ستاره ی نجات
برچسپ ها: شهادت ، امام ، السلام ، علیه ، جواد ، نجات ، ستاره
بازار سامرا مثل همیشه شلوغ بود و پر سر و صدا. مردم، هر یک به کار خود مشغول بودند. مردی قدم زنان طول بازار را می پیمود و با کنجکاوی اطرافش را نگاه می کرد.
ناگهان در انتهای بازار غوغایی برپا شد و توجه همگان را به خود جلب کرد. مرد با عجله به آن سوی بازار دوید. شخصی بلند قامت را در غل و زنجیر بسته بودند و سربازان حکومتی وی را به این سو و آن سو می کشیدند. حلقه ی جمعیت کنجکاو، مرد و سربازان را در میان گرفت. مرد زندانی صورتی آفتاب سوخته و موهایی پریشان داشت. لب هایش ترک خورده بود و آثار زخم و خون مردگی بر صورت و دست و پاهایش نمایان بود. مرد که علی بن خالد نام داشت نزدیک یکی از سربازان آمد و آرام پرسید: «این مرد که در غل و زنجیر کرده اید، کیست؟».
سرباز از لباس های یک دست سیاه و سر و وضع علی بن خالد فهمید که از صاحب منصبان عباسی است؛ از این رو با لحنی احترام آمیز گفت: «او را از شام آورده ایم. مدعی پیامبری شده، اکنون او را به زندان سامرا می بریم». در این هنگام یکی از سربازان فریاد زد: «راه را باز کنید. باید حرکت کنیم».
جمعیت کنار رفت و راه باز شد. سربازان، مرد زندانی را به جلو هل دادند. مرد زندانی از کنار علی بن خالد رد شد. لحظه ای ایستاد و سپس با لحنی ملتمسانه گفت: «آب!».
علی بن خالد به چشمان مرد نگاه کرد. ناگهان به سمت مغازه ای دوید و پس از اندکی با ظرفی آب بازآمد.
سربازان مانع علی نشدند و زندانی ظرف آب را گرفت و با همان دست هایی که در غل و زنجیر بود، آب را لاجرعه سرکشید.
سربازان همراه مرد حرکت کردند. علی بن خالد ایستاد و نگاهش را به آن ها دوخت. بازار دوباره به حال عادی بازگشت. به مرد زندانی نمی خورد که آدم شیّاد و کلاه برداری باشد؛ گویی نیرویی درونی او را به سوی مرد زندانی کشاند. دورادور به تعقیب سربازان و مرد زندانی پرداخت. سربازان مرد را به زندان بردند و به رییس زندان سپردند. علی بن خالد، خود را به زندان رساند و تقاضای دیدار با زندانی را کرد. رییس زندان به احترام او که از صاحب منصبان عباسی بود، تقاضای او را پذیرفت و او را به سیاه چالی که مرد زندانی را در آن جا بود، برد .آن دو از راه روهای تنگ و تاریک که با سوی ناچیز مشعل های آویخته بر دیوار از تیرگی رهیده بود، عبور کردند. هر از گاهی صدای ناله ی زندانی ها سکوت را می شکست. زندان بان در انتهای راه رو در سیاه چال را باز کرد. مرد زندانی با دیدن علی بن خالد از جا برخاست. علی بن خالد به زندان بان اشاره کرد و گفت: «لحظاتی ما را با هم تنها بگذار»؛ و سپس رو به مرد زندانی کرد و گفت: «بنشین برادر»!
سکوتی در فضا حاکم شد. علی بن خالد سکوت را بر هم زد: «می گویند ادعای پیامبری کرده ای، درست است؟ بنده خدا! مگر تو مسلمان نیستی؟! سلسله نبوت به حضرت محمد(ص) ختم شد. حال این چه سخن گزافی است که تو گفته ای؟ کفر گفته ای ممکن است خونت را بریزند».
