جرعه ای از زلال دریایی!
برچسپ ها: سخن ، امام ، باقر ، محمد ، السلام ، علیه ، زلال ، جرعه
جوانی از اهل شام در جلسات علمی امام باقر(ع) ، زیاد حاضر می شد. روزی پس از پایان جلسه از میان جمع برخاست و گفت: سوگند به خدا من به جهت محبت شما در جلسه حاضر نمی شوم بلکه فقط به خاطر فصاحت و دانش شماست که در این محفل حاضر می شوم. امام لبخند زد و سکوت کرد. چند روز گذشت و خبری از جوان نشد. حضرت جویای حال او شد. یکی از یاران گفت: جوان شامی به شدت بیمار است.
در این هنگام مردی وارد شد، فریاد زد: ای فرزند رسول خدا، جوان شامی دار فانی را وداع گفته و وصیت کرده شما بر جنازه اش نماز بخوانید. امام به سرعت برخاست و فرمود: «وقتی او را غسل دادید بگذارید روی سریر بماند، کفنش نکنید تا من بیایم.»
امام(ع) وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند و دعا کرد. سپس سر به سجده گذاشت و سجده را طولانی کرد. سپس برخاست و ردای رسول خدا را بر تن کرد و به سمت خانة جوان رفت.
زمانی که امام وارد خانه شد، غسل پایان یافته بود، جوان آرام روی سریر خفته بود. امام بالای سر او زانو زد و او را به نام خواند: ناگهان جوان سر بلند کرد و نشست و ندای امام را لبیک گفت، امام دستی بر سر و روی او کشید و گفت: برای جمع بگو بر تو چه گذشت؟
جوان در میان چشمان حیرت زده ناظران لب به سخن گشود:
تردیدی ندارم که قبض روح شدم، وقتی روح از بدنم خارج شد صدای دلنشینی را شنیدم که تا به حال نیکوتر از آن را نشینده ام که گفت: روح او را باز گردانید زیرا محمدبن علی او را از ما خواسته است.
جوان دست بر سینه فشرد، قلبش از نور محبت امام باقر(ع) روشن شده بود. (الثاقب فی المناقب، 369، ج2)
*
همه می دانستند یکتاپرست و دوستدار امام باقر(ع) است. روزی نزد امام آمد و از پدر ناصبی اش شکآیت کرد و گفت که پدرش هنگام مرگ تمام اموالش را پنهان کرده تا دست او به آنها نرسد. امام به او فرمود: دوست داری پدرت را ببینی و از مکان اموالش بپرسی؟ مرد با شعف گفت: آری ای پسر رسول خدا، من فقیر و نیازمندم.
امام با دست مبارکش نامه ای در ورق سفیدی نوشت و آن را مهر کرد آن گاه فرمود: امشب با این نامه به قبرستان بقیع برو و صدا بزن: یادرجان (نام فرشته ایست که مسئول عذاب دادن انسان های فاسق است.)
مرد نامه را گرفت و به دستورات امام عمل کرد. ناگهان مردی در میان قبرستان ظاهر شد، نامه را گرفت و خواند. سپس رو به مرد کرد و گفت: همین جا بمان تا پدرت را بیاورم.
دیری نگذشت که از میان تاریکی قبرستان مردی سیاه چهره بیرون آمد که ریسمان سیاهی بر گردن داشت. یادرجان رو به مرد کرد و گفت: این پدر توست ولی شعله های آتش، دود دوزخ و جرعه های آب سوزان چهرة او را دگرگون ساخته است. مرد از احوال پدرش جویا شد. پدر ناتوان و افسرده پاسخ داد: من دوستدار بنی امیه بودم و تو دوستدار اهل بیت به همین دلیل از تو بیزار بودم و تو را از ثروتم محروم کردم و امروز سخت پشیمانم. به باغ خانه برو و زیر درخت زیتون را بکن و آن مال را بردار.
پنجاه هزار دینار از آن را به امام باقر(ع) بده و بقیه را برای خودت بردار.
امام با پول مرد ناصبی قرض مؤمنی را پرداخت کرد و با باقی مانده اش قطعه زمینی خرید و به مرد گفت: «به زودی مرده ای که به خاطر کوتاهی کردنش در حب ما و ضایع کردن حق ما پشیمان گشته، به جهت این که ما را خوشحال و مسرور نمود، سود خواهد برد!» (المناقب، 4 / 193 و 194)
*
ابوبصیر که مردی نابینا بود، عصازنان وارد خانه امام باقر(ع) شد، روبه روی امام زانو زد و سر به زیر افکند و پرسید: مولای من! ایا شما وارثان پیامبر خدا هستید؟
امام لبخندی زد و گفت: آری!
ابوبصیر پرسید: ایا پیامبر خداˆ هم وارث پیامبران بود؟
امام پاسخ داد: آری ای ابوبصیر.
ابوبصیر دست روی زمین گذاشت و آرام جابه جا شد و پرسید:
ایا شما می توانید مرده ها را زنده کنید و کور و بیمار مبتلا به پیسی را شفا دهید؟
امام تأملی کرد و فرمود: با اجازة خدا آری. سپس دستی به محاسن مبارک کشید و گفت: ابوبصیر نزدیک بیا! ابوبصیر نزدیک شد، حضرت دست بر روی چشمان او کشید. به ناگاه چشمان ابوبصیر باز شد و دنیا در مقابل چشمانش روشن. ابوبصیر حیرت زده اطرافش را می نگریست و سرخوش لبخند شادی می زد. امام در چشمان ابوبصیر خیره شد و فرمود:
دوست داری همین طور باقی بمانی و در روز قیامت هر معامله ای که با مردم می شود با تو نیز همان گونه رفتار شود یا می خواهی مثل روز اول نابینا باشی و بدون زحمت وارد بهشت گردی؟
ابوبصیر بدون تأمل گفت: مولاجان می خواهم مثل روز اول باشم.
حضرت دست بر چشمان او کشید و نور چشمان ابوبصیر خاموش شد. (دلائل الامامه، ص226، ج17)