برو! تو آزادی
برچسپ ها: امام ، مجتبی ، حسن ، آزادی ، تو ، برو
چادرش را تا زد و داخل کیف گذاشت و به همراه دوستش وارد دانشگاه شد. دوستش با تعجب پرسید: چرا چادرت را برداشتی؟ اگر قرار است نپوشی، چرا تا این جا سرت بود؟
دختر جواب داد: به خاطر سخت گیری و نگاه سنتی خانواده ام آن را سر می کنم؛ اما در دانشگاه نمی توانم سنگینی نگاه بقیه را تحمل کنم و برای همین، بدون چادر، راحت ترم.
دوستش گفت: اما حفظ ارزش ها، مهم تر از نگاه سنگین دیگران است.
دختر گفت: کدام ارزش؟ زمانه عوض شده، ارزش ها را مردم تعیین می کنند. نگاه کن در دانشگاه چند تا چادری می بینی؟ وقتی اکثریت با آن مخالفند، پس حتماً باید دست از تعصب و سنت پرستی برداری.
دوستش لبخندی زد و گفت: حالا می توانم عمق استدلال امام حسن علیه السلام را در مقابل معاویه درک کنم؛
روزی معاویه به امام حسن مجتبی علیه السلام گفت: من از تو بهتر و برتر هستم.
امام فرمود: آیا دلیل و شاهدی بر مدعای خود داری؟
معاویه پاسخ داد: بلی، چون اکثریت مردم موافق با من هستند و اطراف من رفت و آمد دارند؛ در حالی که هیچ کسی با تو نیست؛ مگر افرادی اندک و ناچیز.
امام مجتبی علیه السلام فرمود: افرادی هم که اطراف تو قرار گرفته اند، دو دسته اند؛ یک دسته فرمان بر و مطیع و دسته ای ناچار و مضطر.
آنهایی که از روی میل و رغبت پیرو تو هستند، مخالف خدا و رسول صلی الله علیه وآله و معصیت کار هستند و آنهایی که از روی ناچاری با تو هستند، در پیشگاه خدا، معذور خواهند بود. ای معاویه! من نمی گویم از تو بهترم؛ زیرا در تو هیچ خوبی وجود ندارد که من بخواهم از تو بهتر باشم.
٭٭
با هم به طبیعت آمده بودند. تعطیلات بین ترم، فرصت مناسبی برای تفریح و رفع خستگی امتحانات بود. چادری برپا کرده و دور آتش، حوالی چادر نشسته بودند. هوا بارانی بود.
دیوانه دوره گرد روستا، به آنها نزدیک شد. لباس هایش خیس بود و گرسنگی از چشمانش پیدا بود. با اصوات مبهمی سعی داشت به آنها بفهماند که به او غذا بدهند.
دوستان، سرگرم تهیه کباب بودند و به او توجهی نداشتند. یکی از دانشجویان گفت: حالم بد می شود؛ لطفاً یکی او را از این جا دور کند.
دانشجوی دیگری گفت: مگر تو شیعه نیستی؟ یادت رفته استاد اخلاق سر کلاس چه مطلبی درباره امام حسن علیه السلام گفت.
بچه ها به او نگاه کردند. او ادامه داد: درباره روزی حرف می زنم که حضرت امام مجتبی علیه السلام مشغول خوردن غذا بود که ناگاه سگی نزدیک آن حضرت آمد. امام علیه السلام یک لقمه خود تناول می کرد و یک لقمه را جلوی سگ می انداخت.
اصحاب گفتند: یابن رسول الله! سگ، حیوانی کثیف و نجس است. اجازه بدهید آن را از این جا دور کنیم. امام علیه السلام
فرمود: آزادش بگذارید، این سگ، گرسنه است و من از خدا شرم دارم که غذا بخورم و حیوانی گرسنه به من نگاه ملتمسانه کند و محروم بماند.
یادتان باشد که برخورد امام با یک حیوان، این طور بود؛ درحالی که این دیوانه گرسنه، انسانی است که به اراده خداوند و برای تعقل و تدبر انسان های دیگر، به این شکل آفریده شده است.
