برشی از رمان واره عشق هشتم
برچسپ ها: شهادت ، امام ، هشتم ، عشق ، رمان
بر بالِ مخملین تلاوت
سال جدید هجری فرا رسید. دویست و سه سال از هجرت آخرین پیام آور وحی می گذشت. آفتابِ تیرماه می تابید و نور و آتش می پراکند. سرزمین خراسان، با آن بیابان ها، تپه ها، رمل ها و نمکزارش در زیر آفتاب خفته بود. کاخ حمید بن قحطبه در میان باغ بزرگی می درخشید. درختان انار در قسمت شرقی، پرچینی ساخته بودند. آن روز، امام به عادت همیشه به مناسبت آغاز محرم روزه بود. ابری از اندوه عاشورایی بر چهره گندمگونش نشسته بود. درونش از یادآوری صحنه های کربلا آرامش نداشت. صحنه هایی همچون لحظه ای که حسین(علیه السلام) تشنه از اسب بر کرانه فرات، میان نواویس و کربلا بر زمین غلتید. امام به همنشینش ـ که اشعری قمی بود ـ فرمود: «ای سعد! از ما نزد شما قبری است؟»
ـ فدایت شوم، منظورتان قبر خواهرتان است؟
ابرهای باران خیز در چشمان امام حلقه بستند. امام گفت: «آری! کسی که با آگاهی از مقام او به زیارتش رود، از بهشتیان خواهد بود. از پدرم شنیدم که او از پدرش نقل کرد: خداوند را حرمی به نام مکه است. پیامبر (صلی الله علیه وآله) را حرمی به نام مدینه است. حرم امیر مؤمنان کوفه و حرم ما قم نام دارد. به زودی بانویی از تبار من در آن جا به خاک سپرده می شود که نامش فاطمه است. هر که وی را زیارت کند [با رعایت شرایط دیگر]، بهشت برایش لازم است.»
خیلی زود در تکه زمینی پاک، گنبدها، گلدسته ها و مسجدها برپا شد. اتاقی که در طوس به امام داده بودند، کنار اتاق بزرگ مأمون بود. مأمون وارد شد و امام برخاست. سعد اجازه رفتن گرفت و بیرون رفت. مأمون جا به جا شد و سپس گفت: «ای اباالحسن! امروز جمعه است. برایم خطبه ای بنویس تا برای مردم در نماز جمعه بخوانم.»
ـ باشد.
ـ ساعتی دیگر، پسر بشیر را نزدت می فرستم تا آن را بگیرد.
مأمون این را گفت و پس از لحظاتی از جا برخاست. امام برایش خطبه ای نوشت که اگر دل زنده ای می داشت، بسی سودمند می بود. خطبه چنین بود:
«... سپاس خداوندی را سزاست که نه از چیزی آفریده شد و نه برای ساختن چیزی، از نیرویی یاری گرفت. پدیده ها را از چیزی نیافرید؛ بلکه به آن ها گفت: «بشو» و آن ها پدید آمدند.
گواهی می دهم پروردگاری جز خداوند نیست. او یگانه ای بی همتاست؛ فراتر از رقابت رقیبان. او را نه همنشینانی است و نه فرزندانی. گواهی می دهم که محمد بنده برگزیده و امین او است. قرآن آشکار و وحی گویا و کتاب آسمانی را که در دستان ماست، با او فرستاد. با کتابش، مردم را به ثواب مژده و از مجازاتش بیم داد. درود آفریدگار بر محمد و خاندانش باد!
ای بندگان خدا! شما را به پرهیزکاری اندرز می دهم؛ به تقوا از خداوندی که پنهان و آشکارِ شما را می داند. پروردگار نه شما را بیهوده آفریده و نه رهایتان کرده است. زنهار! زنهار ای بندگان خدا! خداوند خود شما را [از انجام کارهای زشت [بیم داد؛ پس از انجام کاری که پشیمان می شوید و شوربختی به کف می آورید و به شکنجه دوزخ رهسپار می شوید، دوری کنید؛ از دوزخی که عذاب آن سخت و سنگین است. آن، بدجایگاه و منزلگاهی است.
آتشی که خاموش نمی شود و چشم (دوزخیان) به خواب نمی رود و پیکرهایی که [از سختی شکنجه] نه زنده اند و نه مرده؛ در بند کشیده؛ کیفر و شکنجه داده. هر چه پوست هایشان پخته [و فرسوده] شود، به جای آن ها پوست های دیگر آوریم تا عذاب را بچشند؛ خداوند پیروزمندِ فرزانه است. ما برای ستمکاران [مشرک] آتشی فراهم آورده ایم که سراپرده های آن، آنان را فرا خواهد گرفت.
