شیوههاى تربیتى امام موسی بن جعفر (علیه السلام)
برچسپ ها: امام ، السلام ، علیه ، کاظم
از سیره های قولى و عملى و شیوههاى تربیتى امام موسی بنجعفر(ع) این اسوهى راستین دین که به طور کامل و دقیق از منظر تربیت نگریسته و از خلال سیره رفتارى و گفتارى وی تربیت صحیح را می توان عرضه نمود.
گام نخست در تربیت
از ویژگیهاى انحصارى اسلام نگاه عمیق و ریشهاى به امر تربیتاست، از دیدگاه اسلام زمینههاى تربیت را نه از لحظه تولد که از مدتها قبل بایدفراهم نمود، از بزرگترین اهداف ازدواج تربیت فرزندان صالح و شایسته است،ازدواج تنها یافتن شریک در زندگى مشترک و پیوند ساده میان زن و مرد نیستبلکهمرد باید مادرى شایسته و زن پدرى لایق براى فرزندان آینده خود برگزیند امامکاظم (ع) فرموده است: ... واختاروا لنطفکم ... براى نطفههاى خود انتخاب کنید [مادران شایستهاى براى فرزندان آیندهتان برگزینید] و نیز آن حضرت ویژگیهایىرا براى انتخاب همسر فرمود که رعایت آنها شرط موفقیت در زندگى آینده است، برخىاز این معیارها عبارتند از:
صالح بودن
آن حضرت از پیامبر اکرم (ص) نقل مىکند که رسول خدا (ص) فرمود: خداوندفایدهاى بهتر از همسر صالحه به انسان نداده تا وقتى او را مىبیند خوشحال گرددو هر گاه شوهر خارج از منزل استخود و مال شوهر را حفظ نماید.همچنین آن حضرت دعایى را به اصحاب تعلیم دادند که از خداوند طلب همسر صالح و مهربان کنند«اللهم ارزقنى زوجه صالحه ودودا ...» و سفارش کردند که این دعا را بعد ازنماز و قرائتسوره فاتحه و یس بخوانند.
کفو بودن
همشان بودن والدین، در تربیت اولاد نقش بسزایى دارد، چنانچه والدین از نظر سطح سواد و فرهنگ و مسائلاخلاقى و اعتقادى به هم نزدیک نباشند دچار تضاد و ناهماهنگى در تربیتخواهند شدو تربیت مطلوب حاصل نخواهد گشت. امام کاظم (ع) در حدیثى مىفرماید: وانکحواالاکفاء ... با همسرانى که همسطح و کفو شما باشند ازدواج کنید ...
عاطفه همسر
فرزند بیش از هر چیز بویژه در دوران کودکى نیاز به محبت دارد، با محبتبودنهمسر از دو جهت اهمیت دارد از طرفى کانون خانواده را صفاى بیشتر مىبخشد و باعثنیرو و توان بیشتر مدیر خانواده یعنى شوهر مىگردد و از طرف دیگر فرزندان تشنهمحبت، خود را از چشمه زلال محبتسیراب و روان آنها را طراوت مىبخشد. امامکاظم (ع) در دعایى که به اصحاب تعلیم دادند طلب همسر ودود و باعاطفه زیاد را ازخداوند، سفارش نمودند.
