اعجازهای امام هادی (ع)
برچسپ ها: امام ، السلام ، علیه ، هادی ، اعجاز های
آگاهی کامل بر حکم خدا
منبع : فرهنگ کوثر » پاییز 1388 - شماره 79 , اصغری نژاد، محمد
1- جعفر بن رزق الله گوید: مردی مسیحی را که با زنی مسلمان رابطۀ نامشروع برقرار کرده بود، پیش متوکّل آوردند. متوکّل دستور داد در مورد چگونگی رفتار با او و مجازاتش، به ابوالحسن ثالث(ع) نامه بنویسند. امام(ع) وقتی نامه متوکّل را خواند، مرقوم فرمود: باید او را آن قدر بزنند تا بمیرد.
متوکّل به امام نوشت: فقهای مسلمان (فقهای غیر شیعه) منکر گفتۀشما هستند و می گویند چنین حکمی را قرآن نگفته است؟! امام در پاسخ نوشت: بسم الله الرّحمن الرّحیم. (فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنّا بِاللّهِ وَحْدَهُ وَ کفَرْنا بِما کنّا بهِ مُشْرِکینَ فَلَمْ یک ینْفَعُهُمْ إیمانُهُمْ لَمّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنّتَ اللّهِ الّتی قَدْ خَلَتْ فی عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِک الْکافِرُونَ)[1]
این آیه شریفه اشاره به این دارد که ایمان بعد از نزول عذاب، مفید نیست. آن نصرانی چون دید در آستانه مجازات است، مسلمان شد. امام(ع) با توجّه به این آیه شریفه، ایمان نصرانی را که برای فرار از مجازات بود، بی اثر دانست و حدّ او را قتل اعلام کرد.
در پی فرمان امام(ع)، متوکّل دستور داد، آن مسیحی زنا کار را زدند تا مرد.[2]
2- زمانی متوکّل مسموم شد و برای نجات خود نذر کرد که اگر عافیت پیدا کند، «مال کثیری» صدقه بدهد. او سرانجام سلامتی خود را بازیافت، اما نمی دانست چه اندازه صدقه دهد.
از فقهای اهل سنّت که سؤال کرد، هر کس نظری می داد؛ برخی می گفتند صد هزار و برخی ده هزار و. . . . یکی از ندیمان متوکّل به نام صفعان به او گفت: چرا کسی را نزد این سیاه پوست[3] نمی فرستی تا از او سؤال کنی؟ متوکّل گفت: وای بر تو! منظورت کیست؟ صفعان گفت: ابن الرّضا. بنابراین از امام(ع) دربارۀحد و اندازۀ«مال کثیر» پرسیدند. فرمود: «کثیر» هشتاد است. زمانی که علّت اطلاق «هشتاد» را بر «کثیر» سؤال کردند، حضرت فرمود: «خداوند عزّوجلّ می فرماید: (لقد نصرکم الله فی مواطن کثیرة)[4] می گوید: آن مواضع را که شمارش کردیم، بالغ بر هشتاد مورد بود.
بینایی فوق العاده امام(ع)
ولیّ بر حقّ خدا، نه دچار سهو و نسیان و غفلت می شود و نه خواب او را از اطّلاع بر امور و رخدادهای عالم امکان باز می دارد. از دیگر ویژگی های حجّت خدا، آن است که تاریکی شب مانع از دیدن او نمی شود. احمدبن هارون می گوید: من داشتم به یکی از خدمتکاران امام درس می دادم که ابوالحسن(ع)، در حالی که سوار بر اسب بود، بر ما وارد شد. سپس خدمتکار کاغذ و مرکّب آورد؛ در حالی که خورشید غروب کرده بود. امام(ع) مرکّب را پیش رویش قرار داده، شروع به نوشتن فرمود تا آنکه تاریکی شب میان من و حضرت فاصله انداخت. من دیگر نامه را نمی دیدم و گمان کردم که ایشان هم دچار مشکل من شده است. به همین جهت، به خدمتکار گفتم: بلند شو و یک شمع از خانه بیاور تا مولایت ببیند که چه می نویسد.