پس ای بندگان خدا! با این پیکرهای نابود شدنی از فریادهای مرگ آفرین پیش از رستاخیز به آفریدگار پناه ببرید؛ قبل از آن که مرگتان فرا رسد و جانتان گرفته شود...
دریغا! مرگتان فرا رسیده و کارهایتان به پایان آمده و دیگر تمام شده است. نه راهی برای بازگشت وجود دارد و نه راهی برای پیمودن به بهشت... خداوند ما و شما را آن گونه حفظ کند که نیکان خودش را حفظ کرده است. ما و شما را چنان رهنمون باشد که بندگان برگزیده اش را رهنمایی کرده است.»
ابن بشیر در زیر درخت اکالیپتوسِ بالا بلندی نشسته بود که مأمون او را طلبید. او با حالت پیروی کامل حضور یافت. مأمون چند لحظه ای به او خیره ماند سپس گفت: «دستانت را به من نشان بده!»
پسر بشیر در حالی که نشانه های پرسش در چشمان نگرانش موج می زد، کف دستانش را گشود. مأمون با تکیه بر تک تک حروف گفت: «ناخن هایت را نچین و بلندشان کن!»
منصور حیرتزده بود؛ اما بانگ برآورد: «به چشم ای امیر مؤمنان».
ـ اینک نزد رضا برو. او خطبه ای به تو می دهد، آن را بیاور و در مسجد به من بده.
صف ها برای نماز مهیا بودند. خورشید بر فراز شهر می تابید. مأمون خطبه را آغاز کرد. نمی توانست تأثیر آن کلام مقدس و مؤثر را نادیده انگارد... دل ها فروتنی کردند و چشم ها گریستند. حتی دل و پیکر مأمون نیز لرزیدند.
پس از نماز، وارد اتاقش شد و چشمش به صندوق چوبین افتاد، صندوقی از چوب درخت آبنوس بود. جام شراب با ته مانده ای از شراب در آن، از شب قبل روی میز مانده بود. تا چشمش به آن افتاد، همه چیز را فراموش کرد و تنها به تخت، تاج و برگشتن به بغداد اندیشید. بغداد تنها رؤیای وی بود. سرزمین خاطراتش بود؛ با آن نوای موسیقی کناره های رودش و خنیاگری های موصلی و شب های لذتبخشش.
خورشید رخ نهان می کرد. اندک اندک تاریکی می آمد تا همه چیز را رنگ هراس و ابهام زند. امام به محراب پناه برد. به دریای آرامش. مأمون کف بر کف کوبید و به لحظه ای، گزمه ای خم شد.
ـ بگویید پسر بشیر بیاید.
مأمون صندوق چوبین را گشود؛ صندوقی آراسته به نقوش و رنگ ها. تکه ای مربع از پوست آهو را از آن بیرون آورد؛ صفحه شطرنج بود. بعد فیل، سربازان، قلعه ها و اسب ها را بیرون آورد. نسیم از پنجره های گشوده باغ به درون می وزید. مأمون شادمانه زمزمه کرد:
«سرزمینی چهارگوشه و سرخ از پوست
میان دو دوستِ مهمان پرور قرار دارد
یادآور نبرد است ؛ اما نه، همانند آن است
بی آن که در آن خونی بر زمین ریخته شود
این به آن حمله ور می شود و آن به این
و پلک جنگ بسته نمی شود
بنگر به اسب که درگیر مصاف است
در دو جبهه ای، بی آن که طبلی کوفته و یا بیرقی افراشته شود.»
یکی از خدمتکاران، برای مأمون در جام شراب ریخت؛ در جامی که امپراتور هندوستان به وی هدیه کرده بود. پسر بشیر نفس زنان وارد شد و گفت: «مژده ای امیرمؤمنان!»
ـ...؟!
ـ بغدادیان ابن شکله را از خلافت خلع کردند.
ـ خبر دارم!
ـ سرورم از کجا می دانی؟ پیک هنوز به طوس نرسیده است.
مأمون به او نگریست و با پوزخندی بر لب، گفت: «در سرخس هنگامی که فضل کشته شد، این مطلب را فهمیدم!»
