به دادم برس
برچسپ ها: میلاد ، امام ، به ، السلام ، رضا ، علیه ، برس ، دادم
نویسنده : مجید ملامحمدی
عبدالله به دیواره ی سخت صخره ی کوچک تکیه داد . دلش پر از غصه شد . دور و بر خود چشم چرخاند . دلش می خواست با ناله ی بلند، عقده هایش را بیرون بریزد . چه کسی بود که پای درد دلش بنشیند و غصه هایش را بروبد!
چشم به آسمان کشاند و به خدا شکایت کنان گفت: «فقط خودت به دادم برس; تنهایم، خدا!»
یاد طیس و دوستانش افتاد . در نظرش، طیس چه قدر پست شده بود! دیگر کم مانده بود که آن ماجرا را از همه جای شهر جار بزند . حالا خیلی ها به موضوع پی برده بودند . همان ماجرای پول مختصری که عبدالله به «طیس » بدهکار بود .
آخرین بار، همین چند دقیقه ی پیش بود که طیس، سر راه او سبز شد و زبان پشت لب های درشت و سیاهش چرخاند که: «آهای عبدالله! دوباره که دست خالی هستی، نکند باز هم گرفتاری و شرمنده ... هان؟!»
عبدالله هم با رویی سرخ، اما دلی خشمگین گفت: «نه! باور کن هنوز در تلاش هستم تا هر طور شد، بیست و هشت دینارت را برایت جور کنم; کمی صبر داشته باش مسلمان!»
ناگهان دوستان «طیس » دور عبدالله جمع شدند و او را به باد خنده های مسخره آمیزشان گرفتند .
- آهای آهای عبدالله گدا! آهای آهای عبدالله بی پول! عبدالله گرسنه!
همان دم بود که عبدالله از دست آن ها گریخت . «طیس » هم پشت سرش عربده کشید که: «تا فردا مهلت داری پولم را پس بیاوری; وگرنه، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی . می دهم نوچه هایم از پا به نخل های نخلستانم آویزانت کنند، آن وقت ... !»
حالا عبدالله آرام آرام می گرید . دامن دشداشه اش خیس اشک بود و گونه های درشت و برآمده اش، متورم .
- خدایا! از کجا بیست و هشت دینار طلا جور کنم . برای من پول زیادی ست .
کاش محتاج نبودم و از او قرض نمی گرفتم! کاش می مردم و دست به دامان او نمی شدم!
فکری به خاطرش رسید .
- بروم دست به دامان او بشوم . نه ... بهتر نیست؟! او خیلی کریم است . خیلی هم با گذشت و راز دار!
فوری به عریض، در نزدیکی مدینه رفت . چون اهل خانه ی امام رضا ( علیه السلام) گفته بودند که حضرت به آن جا رفته است .
به محله ی عریض رسید . به طرف کلبه ی امام راه افتاد . امام را از دور دید، تا آمد پا تند کند، دید امام فوری اسبش را به سمت او راند و خیلی زود به او رسید . هر دو گرم سلام و احوال پرسی شدند . عبدالله تا آمد حرفی بزند، امام رضا ( علیه السلام) پرسید: «چه خواسته ای داری عبدالله!»
عبدالله لب هایش را به زحمت لرزاند .
- قربانت گردم مولای من! «طیس » از من طلبی دارد و چند روزی ست که در گرفتن آن پافشاری می کند . من نتوانسته ام پولش را تهیه کنم; اما او با حرف ها و اعمال خود مرا در کوچه و بازار، رسوای مردم کرده است!
صورت امام رنگ به رنگ شد . عبدالله فکر کرد شاید امام به «طیس » خواهد گفت که باز هم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را آزار نده!
اما چنین نشد . امام رضا ( علیه السلام) با جمله ی کوتاه گفت: «همین جا باش تا برگردم!»
او بر روی زیلویی ساده در بیرون کلبه نشست . ماه رمضان بود . عبدالله هم مثل امام روزه دار بود . دقایقی گذشت، امام نیامد . عبدالله نگران شد . برخاست تا به مدینه برگردد و روزی دیگر به سراغ امام بیاید . چون وقت افطار شده بود .
تا آمد راه بیفتد، امام را در برابر خود دید .
امام رضا ( علیه السلام) با مهربانی او را به درون کلبه برد . عبدالله هنوز در فکر بدهکاری اش بود .
امام ایستاد به نماز . عبدالله نیز پشت سر امام نماز خواند .
دقایقی بعد امام از عبدالله پرسید: «گمان نمی کنم که هنوز افطار کرده باشی؟»
عبدالله با خجالت پاسخ داد: «نه، افطار نکرده ام!»
امام از خدمت کار خود خواست غذا بیاورد . خدمت کار، فوری دست به کار شد، سینی کوچکی را در مقابل عبدالله و امام گذاشت . عبدالله در کنار امام رضا ( علیه السلام) و خدمت کارش افطار کرد .
بعد از خوردن غذا، امام با خوش رویی به عبدالله گفت: «تشکی را که رویش نشسته ای بلند کن . هر چه زیر آن است،
برای توست!»
عبدالله تعجب کنان، لبه ی تشک را بالا زد . دستش به کیسه ای کوچک خورد . با خوشحالی آن را برداشت . داخل آن پر از سکه بود . آن را تکان داد و سپس از امام تشکر کرد و برای رفتن برخاست .
به دستور امام، چهار تن از خدمت کارها و دوستانش آماده شدند تا او را تا مدینه همراهی کنند; عبدالله گفت: «نه سرورم، نیازی به آمدن آن ها نیست; شبگردهای ابن مسیب در گشت و گذار هستند، دوست ندارم آنها مرا همراه اینان ببینند!»
- ابن مسیب، حاکم ستم گر مدینه بود . هیچ شیعه ای در مدینه از دست او در امان نبود . -
امام گفت: «راست گفتی . خدا تو را هدایت کند!»
عبدالله خداحافظی کرد و با شعف و شوق راه افتاد . دوستان امام تا جایی که از دید یاران ابن مسیب دور بود او را همراهی کرند . سپس به نزد امام بازگشتند .
عبدالله، بی قرار و باعجله وارد خانه شد و ماجرا را برای همسرش باز گفت .
بعد بند از دور گلوی کیسه باز کرد و سکه های طلای آن را یکی یکی شمرد .
48 سکه ی طلا بود . شگفت زده شد . ناگهان نگاهش به نوشته ی روی یکی از سکه ها گره خورد: «28 دینار طلب آن مرد است و بقیه هم برای توست!»
عبدالله به گریه افتاد . همسرش که با بهت و ناباوری نگاهش می کرد، پرسید: «چرا گریه می کنی مرد، چه شده عبدالله؟!»
صدای عبدالله بریده بریده از ته حلقش بیرون آمد .
- معجزه است; معجزه ی امام رضا ( علیه السلام) . سوگند به خدا من به امام نگفته بودم که طلب «طیس » چه قدر است . اما انگار او همه چیز را فهمید . خدایا، او چه قدر به دل دوستانش نزدیک است!