غلام برخاست که برود، امام(ع) به او فرمود: من به شمع نیازی ندارم. آن گاه امام(ع) نامۀبلند بالایی نوشت تا آنکه شفق غایب شد.[5]
هیبت امام(ع) و محافظت ملائکه از او
ابوالعبّاس فضل بن احمد بن اسرائیل کاتب گوید: پدرم گفت: من کاتب و منشیِ معتزّ عبّاسی بودم. روزی همراه معتز داخل قصر او شدیم. متوکّل روی تخت خود نشسته بود. معتز سلام گفت و ایستاد. من هم پشت سر او ایستادم. متوکّل عصبانی بود و رنگ چهره اش لحظه به لحظه در حال تغییر بود و داشت قدم می زد. او وزیر خود فتح بن خاقان را مورد خطاب قرار داد و گفت: این شخص، همان شخصی است که تو درباره اش چنین و چنان می گفتی![6]
متوکّل این جمله را تکرار می کرد و فتح بن خاقان سعی داشت او را آرام سازد و به همین جهت می گفت: امیرمؤمنان! به او تهمت زده اند! ولی تلاش فتح، کارساز نبود. متوکّل از شدّت خشم برافروخته بود و می گفت: به خدا، این ریاکار زندیق را می کشم.[7] او همان کسی است که مدّعی کذب است و به دولت و حکومت من خدشه وارد می سازد.
سپس گفت: چهار نفر از قوم خزر را بیاورند. چون افراد مورد نظر را آوردند، چهار شمشیر به آنها داد و گفت که وقتی ابوالحسن وارد شد، به زبان غیر عربی با هم سخن بگویند و با شمشیر آن حضرت را به شهادت برسانند.
متوکّل که همچنان به شدّت عصبانی بود، می گفت: به خدا، بعد از کشتن او را می سوزانم!
راوی می گوید: من که پشت پرده بودم، دیگر چیزی نفهمیدم تا آنکه ابوالحسن(ع) وارد شد. وقتی متوجّه امام شدم، دیدم لب های ایشان در حال حرکت است.[8] امّا جزع و فزع نمی کرد و آرام و خونسرد بود.
متوکّل با دیدن حضرت، خود را از تخت به زیر انداخت و به سویش شتافت و خم شد و دست ها و میان چشم هایشان را بوسه زد و با آنکه شمشیر به دستش بود، می گفت: آقای من، ای فرزند رسول خدا، ای بهترین آفریدۀخدا، ای پسر عمو، ای مولای من، ای ابوالحسن! چه کاری در این وقت از روز شما را به اینجا کشانده است؟
امام(ع) فرمود: فرستادۀتو گفت که متوکّل مرا فراخوانده است.
متوکّل گفت: فلان فلان شده، دروغ گفته. از هر جا که آمده ای، بازگرد سرور من! سپس گفت: ای فتح، ای عبید، ای معتز! سرور خود و سرور من را مشایعت کنید. آن چهار تن از قوم خزر نیز با مشاهدۀامام، به حال سجده خود را به زمین انداختند و به فضل و مقام ایشان اذعان کردند.
زمانی که امام خارج شد، متوکّل آنها را نزد خود فراخواند و پرسید: چرا به دستوری که داده بودم، عمل نکردید؟
گفتند: هیبت زیاد او مانع کار ما شد. ما دیدیم اطراف ایشان بیش از صد شمشیرزن هست. همین صحنه، دل های ما را پر از ترس و وحشت کرد و مانع انجام دستورتان شد.[9]
معرفت موجودات به امام
هر موجودی در حدّی که سعه وجودی اش اقتضا کند، امام را می شناسد و می داند که او واسطۀفیض الهی و ولیّ برگزیدۀخداست.
ابوهاشم جعفری گوید: در عصر متوکّل زنی ادّعا کرد که زینب دختر فاطمه(ع)، (دختر پیامبر) است. متوکّل به او گفت: تو زنی جوان هستی و از وفات رسول خدا9 سال ها گذشته است!
او گفت: رسول خدا9 سر من را مسح کرد و از خدا خواست تا رأس هر چهل سال، جوانی ام را بازگرداند.