لحظاتی خاموش ماند و سپس با لحنی تمسخرآمیز گفت: «بیچاره عمویم! جز آواز خوانی چیزی نمی دانست. البته صدایش از اسحاق موصلی لطیف تر بود.»
ابن بشیر جرأت یافت و پرسید: «از عمه ات علّیه چه خبر ای امیرمؤمنان؟»
ـ شیطنت و بدجنسی نکن! بیا سربازها و اسب هایت را ردیف کن. جنگ آغاز شده است.
مأمون برای وزیرش اهمیتی قائل نبود. او نقشه مهمتری در سر داشت. وزیر در گرداب افتاد. خود را در محاصره چهار سرباز دید. مأمون، قلعه ها، سربازان و فیل را جا به جا می کرد... وزیر سقوط کرد. ابن بشیر فریاد زد: «سرورم! بی وزیر شدی!»
ـ مهم نیست!
مأمون از پیروزی خویش آسوده دل بود. سربازها را هوشمندانه حرکت می داد؛ چنان که ابن بشیر خویش را کاملاً ناتوان یافت. بازی پایان یافت و جنگ به نفع مأمون تمام شد. مأمون با انگشت به طرف شمال اشاره کرد و گفت:
«حتی اگر کسی که در این قبر خفته است، برخیزد، هرگز نمی تواند مرا شکست دهد.»
و سپس به همنشینش اشاره کرد و ادامه داد: «حالا برو! اما سفارشی را که درباره ناخن هایت کردم، فراموش نکن.»
ـ تا کی ناخن هایم را نچینم؟
ـ تا وقتی که انارها برسند. فهمیدی؟
مرد برخاست به احترام خم شد. از کاخ بیرون رفت. سرش جولانگاه دغدغه ها شده بود.
در دلِ شب مأمون به بستر رفت؛ اما آوایی شنید. آوایی که به آرامی در جویبار حیات جاری بود. رضا(علیه السلام) قرآن می خواند.
خوشه های مرگ، چشمه های اشک
روزها گذشتند و محرم با خاطرات اندوهگینش رخت بربست. اینک پایان صفر و پاییز غم آفرین بود. پاییزی که دغدغه ها را در دل غریبان بر می انگیخت.
انارها رسیدند و ناخن های پسر بشیر آن قدر بلند شدند که از مردم شرم می کرد.
صبح بود و مأمون تنها نشسته بود. عنکبوت دسیسه در حال تنیدن تاری دیگر بود. بقچه کوچک را گشود. در آن پودری سپید رنگ بسانِ آرد ذرت بود. سیمی که به نازکی سوزن بود، به آن سَم آغشت و در دانه دانه های خوشه انگور ظرف بلورین تزریق کرد. کار تزریق با دقت و احتیاط و با انگورهای یک طرف ظرف انجام شد.
نیمروز بود که به دنبال امام فرستاد. برای وانمود کردن به دینداری، مشغول گرفتن وضو شد که امام به درون آمد. خدمتکاری بر دستان او آب می ریخت. حضرت(علیه السلام) فرمود: «ای امیرمؤمنان! کسی را شریک عبادت پروردگارت قرار نده.»
مأمون آن چه را که در دل می گذراند، پنهان داشت و با خشونت به خدمتکارش گفت: «ابریق را به من بده!»
وضو به پایان رسید. مأمون از گوشه چشم به امام نگریست. امام بر قالیچه زیبای ایرانی نشسته بود. آفتاب پاییزی، درختان انار را از نور و گرما سرشار می کرد. سایه روشن ها، تابلویی با رنگ های هماهنگ پدید آورده بودند.
مأمون خوشه ای انگور برداشت و به امام تعارف کرد: «ای اباالحسن! انگوری زیباتر از این دیده ای؟»
حضرت بیمناک پاسخ داد: «شاید انگور بهشتی زیباتر از این باشد.»
ـ بخور ای اباالحسن!
ـ میل ندارم.
مأمون با خشمی پنهان گفت: «شما انگور دوست داشتید. چه چیز باعث می شود که حالا نخورید؟! نکند مرا متهم به چیزی می کنید؟»
و خود، دانه ای انگور را که به سم آغشته نشده بود، در دهان گذاشت. امام دریافت که به پایان ره رسیده است و این، تن به تروری ناگزیر است. پس خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت؛ اما ناگاه خوشه را پرتاب کرد و برخاست؛ آن گاه با نگاهی آتشین به مأمون نگریست. مأمون دستپاچه پرسید: «کجا؟»
حضرت با صدایی که در آن اندوه پیامبران موج می زد، پاسخ داد: «به آنجا که مرا فرستادی!»
