امیر آفتاب
برچسپ ها: شهادت ، امام ، السلام ، علیه ، موسی ، الکاظم
السلام علی المعذَّبِ فی قَعرِ السُّجُون و ظُلَمِ المَتامیر ذی الساق المَرضُوضْ بِحِلَقِ القیود و الجنازة المنادی علیها بِذُلِّ الاستخفاف
در آن سکوت مه آلود صحرا، آسمان مات و مبهوت ماند تا آن زمان که پیکر تو - که مردی از تیره روشنیها بودی - بر سریر تخته پاره ای روی دوش چهار غلام زنگی تا اوج فردا می رفت. هفت پشت آسمان لرزید؛ آن هنگام که روح بلندت از قید و بند زمان مردمان پست دنیازده رهایی می یافت و هق هق گریه عرش شانه های زمین را تکان داد؛ آن زمان که با تمام وجودت دست اجابت به آسمان بلند کردی: «خدایا! از قفس تنگ تن رهایم کن». این نگاه ستاره هاست که امشب چون نگاه خسته تو به خواب رفته و شب ناله ای غریب در عزایت سر می دهد و باز دوباره چشم مبهوت زمان گل پرپر دیگری را دید که در هجوم بادهای فتنه، در شراره آتش کینه سوخت.
آقای من! ای غربت بی نهایت! پژواک صدایت دایره در دایره از فراسوی ازل تا ابد می رود و تا قیامت همه جا محشر کبرای تو خواهد بود؛ تو که یک جهان پنجره از بانگ رسایت بیدار شد.
راحت شدی ای مولای من! از «این گرداب هایلی که هیچش کناره نیست». از این مردمان صد رنگ پست کردار که بس عذرها برای کشتنت آراستند؛ اما تو خود نیک می دانی - و آنها نیز - که «جز کینه در دل ایشان بهانه نیست». چه قدر سعی کردند نور الهی تو را خاموش کنند غافل از این که:
«یُریدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِأفْواهِهِمْ و اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَو کَرِهَ الکافِرُونَ» «سوره صف: 8»
امیر قافله آفتاب! تویی که در نگاه گرمت یک جهان ایثار حس می شود و در چشمانت هزار آینه خواهد جوشید. تو که حق بودی و عین حق هستی و از فراسوی یقین آمده ای.
زخم های دلم در مصیبتت دهان باز کرده است. دلم می خواست بغض سرد گلوی خسته ام را نذر صدای آشنایت کنم و صورت بر غبار قدمهایت نهاده و در وسعت بیکرانه محبّتت گم شوم.
چه می شود که سهم تماشایی از حریم با صفایت را نصیبم کنی