پیامبر صلی الله علیه و آله و کودکان گرسنه
برچسپ ها: پیامبر ، الله ، کودکان ، علیه ، و ، اکرم ، آله ، صل ، وسلم ، گرسنه
این داستان مربوط به نزول آیات یک تا ده سوره "لیل" میباشد.
-خدایا! خدایا!...با همسایه ام چه کنم؟ پیامبر خدا،حضرت محمد(ص)از مرد خواست که آرام بگیرد و بگوید چه شده است.
مرد کف مسجد نشست.با پشت دست ،اشک چشمانش را گرفت.دست هایش می لرزید.گفت:"من بچه های زیادی دارم.خانه ام کوچک است،اما همسایه ام نخلستانی بزرگ دارد.شاخه ی یکی از نخلهایش به خانه ی ما آمده است .هر بار که همسایه ام برای چیدن خرما بالای نخل می رود،چند تا خرما به خانه ی ما می افتد.بچه ها خرماها را برمی دارند که بخورند،اما همسایه ام از نخل پایین می آید و خرماها را میگیرد.حتی اگر بچه ها خرما را در دهان هم گذاشته باشند ،با انگشت بیرونش می آورد.
پیامبر خدا مدتی ساکت ماند.او بچه ها را خیلی دوست داشت.سرانجام گفت:"ان شاالله خدا کمک می کند.صبر کن." بعد از این حرف، پیامبر نام و نشانی همسایه مرد را گرفت. همان روز پیامبر به دیدار صاحب نخل رفت. مرد، بزرگ قامت و بلند بود... اما با دیدن پیامبر، کمی دست و پایش را جمع کرد. با چشمان ریزش، به پیامبر نگاه کرد. پیامبر گفت:"آن نخل را که شاخه اش به خانه همسایه ات رفته، به من می بخشی؟ در برابرش،خدا در بهشت به تو نخلی خواهد داد."
صاحب نخل، دلش با خدا و پیامبر نبود. پوزخندی زد و گفت:میوه آن درخت،از همه نخل هایم بهتر است.نه،نخلم را نمی بخشم! این را گفت و با خشم از آن جا رفت. مردی حرف های پیامبر را می شنید-از کسانی بود که دلش برای خدا و پیامبر می تپید گفت:"یا رسول الله! اگر اجازه بدهید،من آن نخل را از صاحب باغ می خرم." پیامبر لبخندی زد و فرمود:"بله ،خوب است." مرد سراغ صاحب نخل رفت و با او درباره ی خرید نخل حرف زد.صاحب نخل گفت:"آیا خبر داری که محم به خاطر آن حاضر بود نخلی در بهشت به من بدهد؟...اما من گفتم ،از میوه ی این درختم ،خیلی خوشم می آید!"
مرد خریدار گفت:"بالاخره آن را می فروشی؟" صاحب نخل مثل چوب بی حرکت ماند.فقط دستش را بالا انداخت و گفت:"نه...مگر اینکه قیمت خیلی بالایی پیشنهاد کنند!" خریدار پرسید:"خب ،نظرت چیست؟"
صاحب نخل گفت:"چهل نخل در برابرش می خواهم." خریدار آهی کشید و قدمی عقب گذاشت.این تقریبا نصف ثروتش بود.بنابراین گفت:"این قیمت زیاد است.آخر بی انصاف،چهل نخل در برابر یک نخل؟!" صاحب نخل شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد.اما دل خریدار با پیامبر بود.بنابراین دست صاحب نخل را گرفت و گفت:"باشد...قبول می کنم و چهل نخل به تو می دهم." چشم های مرد صاحب نخل برق زد .گفت:"پس شاهدت را حاضر کن." گروهی از آن جا می گذشتند.خریدار آن ها را صدا زد تا شاهد این خرید و فروش شوند.
خریدار شاد و خندان پیش پیامبر دوید و گفت:"ای پیامبر خدا،حالا آن درخت مال من شد.آن را به شما هدیه می کنم." پیامبر گفت:"خدا از تو راضی باشد و در باغ های بهشتی،خانه ات دهد." آن وقت پیامبر به خانه ی مرد فقیر رفت و گفت:"نخل از این به بعد مال تو و بچه های تو باشد."
مرد فقیر گفت:"خدایا تو را شکر می کنم که صدای مرا شنیدی." بچه های مرد فقیر شاد شدند و خندیدند.آنگاه این آیه ها بر پیامبر نازل شد:
«واللیل اذا یغشی و النهار اذا تجلی....؛ "قسم به شب،آنگاه که جهان را در خود فرو پوشد و قسم به روز،آنگاه که روشن شود که نتیجه ی کار و کوشش شما متفاوت است. اما آن کس که بخشش و پرهیزکاری کرد. و آن بهترین را باور داشت، پس برای بهشت آماده اش می کنیم. اما آن کس که بخل کرد و خود را بی نیاز شمرد و آن بهترین را دروغ شمرد، او را برای جهنم آماده می سازیم... »