او به اتاق خویش بازگشت. آن گاه حس کرد، درد خنجری است که به آرامی و با خشونت در جگرش فرو می رود و جانش در آستانه سفر است. دلِ بزرگش تاب زندگی در جهانِ لبالب از آشوب را نداشت. امام، آن روز را در بستر ماند. مأمون نیز وانمود کرد که بیمار است و در بستر ماند. سپس خدمتکارش را نزد حضرت فرستاد و گفت:
«امیرمؤمنان می گوید: آیا رضا چیزی نیاز ندارد؟ آیا مرا پندی می دهد؟»
امام، قلبِ حقیقت را نشانه رفت.
ـ به او بگو: «پندم به تو این است که به کسی چیزی ندهی که از آن پشیمان شوی.»
مأمون منتظر بود؛ منتظر شنیدن فریاد، مویه و یا سوگواری؛ اما خبری نشد. شاید سه دانه انگور برای قتل کسی که بغدادِ فتنه گر او را دوست نداشت، کافی نبود.
حال امام لحظه به لحظه رو به وخامت گذاشت. تبی شدید او را فرا گرفت، خبر انگور سمی در کاخ و بیرون کاخ پیچید. مأمون همچنان در بستر ماند؛ اما تبی نبود. پیکرش تکه ای گوشت سرد بود؛ بی احساس و عاطفه و بی هیچ عشقی. دل او همانند تکه ای سرب بود. اندک اندک، دغدغه ها وجود او را فرا گرفتند. اگر رضا از دسیسه مأمون لب به سخن بگشاید، چه می شود؟ اگر آن را به برخی از دوستان نزدیک و فرماندهان ارتش بازگوید، چه خواهد شد؟ به کسانی که از چشمان و رفتارشان احترام به حضرت خوانده می شد؟
جاسوس منزل حضرت وارد اتاق مأمون شد و گفت: «هرثمه بن اعین به دیدار رضا آمد.»
مأمون با خشم بر سرش فریاد کشید: «این جا چه کار می کنی، احمق؟! برو و گوش بده چه می گویند!»
ـ این کار را کردم؛ اما نتوانستم حتی یک کلمه از حرف هایشان را بشنوم. رضا با صدای ضعیفی حرف می زند و هرثمه سرش را پایین گرفته است و گوش می دهد. انگار گریه هم می کند.
ـ برو دنبالِ ابن بشیر.
ـ به روی چشم سرورم.
پسر بشیر هراسناک آمد و بی مقدمه گفت: «ای امیر مؤمنان! انارها رسیدند.»
ـ می دانم. آن صندوق را بگشا و بقچه مهر و موم شده را به من بده.
پسر بشیر بقچه زرد رنگ را آورد. مأمون گفت: «مهر را بشکن. دستت را داخل آن بکن و دارویی را که در آن است، به هم بزن.»
پسر بشیر تمام کارها را بی پرسش کرد. آن قدر آرد سپید را به هم زد که ناخن هایش پر از آرد شدند. مأمون برخاست و بقچه را در صندوق گذاشت. رو به خادمش کرد و گفت: «الان می رویم به عیادت رضا. تب دارد.»
ـ...؟!
ـ چرا مثل ابلهان می نگری؟
خلیفه وانمود کرد که به سختی از جا بر می خیزد. او به سوی اتاق امام گام برداشت.
حضرت تلاش کرد تا برای احترام برخیزد؛ مأمون اشاره کرد که در بستر بماند. در نزدیکی بالش او نشست. هرثمه پس از درود به مأمون از اتاق خارج شد. سکوتی ژرف چیره شد. خلیفه آن را شکست و گفت: «ای اباالحسن! تب داری. سزاوار است که آب اناری بنوشی.»
امام با صدایی ناتوان فرمود: «نیازی به آن ندارم.»
ـ باید بخوری! به جان خود قسمت می دهم!
فرمانبری را صدا زد و دستور داد: «برایمان اناری بچین.»
خادم، انار مرگ را آورد. پسر بشیر همچنان حیرتزده به رخدادها می نگریست. مأمون رو به او گفت: «بیا جلو. این را پوست بکن و دانه کن.»