متوکّل که از این امر متحیّر شد، دست به دامان بزرگان آل ابی طالب و فرزندان عبّاس و قریش دراز کرد. گروهی از آنها روایتی را گزارش دادند که بیانگر وفات زینب در فلان سال بود. امّا وقتی آن زن این روایت را شنید، تکذیب کرد و گفت: امر من از مردم پنهان مانده است و هیچ کس از زندگی و مرگم اطّلاع ندارد.
متوکّل که دید آنها نمی توانند مشکل او را حل کنند، به امام هادی(ع) پناه برد. وقتی ماجرای آن زن را به امام عرض کرد، حضرت فرمود: دروغ می گوید. زینب در فلان تاریخ از دنیا رفته است.
وقتی امام(ع) دید زن بر دروغ خود پا فشاری می کند و متوکّل به گفتۀایشان اهمیت نمی دهد، فرمود: گوشت فرزندان فاطمه بر درّندگان حرام است. او را پیش درّندگان ببرید. اگر از فرزندان فاطمه باشد، ضرری به او نمی رسانند.
آن زن که این پیشنهاد را شنید، گفت: او تصمیم به قتل من گرفته است!
امام(ع) به متوکّل فرمود: اینجا جماعتی از فرزندان حسن و حسین قرار دارند، هر کدام را که می خواهی، پیش درّندگان قرار ده.
راوی گوید: به خدا سوگند که چهرۀهمه از پیشنهاد امام دگرگون شد.
یکی از مخالفان گفت: او (امام) دارد به دیگران نیرنگ می زند. چرا خودش این کار را انجام نمی دهد؟
متوکّل به امید آنکه بتواند امام را به این بهانه از میان بردارد و حیله ای هم در ظاهر در کارش نباشد، این سخن را پذیرفت و به ایشان گفت: اباالحسن! چرا شما همان شخص نباشید؟
امام(ع) فرمود: این به اختیار توست.
متوکّل گفت: پس انجام بده.
نردبانی برای حضرت آوردند و امام وارد جایی شد که شش قلّاده شیر در آنجا نگهداری می شد. به محض آنکه حضرت داخل شد و نشست، شیرها به سوی امام آمدند و دست هایشان را روی زمین دراز کردند و سرهایشان را مقابل دستان حضرت قرار دادند (حالت تواضع به خود گرفتند). امام دستی به سر هر شیر کشید. آنگاه اشاره فرمود که می خواهد به گوشه ای برود. شیرها نیز رو به روی امام و به احترام ایشان در ناحیه ای ایستادند.
وزیر متوکّل که شاهد ماجرا بود، به او گفت: ادامۀاین صحنه درست نیست. پیش از آنکه این خبر منتشر شود، زود دستور بده از آنجا خارج گردد. متوکّل به امام گفت: قصد بدی نسبت به تو نداشتیم. فقط می خواستیم به آنچه گفته بودی، یقین پیدا کنیم. دوست دارم که بالا بیایی.
آن گاه امام برخاست و به سوی نردبان رفت. شیرها خود را به لباس های امام می مالیدند. وقتی حضرت پایشان را روی پلّۀنخست گذارد، با دست به شیرها اشاره کرد تا بروند.
متوکّل به آن زن گفت: پایین برو!
گفت: ادّعای باطلی کردم. من دختر فلانی ام و گرفتاری مالی باعث شد چنان سخنی بگویم.
متوکّل گفت: او را پیش درّندگان بیندازید!
مادر متوکّل کسی پیش او فرستاد و درخواست کرد آن زن را به او ببخشد.[10]
بزرگداشت عالم
یکی از فقهای شیعه با بعضی از دشمنان اهل بیت و ناصبی ها مناظره کرد و او را شکست داد و رسوا ساخت. چون به محضر امام علی بن محمّد هادی (ع) شرفیاب شد، امام او را در صدر مجلس نشاند و متوجّه وی شد. این کار حضرت بر کسانی که در مجلس بودند، گران آمد. یکی از شیوخ بنی هاشم خطاب به امام عرض کرد: آیا این گونه یک شخص عامی را بر سادات بنی هاشم (طالبیون و عبّاسیون ) ترجیح می دهید؟!