عفاف و پاکدامنى همسر
عفاف و پاکدامنى از معیارهاىضرورى انتخاب همسر است; زیرا فرزندان طیب و پاکیزه از دامان مادران پاکدامن وبا عفت پرورش خواهند یافت.امام کاظم (ع) از رسول خدا (ص) نقل مىکند که فرمود: با زنان فلان طایفه ازدواجکنید زیرا آنها با عفت هستند و زنان آنان نیز با عفتند و با زنان فلان طایفهازدواج نکنید زیرا آنان با عفت نیستند و زنانشان نیز با عفت نخواهند بود ونیز على بن جعفر مىگوید از برادرم سؤال کردم آیا استفاده از شیر زنى که از راهزنا بچه زاییده صلاح هست؟فرمود: استفاده از شیر او و شیر دختر او که از زنا متولد شده صلاح نیست.امام هفتم (ع) بیش از آنکه دیگران را به انتخاب همسر شایسته توصیه کند خود بدینامر اساسى اهمیت مىداد و براى فرزندان خود مادران صالح و شایسته انتخاب نمود،نکته قابل توجه اینکه هر کدام از همسران ایشان که از نظر تقوى و فضیلتبرجستهتر بودند فرزندان بلند مرتبهترى داشتند براى نمونه به منزلت دو نفر ازهمسران آن حضرت اشاره مىکنیم:
۱. مادر امام رضا (ع):از عون بن محمد کندى روایتشده که من مردى را آگاهتر ازعلى بن میثم به کارهاى ائمه (علیهم السلام) و ازدواجشان ندیدم او مىگفت که حمیدهمصفاه مادر حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر (ع) که از اشراف و بزرگان عجم بود کنیزىخرید و اسم آن تکتم بود و او در عقل و دین و احترام به حمیده بهترین زن بودبطوریکه به احترام حمیده هیچگاه در مقابل او نمىنشست، حمیده به فرزندش گفت:پسرم من کنیزى بهتر از تکتم سراغ ندارم و شکى ندارم اگر فرزندى داشته باشدخداوند او را پاکیزه مىگرداند و من این کنیز را به تو بخشیدم، درباره او سفارشبه نیکى کن، آنگاه که حضرت رضا (ع) از آن بانو متولد شد او را طاهره نامید، نوادش سالم بود و از او شیر زیادى مىخورد، آن بانو درخواست کرد دایهاى بگیرندکه در شیر دادن به او کمک کند. از او پرسیدند مگر شیر تو کم شده؟ گفتشیرم کمنشده اما من اوراد، اذکار و عبادتهایى داشتم و از هنگامى که فرزندم به دنیاآمد، کمتر به آنها مىرسم.
۲. ام احمد (مادر شاهچراغ):ام احمد تنها زنى استکه امام کاظم (ع) در وصیتنامه خود از او یاد مىکند، مرحوم مجلسى درباره اومىنویسد:مادر احمد از زنان مورد احترام بود و امام کاظم (ع) علاقه شدیدى به او داشت،هنگامى که حضرت مىخواست از مدینه به سوى بغداد حرکت کند، ودیعههاى امامت راپیش او سپرد و فرمود: هرگاه کسى پیش تو آمد، در هر وقتى از اوقات که باشد واین امانت را از تو طلب کرد، بدان که من به شهادت رسیدم و او جانشین بعد از منو امامى است که اطاعت او بر شما و دیگران واجب است.
اولین نیکى به فرزند
انتخاب نام نیکو از حقوق فرزند بر والدین و نشانه احترام و اهمیت آنها بهآینده فرزند مىباشد. نام علامتى است که فرزند آن را تا پایان عمر به همراه دارداگر نیکو باشد مایه سرور و شادى فرزند و اگر ناپسند و زشتباشد باعث اندوه وحسرت او مىگردد. موسى بن بکر از امام کاظم (ع) نقل مىکند که فرمود: اولین کارنیک پدر براى فرزند این است که نام نیکو برایش انتخاب نماید. در حدیث دیگرىآن حضرت برخى از اسامى نیکو را ذکر مىنماید. سلیمان جعفرى مىگوید از حضرتکاظم (ع) شنیدم که فرمود: خانهاى که یکى از اسمهاى محمد، احمد، على، حسن، حسین،جعفر، طالب