٭٭
به شدت از دوستش دلگیر بود؛ چون او حاضر نشده بود جزوه اش را در شب امتحان در اختیارش قرار دهد.
یک هفته از امتحان گذشته بود؛ روز تولدش بود. دوستش هدیه ای برایش گرفته بود و آن را روی میز مقابلش قرار داد و گفت: تولدت مبارک!
با عصبانیت دستش را زیر جعبه کادو زد و آن را به گوشه ای پرتاب کرد و با خشم از کلاس بیرون رفت. به خانه آمد و جریان را برای پدرش تعریف کرد و گفت: من واقعاً در حیرتم که با چه رویی توانست در چشم من نگاه کند. آدم در موقع سختی ها دوستش را می شناسد. او حاضر نشد شب امتحان جزوه اش را به من بدهد!
پدر جواب داد: او مسئول کوتاهی تو در طول ترم نیست. خودت باید جزوه ای کامل تر از او تهیه می کردی. هیچ کس شب امتحان، کاری را که تو انتظار داری، برای کسی انجام نمی دهد. اصلا خود تو حاضر می شدی جزوه ات را به او بدهی؟
جوان، سکوت کرده بود. پدر ادامه داد: اما در مورد برخوردت باید بگویم که تو از سیره امام حسن علیه السلام پیروی نکردی؛ زیرا روزی یکی از کنیزان آن حضرت با شاخه گلی در دست، نزد وی آمد و گل را به امام علیه السلام تقدیم کرد. آن حضرت گل را از او گرفت و با مهربانی فرمود: برو، تو آزادی!
اطرافیان با حیرت پرسیدند: ای فرزند رسول خدا! این کنیز، تنها شاخه گلی به شما هدیه کرد؛ چرا شما او را آزاد می کنید؟
امام در پاسخ فرمود: خداوند بزرگ و مهربان به ما فرموده است: هرکس به شما مهربانی کرد، دو برابر او را پاسخ گویید و پاداش من در برابر مهربانی او، آزادی بود.
٭٭
دختر در جال پارک کردن ماشین در حیاط دانشگاه بود. او به تازگی گواهی نامه گرفته بود و قادر به تشخیص صحیح فاصله ها نبود. ناگاه آیینه ماشینش به ماشین کناری گیر کرد و کشیده شد. جوانی با عصبانیت به سوی ماشین آمد و فریاد زد: حواست کجاست؟ ماشینم را خط انداختی! تو که رانندگی بلد نیستی، کی مجبورت کرده، پشت فرمان بنشینی؟
دختر از شدت شرم، سرش را به زیر انداخت و عذرخواهی کرد.
وقتی جوان برای گرفتن کارت عضویت فرهنگی به دفتر مدیریت مراجعه کرد، مدیر با لبخندی گفت: سر و صدایت را درباره ماشینت شنیدم.
جوان یکه ای خورد و گفت: همیشه عامل تصادف ها خانم ها هستند. من نمی دانم چه اصراری هست که پشت ماشین بنشینند! تازه خودتان دیدید که این خانم اصلا تقیدی به حجاب و مسائل فرهنگی دانشگاه نداشت.
مدیر جواب داد: منظور من، رانندگی خانم ها نیست. من داشتم درباره برخورد تو فکر می کردم. راستی تو اگر لوله فاضلاب همسایه ات و ترک بخورد و نجاست وارد خانه ات شود، چه کار خواهی کرد؛ البته اگر همسایه تان اصلا مسلمان نباشد؟
جوان با تعجب به مدیر خیره شد و گفت: خوب، معلوم است؛ هر آدم عاقلی اول اعتراض می کند و اگر جواب نگرفت، از مراجع قانونی، حقش را پی گیری می کند.
مدیر خندید و گفت: اما یک عاقل معصوم، رفتار دیگری دارد؛ مثلاً آیا تو می دانی امام حسن مجتبی علیه السلام همین اتفاق برایشان افتاده بود و در همسایگی آن حضرت، خانواده ای یهودی زندگی می کردند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است دیوار خانه امام علیه السلام نجس شود. او بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد امام حسن علیه السلام آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست. او از این که امام در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد؛ اما امام علیه السلام فرمود: از جدم رسول خدا صلی الله علیه وآله شنیدم که گفت: به همسایه خود مهربانی کنید.
یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده آن حضرت به خانه اش برگشت؛ دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از وی خواست تا آنان را به دین اسلام در آورد.
٭٭
سال روز شهادت امام حسن علیه السلام بود. در مسجد دانشگاه، همایشی با عنوان بررسی عوامل دین گریزی در عصر فن آوری برگزار شده بود و سخنران، به شبهات اعتقادی دانشجویان پاسخ می داد. یکی از جوانان گفت: حاج آقا! من علت دوری دوستانم را از شعائر دینی، سختی زندگی دینی می دانم. آنها معتقدند برای کسی که بخواهد با دین زندگی کند، دنیا، یک زندان است و برای همین ترجیح می دهند در این قفس، آزادانه، اما انسانی زندگی کنند.
سخنران مکثی کرد و جواب داد: اما باید بدانید که زندان بودن دنیا، یک فلسفه دارد؛ فلسفه ای که امام حسن علیه السلام به خوبی آن را تشریح کرده است. روزی آن حضرت با لباس خوب و تمیزی سوار بر قاطری زیبا از منزل بیرون آمد و با شکوه و نورانیت خاصی، از کوچه های مدینه می گذشت و به بیرون شهر می رفت. ناگاه یک یهودی نزدیک آمد و عرض کرد: جدت رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود: دنیا برای مؤمن، زندان است و برای کافر، بهشت؛ ولی اینک می بینم تو از مواهب دنیا بهره مندی؛ ولی من کافر، در سختی هستم!
امام حسن علیه السلام فرمود: این تصور تو، غلط است که مؤمن باید از همه چیز محروم باشد. اگر تو مقام ارجمند مؤمن را در بهشت، با جایگاه پست جهنم برای کافر مقایسه کنی و با دنیای مؤمن و کافر بسنجی، به خوبی درمی یابی که سخن رسول خدا صلی الله علیه وآله، تا چه اندازه درست بوده است.
٭٭
یکی از دانشجویان در مقابل دیدگاه استاد، درباره کمک به مردم غزه، معترض بود و در همایش دانشگاه اعتراض خود را مطرح کرد و باعث به هم خوردن مراسم شد. وقتی نوبت به نمره های میان ترم رسید، استاد تصمیم گرفت نمره کلاسی او را صفر رد کند. او برای این کار، اختیار کامل داشت.
وقتی وارد اتاق شد، روزنامه ای را روی میز کارش دید. در یادداشتی در آن روزنامه، نکته ای از زندگی امام حسن علیه السلام، توجه او را به خود جلب کرد. در آن جا آمده بود: مردی از اهل شام وارد مدینه شد. وقتی حضرت مجتبی علیه السلام را دید، او با خشم به امام ناسزا گفت. امام علیه السلام سکوت کرد؛ تا او آرام شد و بعد به او سلام کرد و خندید و آن گاه با حلم و بردباری فرمود: گمان می کنم غریب هستی؛ شاید امر بر تو مشتبه شده است. اگر از ما چیزی بخواهی، به تو می دهیم. اگر راهنمائی بخواهی راهنمایی ات می کنیم. اگر از ما مرکبی بخواهی، به تو مرکب می دهیم. اگر گرسنه باشی، سیرت می گردانیم. اگر عریان باشی، لباست می دهیم. اگر محتاج باشی، بی نیازت می کنیم و اگر حاجتی داشته باشی، آن را بر می آوریم و تا در مدینه هستی، اگر در خانه ما میهمان باشی، برای تو بهتر خواهد بود؛ چون منزل ما، وسیع و امکانات ما بسیار و موقعیت ما گسترده است.
مرد شامی پس از شنیدن این سخنان، با شرمساری گفت: گواهی می دهم که تو، خلیفه خدا در روی زمین هستی. خدا داناتر است که رسالت خود را در کجا قرار بدهد. تو و پدرت، مبغوض ترین خلق، نزد من بودید؛ ولی اکنون محبوب ترین خلق خدا نزد من هستید.