امام(ع) فرمود: مبادا شما از کسانی باشید که خداوند در مورد آنها فرمود:
(أَ لَمْ ترَ إِلَی الّذین أُوتوا نَصیبًا مِنَ الْکتابِ یدْعَوْنَ إِلی کتابِ اللّهِ لِیحْکمَ بَینَهُمْ ثُمّ یتَوَلّی فریقٌ منْهُمْ وَ هُمْ مُعْرِضُونَ)؛
«آیا کسانی را که بهره ای از کتاب الهی داشتند، ندیدی که چون آنها را برای داوری در میانشان به کتاب الهی فراخوانند، گروهی سر برتافته، رویگردان می شوند؟»
سپس حضرت فرمود: آیا به کتاب خداوند عزّوجلّ به عنوان حَکَم راضی هستید؟ گفتند: آری. امام (ع) فرمود: مگر خداوند متعال نمی فرماید:
(یا أَیهَا الّذینَ آمَنُوا إِذا قیلَ لَکم تفَسّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا یفْسَحِ اللّهُ لَکمْ وَ إِذا قیلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا یرْفَعِ اللّهُ الّذینَ آمَنُوا منْکمْ وَ الّذین أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ)؛
«ای مؤمنان! چون به شما گفته می شود در مجالس جا باز کنید، این کار را انجام دهید تا خداوند برای شما در کارتان گشایش به وجود آورد، و وقتی گفته می شود برخیزید، بلند شوید. خداوند، ایمان آورندگان از شما را بالا می برد و کسانی را که دانش یافته اند، درجاتی بالا می برد ».
خداوند در مورد مؤمن عالم راضی نیست، جز اینکه او را بر مؤمن غیر عالم برتری بخشد؛ همچنان که در مورد مؤمن راضی نگشت، مگر آنکه او را بر غیر مؤمن برتری دهد.
به من بگویید که آیا خداوند فرموده: (یرْفَعِ اللّهُ الّذینَ آمَنُوا مِنْکمْ وَ الّذینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ)یا فرموده: (یرْفعِ اللّه الّذین اوتوا شرف النّسب درجات)؛ یعنی آیا دانش یافتگان را درجاتی بالا می برد یا صاحبان شرفِ نسب را؟ مگر خداوند نفرموده: (هَلْ یسْتَوِی الّذینَ یعْلَمُونَ وَ الّذینَ لا یعْلَمُونَ)؟، پس چرا شما احترام من به این فرد را که خدا او را بالا برده، کار منکری می دانید؟! بدون تردید اینکه او فلان شخص ناصبی را با دلایلی که خداوند به او آموخته، شکست داده، از هر شرافت در نسبی افضل است.[11]
ایمان ابوطالب (ع)
روزی متوکّل از امام هادی(ع) پرسید: اباالحسن! دربارۀآنچه مردم روایت کرده اند که ابوطالب هنگامی که خلایق میان بهشت و جهنّم محاسبه می شوند، متوقّف می شود، در حالی که بر پاهایش دو نعل آتشین وجود دارد که حرارت آن مغزش را به جوش می آورد و نه داخل بهشت می شود، زیرا بر کفر بوده و نه داخل آتش، چون کفیل پیامبر بوده و مانع آسیب رسانی قریش به ایشان می شده است. . . ، چه می گویی؟
امام(ع) فرمود: وای بر تو! اگر ایمان ابوطالب در کفّه ای قرار داده شود و ایمان مردم در کفّۀدیگر، مسلّماً ایمان ابوطالب بر ایمان همۀآنها ترجیح خواهد داشت.
متوکّل گفت: او کی مؤمن بود؟
امام(ع) فرمود: چیزی را که نمی دانی، رها کن و مطلبی را که مسلمانان رد و تکذیب نکرده اند، بشنو.
متوکّل گفت: این حدیث را شنیده ای که ابوطالب در آتش فراوانی در جهنّم قرار دارد. اباالحسن! آیا می توانی ابوطالب را همان طور که بود[12]، به من نشان دهی تا با هم گفتگو کنیم؟
امام(ع) فرمود: خداوند، ابوطالب را امشب در خواب به تو نشان می دهد و تو با او گفتگو می کنی.
متوکّل گفت: به زودی صدق گفته ات مشخّص می شود. اگر حق باشد، تو را در هر چه بگویی، تصدیق می کنم.