زندانی به صورت علی بن خالد خیره شد. «من و پیامبری!! من هیچ ادعایی ندارم. هرچه می گویند دروغ محض است. واقعیت چیز دیگری است. می خواهی بدانی؟!»!
علی بن خالد با اشتیاق سری تکان داد و گفت: «می شنوم».
اهل شام هستم. در شام محلی است که می گویند «سر امام حسین(ع)» را مدتی آن جا نصب کرده اند. شب ها به آن محل می رفتم و عبادت می کردم. یک شب شخصی را دیدم، ولی او را نشناختم. به من گفت: برخیز. برخاستم و همراه او حرکت کردم. چند قدمی نرفته بودم که خود را در مسجد کوفه دیدم. در آن جا همراه او نماز خواندیم و سپس بیرون آمدیم. اندکی راه رفتیم. دیدم در مسجد پیامبر(ص) در مدینه هستیم. تربت پیامبر(ص) را زیارت نمودیم و در مسجد نماز خواندیم، سپس از آن جا نیز بیرون آمدیم و اندکی راه پیمودیم. این بار در مکه بودیم. مشغول طواف خانه خدا شدیم و سپس از آن جا نیز خارج گشتیم. اندکی راه رفتیم. با تعجب دیدم که در شام هستیم. و در همان محلی که مشغول عبادت بودم. آن شخص از نظرم ناپدید شد. یک سال گذشت. دوباره در شبی خلوت و تاریک همان شخص به سراغم آمد و آن سفر باورنکردنی برایم تکرار شد. با خود اندیشیدم شاید خواب باشم، اما بیدار بودم و این مکان های مقدس را در عالم بیداری زیارت می کردم. وقتی سفرمان تمام شد و به شام بازگشتیم، مرد می خواست برود که دستش را گرفتم و او را سوگند دادم تا خود را معرفی کند و او خویش را این گونه معرفی کرد:
«محمدبن علی بن موسی بن جعفربن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب:».
مرد نگاهی به علی بن خالد انداخت و گفت: آری، او امام جواد(ع) ابن الرضا(ع) بود. من این ماجرا را برای چند نفر تعریف کردم. خبرش به محمدبن عبدالملک زیات ـ وزیر معتصم خلیفه عباسی ـ رسید. به دستور او مرا در قید و بند به این جا آوردند و سپس شایعه کردند که ادعای پیامبری کرده ام.
صدای قدم های زندان بان سبب شد تا علی بن خالد برخیزد. نگاهی به مرد زندانی کرد و گفت: «من حقیقت ماجرا را برای او می نویسم. محمدبن عبدالملک دوست من است»، و از زندان خارج شد.
خورشید در حال غروب، پهنه ی آسمان را فرا گرفته بود. علی بن خالد در حالی که نامه وزیر را در دست می فشرد، اندوهگین به سمت زندان می رفت. وزیر معتصم چنین پاسخ داده بود: «به او بگو از کسی که یک شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده، بخواهد تا از زندان نجاتش دهد!».
نمی دانست چگونه با مرد زندانی روبه رو شود، اما به هر حال بایستی پاسخ وزیر را به او می رساند. در این اندیشه بود که چگونه مرد زندانی را دلداری دهد و او را به صبر و شکیبایی فراخواند. به زندان که رسید متوجه وضعیت غیر عادی آن جا شد. نگهبانان با اضطراب و نگرانی به این سو و آن سو حرکت می کردند. علی بن خالد جلوی سربازی را گرفت و از او پرسید: «اتفاقی افتاده است؟».
ـ یکی از زندانیان گریخته است!
ـ کدام زندانی؟
ـ همان که ادعای پیامبری کرده بود. در سیاه چال هنوز قفل است. نمی دانیم چگونه گریخته است! به زمین فرو رفته، یا به آسمان پرواز کرده است؟! هرچه جست وجو کردیم، اثری از او نیافتیم!...
نامه جامعه - شماره پنجاه