مسافران کشتی نجات
برچسپ ها: الله ، یا ، نجات ، الحسین ، عبد ، ابا ، کشتی
نیمه شب بود و ابرهای سیاه روی ماه را پوشانده بودند. موجهای بلند با صدای وهم انگیز خود در دل دریای ظلمانی پیچ و تاب می خوردند. کشتی بزرگ بی محابا دل امواج را می شکافت و راه خود را باز می کرد. در قسمت جلوی کشتی مردی سبزپوش ایستاده بود که چراغی در دست داشت. چراغ را بالای سرش گرفته بود و روبرو را نگاه می کرد. پرتوهای درخشنده چراغ، تا دور دستهای نگاه مرد را روشن ساخته بود. در این هنگام جزیره ای بسیار کوچک پدیدار شد.ناخدای سبزپوش کشتی را به سمت ساحل جزیره هدایت کرد. پسرک مفلوجی که در ساحل بود با دیدن کشتی و سرنشین سبزپوش و چراغ به دست آن ذوق زده شد. می خواست حرکت کند اما نتوانست. خودش را روی زمین کشید. با ست شنهای ساحل را چنگ می زد اما تلاشش بی نتیجه بود. مرد سبزپوش پیاده شد. دست پسرک را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. هر دو به سمت کشتی رفتند و سوار شدند. پسرک روی عرشه ایستاد و ناگهان با شگفتی به پاهای خود خیره شد.
حرم اباعبدالله شلوغ بود. سید عبدالحسین کلیددار حرم در میان زوار حرکت می کرد و نگاهش جمعیت را دور می زد. ناگاه چشمش به عربی بیابانی افتاد که کنار ضریح ایستاده بود و پاهای برهنه، کثیف و خونین خود را به ضریح می زد و عرض حال می کرد. سید نزدیک رفت. کنار عرب ایستاد و با عصبانیت گفت:
- چکار می کنی مرد؟ چرا پای خون آلود و نجس خود را به ضریح مبارک می زنی؟
عرب نگاهی به سید انداخت و بدون آنکه چیزی بگوید دوباره به کار خود ادامه داد. سید که از کوره در رفته بود و فریادزنان خدام حرم را صدا کرد. خدام که آمدند به عرب اشاره کرد و گفت:
- این بنده خدا را از حرم بیرون ببرید.
خدام بازوهای مرد را گرفته و او را از ضریح دور کردند. عرب بیابانی نگاهی به ضریح انداخت و نگاهی به سید. ناله کنان گفت:
- یا حسین من گمان می کردم اینجا خانه توست اما معلوم شد خانه دیگری است.
آن شب سید پس از قفل کردن دربهای حرم به خانه رفت و چون خوابید در خواب دید در صحن مقدس است و امام حسین(ع) روی منبر هستند. در اطراف آن حضرت، ارواح مؤمنان حضور داشتند. در این هنگام امام فرمود:
- از خادمان خود شکایت دارم. سید نزدیک رفت و گفت:
- یا جدا مگر چه خلاف ادبی از ما صادر شده است؟
- امشب عزیزترین مهمان مرا از حرم بیرون کردی. من از تو راضی نیستم و خدا هم از تو راضی نیست مگر اینکه آن عرب بیابانی را راضی کنی.
- یا جدا او را نمی شناسم و نمی دانم الآن کجاست.
- او اکنون در محله حسن پاشا نزدیک خیمه گاه خوابیده است او به حرم ما خواهد آمد. او را با ما کاری بود که انجام دادیم. و آن شفای فرزند مفلوج اوست. فردا نزدیکانش برای بردن پسر شفا یافته می آیند به استقبالشان بشتاب.
سید سراسیمه از خواب پرید. خود را به خیمه گاه رساند. عرب آنجا بود. سید دستش را بوسید و او را با احترام به خانه خود برد و پذیرایی کرد. روز بعد همراه با سی نفر از خدام به استقبال قبیله مرد عرب شتافت. آنان شادی کنان نزدیک می شدند. عرب بیابانی پسر مفلوجش را دید که شفا یافته بود و شادمانه به سمتش می دوید.