در این لحظه بود که او نقش خویش را در ترور حقیقت دریافت. او دستش را دراز کرد و با ناخن هایی بسان ناخن گرگ، انار را گرفت. خدمتکاری جامی بلورین آورد. آن چنگال های حیوانی، دانه های یاقوتی انار را در جام افکند. پودر سپید، بسان سم افعی در آن فرو می ریخت.
کار پایان یافت. مأمون گوشه کاسه را گرفت. ملاقه مرگ را از دانه های آغشته با سم پر کرد. امام زیر لب قرآن می خواند. ملاقه دوم، سوم و... امام به مردی نگریست که چهره قابیل را داشت و گفت: «کافی است. به مقصودت رسیده ای!»
با گفتن این سخن، چهره اش را به طرف پنجره ای چرخاند که بر باغ انار گشوده می شد. پرتو کمرنگ پاییزی، شاخه ها را فرا گرفته بود. مأمون برخاست. از شادی در درونش می رقصید؛ بسانِ شادمانی گورکن به هنگامی که جنازه کودکی را می آورند. امام با دلیری به سوی سرنوشت رهسپار شد. دیگر سایه ای نبود.
سراسر جهان ابری بود. زمان، همچون جویباری کوچم با آوایی آرام از میان انارستان عبور می کرد. موج نگرانی، وجود آن هایی را که دلشان به عشق مرد پنجاه و یک ساله حجازی می تپید، فرا گرفت. مردان با دل های شکسته، بر گرد شمعی حلقه زدند که به پایان نورافشانی خود می رسید. چشم ها تر بودند. اشک هایی از سر خشم، پیمان و وداع سرازیر می شدند. یاسر، خدمتکار حضرت خشمگنانه فریاد برآورد: «نفرین بر گرگ عباسیان. نفرین بر گرگی که پوستین روبهان را پوشیده است!»
آفتاب پاییزی رو به سوی مغرب داشت. آن روح بزرگ با آن که مهیای کوچ بود، اما همچنان می درخشید.
اما با صدایی ضعیف، واژگان آسمانی را تکرار می کرد: «بگو اگر در خانه های خویش هم بودید، کسانی که کشته شدن در سرنوشتشان نوشته شده بود [با پای خویش]، به قتلگاه خویش رهسپار می شدند.»
امام پلک هایش را گشود و به یاسر فرمود: «کسی چیزی خورده است؟»
ـ با این حالی که شما دارید، چه کسی غذا می خورد؟
امام نیرویش را جمع کرد تا بتواند بنشیند. روحش بر پیکر رنجورش سنگینی می کرد؛ روحی که در آستانه کوچ بود.
ـ سفره را بیاورید!
آن گاه رو به همنشینش کرد و گفت: «همه را صدا بزنید.»
همه آمدند؛ نگهبان، تیمارگر چارپایان، خدمتکارانی از آفریقا و روم و همه برگرد سفره نشستند. امام با چشمانی که از آن عشق و مهربانی می چکید، از همه احوالپرسی کرد... هنگامی که همه سیر شدند و برخاستند، دیگر نیروی امام به پایان رسیده بود. پس بیهوش بر بالش خویش افتاد.
غروب پاییزی، فرجامین گداخته ها، گرما را بر تپه ها می پراکند. مرد حجازی به هوش آمد. آخرین نگاهش را به جهان سنگین از غم های انسانی افکند. در لحظه کوچ، زیر لب زمزمه کرد: «امر الهی سنجیده و بسامان است.»
و چشمانش را بست. خورشید آن روز خاموش شد. تاریکی غروب، بسان خاکستر متراکم در افق اندوهگین افزون شد. مویه های عاشورایی برخاست. تاریکی بر کاخ سایه افکند. قندیل ها خاموش بودند. خورشید رفته بود و قابیل بر پیکر هابیل می رقصید. قابیل زمان، مأمون آمد؛ با اشک های تمساح گونه اش؛ تا بر پیکر بی پاسخ امام نعره زند: «نمی دانم کدام مصیبت بر من سنگین تر است؟ فقدان و هجران تو و یا تهمت مردم به من که تو را کشتم؟!»