و فاطمه در آن باشد فقر در آن داخل نمىشود. اهمیت نام نیکو بدانحد است که گاهى حضرت از نامهاى ناپسند نهى مىفرمود و حتى در کودکى نسبتبه آنحساس بود: یعقوب سراج نقل مىکند که بر حضرت ابىعبدالله (امام صادق) (ع) واردشدم در حالیکه بر بالین فرزندش (امام کاظم (ع» ایستاده بود و موسى (ع) درگاهواره جاى داشت و حضرت با او نجوى مىکرد و آهسته سخنانى مىگفت آنقدر تاملکردم تا سخنانش با فرزند تمام شد، آنگاه فرمود: نزدیک بیا و سلام کن، رفتم وسلام کردم، آن طفل با بیانى فصیح و روشن جواب سلام مرا داده و فرمود: برو و نامدخترت را که دیروز [حمیراء] نام نهادهاى تغییر بده، به درستى این نامى است کهخداوند را به غضب مىآورد، آنگاه حضرت صادق (ع) به من فرمود:زود برو و آنچه موسى (ع) گفت عمل کن تا کامیاب شوى، سپس من نام دخترم را ازحمیراء تغییر دادم.سیره عملى امام کاظم (ع) گواه صادقى بر اهمیت نام نیکوبراى فرزندان است، آن حضرت با کثرت فرزندان براى آنها نام نیکو برگزید و حتىدر مواردى اسامى مشترک انتخاب نموده و با پسوند اکبر، کبرى، وسطى و صغرى آنهارا از هم جدا مىکرد. مرحوم مجلسى در بحارالانوار تعداد فرزندان آن حضرت را۳۷نفر ذکر مىکند و از اسامى آنان چنین یاد مىکند:
الف) پسران: على (رضا (ع»، ابراهیم، عباس، قاسم، جعفر، اسماعیل، هارون، حسن،احمد، محمد، حمزه، عبدالله، اسحاق، عبیدالله، زید، حسین، فضل و سلیمان.
ب) دختران: فاطمه کبرى، فاطمه صغرى، رقیه، حکیمه، ام ابیها، رقیه صغرى،کلثوم، ام جعفر، لبانه، زینب، خدیجه، علیه، آمنه، حسنه، بریهه، عائشه، امسلمه، میمونه و ام کلثوم. همچنین از عمده الطالب، ابراهیم اکبر و ابراهیماصغر را نقل مىکند. علاوه بر مرحوم مجلسى برخى، نامهاى مشترک دیگرى را چونزینب، زینب الکبرى، خدیجه، خدیجه الکبرى، ام کلثوم الکبرى، ام کلثوم الوسطى وام کلثوم الصغرى را براى فرزندان امام کاظم (ع) ذکر کردهاند.
عقیقه و ولیمه فرزند
عقیقه و ولیمه علاوه بر آثار اجتماعى چون اطعام فقراء و مؤمنین، براىکودک نیز مؤثر خواهد بود; زیرا از طرفى نشانه احترام والدین به کودک است و ازطرف دیگر به منزله تامین و حفظ سلامتى فرزند است. از امام صادق (ع) نقل شده کهفرمود: کل مولد مرتهن بالعقیقه: هر نوزادى در گروه عقیقه است. اهمیت عقیقهتا بدانجاست که امام کاظم (ع) فرمود: هنگام تولد فرزند عقیقه براى او واجباست، تعبیر به وجوب هر چند از نظر فقهى واجب شرعى نیست و عقیقه یک عملمستحبى است، اما نشانه اهمیت آن مىباشد. در مورد ولیمه، على بن حکم از بعضىاصحاب نقل مىکند که امام کاظم (ع) براى بعضى فرزندانش ولیمه داد و اهل مدینه راتا سه روز از اقسام فالودهها (غذاى معمول آن زمان) در دیگهاى بزرگ در مساجد وبرزنها طعام دادند، بعضى از اهل مدینه به خاطر این کار بر حضرت عیب گرفتند،خبر به گوش حضرت (ع) رسید، فرمود: خداوند هیچ چیزى را به پیامبرى نداده الااینکه مانند آن را به پیامبر [خاتم] عطا کرده و بلکه به او چیزهایى داده که بهدیگران نداده است، به سلیمان فرمود «هذا عطائنا فامنن او امسک بغیر حساب»محمد (ص) فرمود: «ما اتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا» هر آنچهپیامبر به شما آموخت فرا گیرد و عمل کنید و از آنچه شما را منع کرده پرهیزنمایید.
