها در کوچه های کوفه گشت و گشت و سرانجام، غریبانه سر به دار و دشنه سپرد و رسم وفا و مروت را از خویش به یادگار نهاد.
سلام به روح پاک مسلم!
سلام به دو کودک یتیم و شهیدش!
از پشت سایه ها
طیبه تقی زاده
از پشت سایه های شهر رد می شوی. گام هایت مطمئن، اما غریبانه است. آجر به آجر این خانه ها، آواری از غربت می شوند بر سرت.
باری از اندوه و درد را به دوش گرفته ای. کجاست تکیه گاهی که دمی بیاسایی؟
کجاست مردی که دست های یاری اش را از تو دریغ نورزد؟ خسته و سرگردان، در کوی و برزنِ بی مهران شهر پرسه می زنی.
دشمنی و ترس، عجیب خودش را روی شهر انداخته. سینه ات مالامالِ خشم و درد است.
تو برای رسیدن، روزنه های امید انتظار می کشی.
فرو ریخته ای در خویش و هیچ نگاه مهربانی نیست که تو را در بر بگیرد.
چون شمعی، آخرین لحظات عمرت را سوسو می زنی. هنوز یادت نرفته، فوج فوج آفتاب پرستان شهر را که سراسیمه به استقبالت آمده بودند. چشم های بی بصیرتی که هرگز تو را نفهمیدند. جان از تن گسیخته ای و ذره ذره وجودت را حاضری در راه مولایت بدهی. غم تنهایی مولایت، بیشتر تو را می شکند. چگونه بازگردی؟
بغضی کشنده گلویت را می فشارد و اشک در چشمان زلالت حلقه می زند.
آتش گرفته ای، پیش از آنکه تو را بسوزانند.
چشم از خاک گرفته ای و رد نگاهت را به افلاک می کشانی.
بار بی مهری نامردمان، عجیب پشتت را شکسته است. می نشینی پشت یکی از همین درهای بسته. دست های پیری، دست به یاری تو می گشاید و ناخواسته تو را در کام بی مهری دیگری می کشاند.
سرسپرده سرنوشت، قدم به این شهر گذاشته بودی. بیش از هزاران سلام و دعوت، تو را به خویش خوانده بود.
صدای رسای تو، پیام آور زندگی بود و روشنایی کلامت چنان درخشنده بود که تیرگی قلب ها، نتوانست آن را تاب بیاورد.
اهالی کوردل این شهر نتوانست امانتدار جان پاکَت باشد و تو هنوز قدم می زنی در کوچه پس کوچه های بی قرار بر سنگ فرش سرد و سنگین، در هوای مکدر و نفس گیر.
چیزی به صبح نمانده.
تو خواهی رفت از آستانه مکر کوفه و از تمام کینه ها رهایی خواهی یافت.
این آخرین شبی است که در این هواهای نفس گیر، نفس می کشی.
صبح خواهد آمد و پیکرت را در بر خواهد گرفت.
عاقبت، نگاه های آسمانی ات تو را به آسمان می کشاند و با سینه ای مالامال از عشق و نور، به حقیقت می پیوندی.
هزار حنجره سوخته
نسرین رامادان
حالا دیگر تنها مانده ای؛ بی هیچ راه نجاتی، بی هیچ روزنه امیدی.
کوچه های سیاه و تاریک کوفه، چون تارهایی در هم تنیده، تو را در برگرفته اند.
برق شمشیرهای توطئه، از چارسویت می درخشد.
دلت در اضطرابی ناگزیر، فرو رفته است.
صدایی نیست، جز صدای بغض مبهمی که در گلویت خفه می شود.
شمشیرت را از غلاف بیرون می کشی و خشمناک فریاد می زنی. انعکاس صدایت در دهلیزهای زمان گم می شود.
سرت را مظلومانه به سوی آسمان بلند می کنی.
هزار حنجره سوخته از قلبت فریاد می زند.
هزار چشمه اشک از قلبت می جوشد. افسوس، کسی نیست تا صدای غربت تو را به حسین برساند!
کسی نیست که به یاری ات بشتابد!
مسلم!
این مردم، سال هاست که به دورویی و نیرنگ، خو کرده اند. قلب تاریک این مردم، سال هاست که اسیر دنیاپرستی و هوا و هوسند.
درختِ جان این مردم، سال هاست که در نفاق و خیانت ریشه کرده است.
این کوچه پس کوچه های غبارآلود، مدت هاست که معبر ناجوانمردان است.
این شهر، سال هاست که با خلق و خوی این مردم آشناست.
اینجا وادی کوران و کران است.
اینجا وادی دین فروشان است.
دلت را به خدا بسپار مرد!
تمام خشم و نفرتت را در مشت هایت جمع کن، شمشیرت را محکم تر بفشار و تا می توانی، این نامردهای مردنما را به دوزخ ابدی روانه کن!
اینک، فریاد بزن تمام آزادگی ات را!