یکی برای اطلاع دادن به محمد بن جعفر ـ عموی امام ـ حرکت کرد؛ اما با انبوهی گزمه رو به رو شد. دستور اکید بر عدم خروج از قصر صادر شده بود؛ هر کس به هر دلیل که باشد! گردان ها به حال آماده باش کامل درآمدند. جاسوسانی در میان لشکریان پراکنده شدند که شامه سگ داشتند. تا بیست و چهار ساعت بعد، خبر درگذشت امام را اعلام نکردند. در پایان صفر سال دویست و سه هجری قمری، آن روح بزرگ به آسمان پرگشود و مراسم شست و شو بر طبق وصیتش انجام شد. مأمون به دنبال محمد بن جعفر و جمعی از خاندان ابی طالب فرستاد تا بیایند و گواهی دهند که حضرت به طور طبیعی جان سپرده است. با آن که مأمون شیون می کرد و همه صدای او را شنیدند که پیش از مراسم غسل گفته بود: «آرزو داشتم پیش از او می مردم»، اما موضوع سم خوراندن به حضرت، انگور مشکوک و آب انار زبانزد مردم شد.
صبح روز سوم، پیکر را شستند و برای نماز به مسجد دهکده سناباد بردند. در هوای ابری خراسان که سه سال این مرد حجازی مهمانش بود، جنازه با شکوه بسیار بار دیگر به سوی کاخ حمید به قحطبه رهسپار شد.
زمین کنار گور هارون الرشید، پیکر را در برگرفت. خاک بر او ریختند. مأمون زمزمه کرد: شاید خدا [به خاطر این همجواری] هارون را ببخشاید!
محمد بن جعفر (علیه السلام) غمگنانه اشک می ریخت. به یاد برادرش افتاد که او هم در بغداد، مسموم چشم از جهان پوشید. چه سرنوشتی! هارون موسی را می کشد و پسر هارون، پسر موسی را! تشییع کنندگان برگشتند. تنها مأمون در کنار قبر ماند. سه روز روزه گرفت. با فرار رسیدن شب، مأمون به دنبال هرثمه بن اعین فرستاد. آن شب، مأمون تنها تکه ای نان و نمک خورد. هرثمه آمد و در برابر مأمون نشست. بوی خاک عطرآگین از قبر برمی خاست. اشک های هرثمه جاری شد. مأمون پرسید: «آیا شب اول، رضا چیزی گفت؟»
هرثمه نتوانست حقیقت را پنهان سازد و گفت: «به من فرمود: ای هرثمه! اینک لحظه کوچ من به سوی خداست. به پدران و نیایم می پیوندم. این سرکش، پیش از این هم تصمیم گرفته بود که با انگور و انار مرا مسموم کند.»
مأمون با صدای بلند گریست و یا چنین وانمود کرد. خویش را بر قبر افکند و گفت: «وای بر مأمون از بیم خدا! وای بر او از بیم رسول خدا! وای بر وی از علی بن ابی طالب! وای بر او از فاطمه! سوگند به خدا که این، زیانی آشکار است.»
او در حالی که سعی می کرد نگاهش در نگاه هرثمه گره نخورد، گفت: «ای هرثمه! این سخن را پنهان دار و آن را نپراکن.»
و پس از سکوتی سنگین گفت: «برو!»
هرثمه برخاست تا به دهکده برگردد؛ اما به آن جا نرسید. روز بعد، پیکرش را در کنار جاده یافتند! مدتی نگذشت که مأمون، پسرش حاتم را با حکمی به فرمانروایی ارمنستان و آذربایجان منصوب کرد!
سه روز گذشت و روزه مأمون به پایان رسید. او اعلام کرد که می خواهد به سفرش برای رفتن به بغداد ادامه دهد. به گرگان که رسیدند، محمدبن جعفر ـ عموی امام هشتم (علیه السلام) ـ مسموم شد. اندکی بعد، پیکر بی جان حاتم بن هرثمه را در کاخ فرمانروایی اش یافتند!
همان گونه که مأمون به سوی بغداد گام برمی داشت، آسیاب مرگ های مشکوک مردانی را که بر پیمان خویش درست عمل می کردند، می بلعید؛ البته مردانی دیگر نیز منتظر بودند.
بغداد، مهیا می شد تا به پیشباز نوه منصور دوانیقی رود؛ نوه ای که بار دیگر لباس رسمی اش را از رنگ سبز به مشکی ـ که شعار عباسیان بود ـ تبدیل کرده بود؛ تا کاخ های دیگری بر کناره فرات سر به آسمان بسایند و مالیات مردم قم چند برابر شود.
اوضاع شهر بغداد دوباره به روزهای خوشگذرانی و بازرگانی برگشت. سواری که بر فراز گنبد سبز نشسته بود، با نیزه اش به افقی نشانه