احترام به فرزند
افراد نسبتبه رعایت ادب و احترام دیگران متفاوتند،برخى به نحو شایستهاى نسبتبه دیگران رعایت ادب و احترام مىنمایند و در اصلاحترام و ادب فرقى میان بزرگترها و کوچکترهاى اعضاى خانواده خود و دیگران قایلنیستند، برخى دیگر در خارج از کانون خانواده خویش و نسبتبه دیگران بسیار مودبمىنمایند و چه بسا به رعایت ادب و احترام شهرت یافتهاند اما در کانون خانوادهخویش چنان احترامى را لازم نمىدانند و رفتار و گفتارى مودبانه و محترمانهآنچنان که مىبایست در مقابل فرزندان خود ندارند، عدهاى دیگر هستند که فقطبزرگترها را شایسته رعایت ادب و احترام مىدانند و به کودکان وقعى نمىنهند و باپندار خود آنان را بچه مىانگارند غافل از آنکه گرچه ما آنان را کودک مىپنداریماما آنان خود را کوچک و کودک نمىپندارند بلکه در حد فهم خود تصور بزرگى ازخویشتن دارند، باید دانست که رعایت ادب و احترام صرفا نه در خارج منزل شایستهاست و نه هم فقط نسبتبه بزرگترها بایسته، بلکه همچنانکه احترام به بزرگترهالازم است و شایسته نسبتبه کوچکترها نیز ضرورى است و بایسته زیرا کودک ادب واحترام را در آموزشگاه خانواده فرا گرفته و آن را در صحنه اجتماع به نمایشمىگذارد. از سلیمان بن حفص مروزى نقل شده که گفت:موسى بن جعفر فرزند خود على را «رضا» نامید و هر زمان که نام او را بدونخطاب به او بر زبان جارى مىکرد، مىفرمود: بگویید فرزند من رضا، نزد من بیاید وبه فرزند خود «رضا» چنین گفتم و فرزند من رضا چنان گفت و هرگاه آن جناب رامخاطب قرار مىداد، مىفرمود: یا ابالحسن. امام (ع) نه تنها در زمان حیاتفرزندان آنها را احترام مىنمود که بعد از مرگ آنها نیز براى آنها احترام قائلمىشد و این رفتار براى فرزندانى که در قید حیات بودند بسیار جالب و با اهمیتبود. یونس بن یعقوب نقل مىکند هنگامى که امام موسى (ع) از بغداد به مدینهبرگشت، فرزند او در «فید» وفات یافت.حضرت او را در همانجا دفن نمود و به بعضى از دوستانش سفارش کرد که قبر او رابا گچ بسازند و نام او را بر لوحى نوشته، بر قبرش بگذارند.
فرزندان و محبت
فرزندان گلهاى بوستان زندگیند و کام تشنه آنها جز با محبت والدین سیرابنمىگردد، هر نوع کوتاهى در سیراب نمودن آنها اثرى جز پژمرده شدن این گلهاىمعطر به دنبال ندارد، برخى والدین از نقش محبت در رشد معنوى و حتى جسمانىفرزندان خود غافلند و کمتر به اهمیت و تاثیر سحرآمیز آن توجه دارند در حالىکه محبت داروى شفابخش بسیارى دردهاست، بسیارى از ناسازگاریها و پرخاشگریهاىفرزندان را با محبت مىتوان پیشگیرى نمود، نکته مهم در محبت و عاطفه به فرزنداناظهار و ابراز آن است چه بسا والدینى که فرزندان خود را بسیار هم دوستمىدارند، اما کمتر این عاطفه قلبى خود را ابراز مىکنند. از بهترین شکلهاىاظهار محبت در آغوش گرفتن و بوسیدن فرزند در کودکى و هدیه دادن در نوجوانى وجوانى است. مفضل بن عمر نقل مىکند که بر موسى بن جعفر (ع) وارد شدم در حالیکهفرزندش على (ع) در کنارش نشسته بود و او را مىبوسید و زبان او را مىمکید و اورا بر شانه خود مىگذاشت و او را به خود مىچسباند و مىفرمود: پدر و مادرم بهفداى تو باد چقدر خوشبو و پاکیزه استبوى تو و چقدر خلقت تو پاک و طاهر است وچقدر فضل تو ظاهر است ... (على همّتبنارى)
قدوس سبحانک سبحانک