سپس پرسید: آیا ابوطالب امشب به خواب من می آید؟
حضرت فرمود: آری.
وقتی شب شد، متوکّل گفت: می خواهم ابوطالب را امشب در خواب نبینم و علی بن محمّد را به خاطر اینکه ادّعای «علم غیب» کرده و دروغ گفته، به قتل برسانم، چه کنم؟ چاره ای ندارم جر آنکه شراب بنوشم و با مردها و نیز زنانی که بر من حرام هستند، نزدیکی کنم،[13] به آن امید که ابوطالب به خوابم نیاید.
متوکل سه روز بعد، امام(ع) را به محضر خود فراخوانده، گفت: اباالحسن! ریختن خون تو بر من حلال شد.
امام(ع) فرمود: برای چه؟
گفت: به خاطر ادّعای غیب و دروغی که به خداوند نسبت دادی. مگر نگفتی من ابوطالب را به خواب می بینم و با او گفتگو می کنم. من برای آن مقصود وضو گرفته، صدقه دادم و نماز خواندم و به تعقیبات نماز پرداختم تا ابوطالب را در خواب ببینم و از او چیزی را که می خواستم پرسش کنم، اما در آن شب او را ندیدم. آن کارها را در شب دوم و سوم هم انجام دادم، ولی ابوطالب به خوابم نیامد. بنابراین قتل تو بر من حلال است و ریختن خونت مجاز می باشد.
امام(ع) فرمود: سبحان الله! وای بر تو، چه چیزی تو را بر خداوند گستاخ کرده است؟! وای بر تو! نفس لوّامه، زشتی را برای تو زیبا جلوه داد تا حدّی که با غلام ها و زنانی که بر تو حرام بودند، نزدیکی کردی و شراب نوشیدی تا ابوطالب را در خواب نبینی و مرا بکشی. اما او به خواب تو آمد و با تو سخن گفت و تو هم با او سخن گفتی.
سپس امام(ع) آنچه که میان آنها رد و بدل شده بود، به طور مفصّل بازگو فرمود.
متوکّل سربه زیر افکنده، خاموش شد و سپس گفت: فرزندان هاشم، ما را به لکنت زبان انداختند. بعد گفت: سحر و جادوی شما آل ابی طالب در مورد ما بزرگ است.[14]
پی نوشت ها
[1] موسوعة الامام الهادی(ع)، ج2، ص510 و 511.
[2] همان، ج1، ص460.
[3] این تعبیر، نشان دهندۀبغض و کینۀشدید خلفای عبّاسی و اطرافیانشان به اهل بیت: است.
[4] «خداوند، شما را در مواضعِ کثیری یاری کرد »، توبه/25.
[5] موسوعة الامام الهادی(ع)، ج1، ص282- 284.
[6] از ظاهر روایت به نظر می رسد که فرد یا افرادی علیه امام هادی سخن چینی کرده بودند و این موضوع به گوش متوکّل لعین رسیده بود. از همین رو، دستور داده بود که امام را احضار کنند تا ایشان را به شهادت برساند.
[7] از همین تعبیر معلوم می شود متوکّل یک ناصبی و دشمن آشکار اهل بیت(ع) بوده است. عجیب اینکه علمای اهل سنّت از او به عنوان رهبر مسلمانان یاد می کنند.
[8] گویا آن حضرت در حال گفتن ذکری بود.
[9] ر. ک: موسوعة الامام الهادی(ع)، ج1، ص484 – 486.
[10] همان، ص282- 284.
[11] ر. ک: همان، ج3، ص82و83.
[12] در گزارش آمده است: «افتقدر یا اباالحسن أن ترینی اباطالب بصفته . . . » و شاید منظور از «صفته» ایمان او باشد. بر این اساس، معنای عبارت چنین می شود. آیا می توانی ابوطالب را همان طور که گفتی مؤمن است، به من نشان دهی؟
[13] از این گزارش به خوبی می توان به شرارت و پلیدی و فسق و فجور متوکّل عبّاسی- که بزرگان اهل سنّت پیروی از او و امثالش را واجب می دانند- پی برد و حتّی می توان به کفر او حکم کرد.
[14] موسوعة الامام الهادی(ع)، ج3، ص84- 86