دختری از بهشت
برچسپ ها: حضرت ، معصومه ، از ، بهشت ، السلام ، علیها ، دختری
برای خانواده ی امام صادق (ع) روزهای قشنگی بود. یکی از نورانی ترین ستاره های خدا در خانه ی امام (ع) متولد شده بود.
یکی از شیعیان که مهمان امام (ع) بود با کمال تعجب دید که امام (ع) در کنار گهواره نشسته و با نوزادی گفت وگو می کند.
امام (ع) وقتی حیرت او را دید، لبخندی زد و فرمود: می خواهی تو هم با او سخن بگویی؟
مرد با اشتیاق بلند شد و کنار گهواره نشست. نوزاد با او شروع به صحبت کرد و به او گفت: برای دخترت که تازه به دنیا آمده نام زیبایی انتخاب کن.
امام (ع) به مرد مهمان که از تعجب ساکت مانده بود لبخندی زد و گفت:
تعجب نکن این کودک، فرزندم موسی است. خداوند از او دختری به ما هدیه می کند که نامش فاطمه است و در قم به خاک سپرده می شود. هرکس او را در قم زیارت کند، بهشت بر او واجب می گردد.
□
ذی القعده ی سال173هجری بود. دختری از بهشت مهمان خانه ی امام موسی کاظم (ع) و نجمه خاتون شده بود. بین اهل خانه، امام رضا (ع) از داشتن چنین خواهری از همه شادتر بود؛ خواهری که هرچه بزرگ تر می شد آثار فضل، علم و عصمتش آشکارتر می شد؛ تا جایی که به معصومه معروف شد.
□
کاروان خسته اما با امید بسیار وارد مدینه شد.
گروهی از شیعیان بودند که برای دریافت پاسخ سؤال های خود از امام کاظم (ع) به مدینه آمده بودند؛ اما وقتی پرس وجو کردند متوجه شدند امام کاظم (ع) و امام رضا (ع)به سفر رفته اند.
چند روزی منتظر آمدنشان شدند اما از آن ها خبری نشد. کاروان ناامید آماده ی رفتن شد. حضرت معصومه(س) که از جریان باخبر شد، پاسخ سؤال های آن ها را نوشت و کاروان دست پر حرکت کرد.
در مسیر راه امام کاظم (ع) آن ها را دید و از جریان باخبر شد. وقتی پاسخ های دخترش را دید سه بار فرمود: فداها ابوها؛ پدرش فدایش.
□
سال ها بود که پدر از ظلم هارون در زندان جان داه بود و تمام دل خوشی معصومه (س) برادرش امام رضا (ع) بود؛ اما حالا داشت کنار مزار پیامبر (ص) با او وداع می کرد. برادر برایش حدیث پیامبر را خواند که: پاره ای از تن من در خراسان دفن می شود و هر مؤمنی او را زیارت کند بهشت بر او واجب می شود. و آرام گفت: من آن پاره ی تنم خواهرم. و معصومه (س) دانست سفر برادرش بازگشتی ندارد.
□
یک سالی می شد که حضرت معصومه (س) در فراق برادر در مدینه به تبلیغ دین می پرداخت؛ اما دلتنگی بیش از این امانش نمی داد؛ به ویژه که نامه ای از امام رضا (ع) به دستش رسیده و او را به خراسان دعوت کرده بود.
حضرت با گروهی از برادر و برادرزادگان خود راهی خراسان شد. اهل کاروان تا رسیدن به خراسان به کربلا و نجف رفتند تا مولایشان علی (ع) و جدشان امام حسین (ع) را زیارت کرده باشند.
کاروان که به ساوه رسید، مأموران حکومتی که برای شیعیان شمشیرشان را از رو بسته بودند با کاروان درگیر شدند و 22 نفر از مردانشان را شهید کردند و گروهی دیگر را اسیر. در این میان زنی از اهالی ساوه موفق شد در غذای حضرت
معصومه (س) سم بریزد. حضرت که آثار بیماری را در خود دید به یاد پیش گویی جدش امام صادق (ع) افتاد و پرسید: تا قم چه قدر فاصله است؟ گفتند: ده فرسخ. حضرت فرمود: مرا به قم ببرید؛ چرا که از پدرم شنیدم که فرمود قم مرکز شیعیان است.
□
همه ی مردم قم سیاه پوش و گریان در باغ بلبلان موسی بن خزرج جمع شده بودند. مردمی که شانزده روز از بانوی داغ دار مدینه پرستاری کرده بودند و برای بهبودش «امن یجیب» خوانده بودند، حالا جمع شده بودند تا پیکرش را به خاک بسپارند.
اما چه کسی این لیاقت را داشت که پیکر پاک آن حضرت را به خاک بسپارد؟ همه متحیر و سرگردان بودند که ناگاه از جانب صحرا دو سوار نقاب دار پیدا شدند و همین که به نزدیک رسیدند، از اسب خود پیاده شدند، بر جنازه ی حضرت نماز خواندند، ایشان را دفن کردند و سوار شدند و رفتند. هیچ کس نفهمید آن ها چه کسانی بودند.
موسی بن خزرج سقفی از بوریا بر سر قبر ساخت و بعدها حضرت زینب دختر امام جواد (ع) قبه ای برای مزار آن حضرت درست کرد.