جلوی آینه دور خودش چرخید.موهای سیاه و بلندش هم چرخیدند.لپهایش سرخ سرخ بود. عین انارهای روی شاخه درخت. از توی آینه پنجره و درختانار پشت پنجره پیدا بود. لبخند کوچکی زد و به لبهایش خیره شد. درست عین شکوفههای قرمز و مایل به نارنجی انار بودند. شانه چوبی را انداختروی تاقچه، یقه لباسش را صاف و مرتب کرد و قبل از اینکه از جلوی آینه کناربرود و دوباره از آن لبخندهایی که به قول خودش دل را میبرد، زد و زیر لب گفت: «بهتر از این دیگر نمیشود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چکار دارد!»دستی به موهایش که روی پیشانیاش ریخته بود کشید و با یک حرکت تند و سریععقبشان زد و از اتاق آمد بیرون. سؤالهای گوناگون به مغزش فشار میآورد. چراهارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ برای چه گفت: به بهترین شکل خودم را آرایش کنم؟
سعی کرد دیگر به این مسائل فکر نکند در عوض لبهایش را غنچه کرد و دوباره ازآن لبخندهای آرام زد. شکوفههای کوچک انار هم از روی شاخه به او لبخند زدند. زندانبان در سیاه و چوبی زندان را پشتسر او بست. زندان تاریک و نمناکبود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدی شکل زندان نور کمرنگ و بیجانی به داخلمیتابید. یکی از دستهایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخنهای بلندش به دیوارنخورد و خراشیده نشود. دست ظریفش روی دیوار سیاه و چرک زندان از سفیدی میدرخشید.
سعی کرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناک بود و کف دمپاییهای زردرنگ و سبکشبه زمین نمناک زندان میچسبید. خلخالهای درشت و طلایی که به مچ پاهایش بسته بود، جرینگ جرینگ صدا میکرد. باخودش گفت: زندانی هر که باشد حتما شیفتهام میشود. چشمهایش را باز و بسته کرد تا به تاریکی زندان عادت کند.با نگاهش دنبال زندانی گشت.زندانی درست گوشه زندان بود. آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش جرینگ جرینگ صدا میکرد. بل انتم بهدیتکم تفرحون. سر جایش میخکوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت. این آیه را زندانی میخواند: صدایش تا عمق روح کنیزک اثر کرد.
عجب صدای خوشی داشت. پاهای کنیزک بیاختیار برگشتسمت در زندان. هیکل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبی زندان; اگر کسی یک دفعه او رامیدید فکر میکرد از وسط تایش زدهاند. یکی از چشمهایش را گذاشته بود روی سوراخگرد و کوچکی که بغل قفل در بود. میخواست هر چه که میبیند فورا به هارون گزارشبدهد. کنیزک را دوباره فرستاده بودند توی زندان، تا زندانی را وسوسه کند نمیدانستچرا کنیزک به سمت زندانی نمیرود. چشمش را از روی سوراخ برداشت. قامت لاغر و درازش را صاف کرد. دستی به کمرش کشید و زیر لب با عصبانیت گفت:ازبس تاریک است نمیشود چیزی دید. چشمهایش را مالید و آرام تف کرد روی زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت رویسوراخ. از آنچه دید خشکش زد، شاید خواب میدید، اما نه، بیدار بود. کنیزک به سجده افتاده بود. موهای سیاه و بلندش که گویی با تاریکی زندان گرهخورده بود، پخش شده بود روی زمین. صورتش پیدا نبود موها صورتش را پوشاندهبودند. گریه میکرد و میگفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.
هارون نشسته بود روی تختش و آرام و قرار نداشت. با کف دستش میزد رویپیشانیاش و لب پایینیاش را تند و تند گاز میگرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: بهخدا قسم! او را سحر کرده است! آری موسی بنجعفر(ع) او را سحر کرده است. با صدایبلند و خشمگین پردههای حریر و سبک که به دیوار و پنجرههای گرد و بیضی شکل تالارآویزان بود، لرزید. غلام هم دستبه سینه ایستاده بود. آنقدر سرپا ایستاده بودکه دوست داشتبرود یک جای دنج و آرام، بنشیند و تکیه بدهد به دیوار. داشتبه موسی بنجعفر(ع) فکر میکرد و تاثیری که بر روی کنیزک گذاشته بود. به کنیزک نگاه کرد که گوشهای کنار کنیزان دیگر ایستاده بود. داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد. حتما میگفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.
صدای فریاد هارون باز در تالار پیچیداین بار، با کنیزک بود: بگو ببینم یک دفعه چهات شد؟ او با تو چه کرد که به اینوضعیت افتادی؟ لبهای کنیزک آرام آرام به هم میخورد. همه چشمها به لبهای او گرهخورده بود. کنیزک نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهای سفید با حاشیهکاریهایبنفش و آبی، پنجرههای چوبی مشبک که از پشت پردههای نازک پیدا بود، زمین سنگی ودرخشان تالار همه و همه جلوی چشمهایش میرقصیدند. در خیالش تالار قصر با آنچه کهاو دیده بود، از زمین تا آسمان فرق میکرد; اصلا قابل مقایسه نبود. صدای هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساکتی؟ کنیزک! زودباش! سریع! هارون دستش را گذاشته بود روی سیبهای سرخ و آبداری که توی ظرف بلورین روبهرویشبود. حتما دلش میخواست کلکشان را بکند، اما اشتهایش کور شده بود، بیصبرانه بهلبهای کنیزک چشم دوخته بود. کنیزک دیگر آن کنیزک قبلی نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشمهایسیاه و درشتش را خمار نمیکرد و تند و تند مژههای بلند و تابدارش را به همنمیزد. کنیزک به حرف آمد:من توی زندان کنار او بودم. مرتب جلوی او راه میرفتم و به هر طریقی سعیمیکردم توجه او را به خود جلب کنم اما او اصلا به من محل نمیگذاشت. انگار کهمرا نمیدید. همهاش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذکر میگفت: یک بار از او پرسیدم: آقای من! آیا نیازی داری که من بتوانم آن را انجام دهم؟ گفت: نیازم به توچیست؟ گفتم: مرا فرستادهاند که به حاجات شما رسیدگی کنم. یک دفعه با انگشتانش بهنقطهای اشاره کرد و گفت: پس این ها برای کیست؟ کنیزک ایستاده بود کنار کنیزکان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیش آمده بود،برای هارونالرشید تعریف میکرد: دوست داشت دوباره برود توی آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغی که زیر درختهایش پر از گل لاله بود. همان باغی که یک عالم درخت انار داشت و شکوفههای انار مثل ستاره میدرخشیدند. یاد تختهای بزرگی افتاد که دور تا دور باغ چیده شده بود. روی تختها را بافرشهای ابریشمی پوشانده بودند. کنیزکان خوشاندام و خوشقیافهای در تکاپو بودند. توی باغ غلامان ولباسهایشان از حریر سبز بود. حریر سبزی درست مثل برگ درخت انار، توی دستشانهم ظرفهای بلورینی بود از آب و خوراکی. کنیزک هر چه در خاطرش بود به زبان جاریکرد. پردههای دور تا دور تالار آرام آرام تکان میخورد. دلش میخواستیکی از آنکنیزکان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش میخواست توی زندان باشدو باز امام با انگشتانش به نقطهای اشاره کند; اشک از چشمانش سرازیر شد و زیرلب گفت: قدوس سبحانک سبحانک.
منابع:
مناقب آل ابیطالب، ج ۴، صفحه ۲۹۷
پایگاه اطلاع رسانی مؤسسه جهاني سبطين (عليهما السلام)