کشتی در ادامه مسیر به جزیره دیگری رسید. کودکی چهار ساله و گوژپشت در ساحل روی تخته سنگی نشسته بود و با چشمان اندوهگین خود به دریا نگاه می کرد. با دیدن کشتی و ناخدای سبزپوش از جا بلند شد. برآمدگی زیادی در پشت و جلوی سینه اش دیده می شد. مرد سبزپوش پیاده شد و کودک گوژپشت را با خود به کشتی برد. وقتی پسرک روی عرشه ایستاد با تعجب نگاهی به بدنش انداخت. به پشت و سینه اش دست کشید. اثری از برآمدگی نبود.
شب عاشورا بود. مردم در حسینیه بزرگ شهر قندهار مشغول عزاداری بودند. عالمتاب و شوهرش از خانه بیرون آمدند و به سمت حسینیه رفتند. زن، کودک چهارساله اش را در آغوش گرفته بود. پسرک گوژپشت به سختی نفس می کشید. پدر و مادر هر دو ناراحت بودند. از وقتی پسرشان با این وضعیت بدنی به دنیا آمده بود خواب و خوراک از آنها گرفته شده بود. زن و مرد به خیل عزاداران پیوستند. روضه و عزاداری که تمام شد. زن و مرد به سمت منبر رفتند و گردن پسرک را با پارچه ای به منبر بستند. زن زانو زد و دستانش را به پله اول منبر گرفت.
- یا حسین از خدا بخواه که این بچه را یا شفا دهد یا مرگ.
ساعتی بعد کسانی که در حسینیه بودند با شنیدن صدای غرش گونه ناله کودک به سمت منبر دویدند. لرزش تمام بدن کودک را فرا گرفته بود. بلند می شد و می افتاد و نعره می زد. پدر بچه عصبانی شده بود در این وقت پیرزنی به زن نزدیک شد و در گوشش گفت:
- عالمتاب بچه رو ببر خونه پدرش عصبانیه. اونجا بمیره بهتره.
عالمتاب کودکش را بغل کرد. لرزش بدن بچه به او هم منتقل شده بود و از ترسی گنگ می لرزید. لرزش بدن کودک گوژپشت تا چهار روز ادامه داشت. بعد از گذشت چهار روز و لرزشهای متوالی گوشتهای اضافی آب شدند و برآمدگی پشت و سینه بچه از بین رفت.
عالمتاب دست پسرش را گرفت و از خانه خارج شد. کودکان همسایه دور آنها جمع شدند و با تعجب به کودک عالمتاب خیره شدند.
کشتی همچنان به راه خود ادامه می داد. در پرتو نور چراغ جزیره کوچک دیگری نمایان شد. ناخدای سبزپوش کشتی را به سمت ساحل هدایت کرد.
آنجا دلتای رودی بود که از میان جزیره سرچشمه می گرفت و به دریا می ریخت. پسری نوجوان در میان آبهای دلتای رود دست و پا می زد. مرد سبزپوش بازوان نوجوان را گرفت و از آب بیرون کشید و او را به کشتی برد. نوجوان روی عرشه ایستاد لباسهایش خشک بود. حتی یک قطره آب هم روی آنها دیده نمی شد. نوجوان خندید و به سمت دو مسافر کوچک کشتی رفت.
اربعین حسینی بود و کربلا پذیرای هزاران زائر و عزادار دلسوخته که از شهرها و کشورهای مختلف آمده بودند. شیخ محمد انصاری دست پسر نوجوانش را گرفته بود و عازم زیارت بود. اهل سرکوه داراب بود و به قصد شفای پسرش و زیارت به این سفر آمده بود. شیخ محمد و پسرش به سمت شریعه فرات رفتند. شیخ محمد گفت:
- بهتر است قبل از زیارت غسل کنیم.
- بابا! آنجا برویم، جریان آب آرام است.
پدر و پسر در گوشه ای از شریعه وارد آب شدند. شیخ محمد در حال غسل بود که پسرش از او فاصله گرفت. پسرک ناگهان احساس کرد زیر پایش خالی شده است. آب او را با خود برد. پسر فریاد کشید:
- بابا کمکم کن. دارم غرق می شوم.
شیخ محمد به آن سو نگاه کرد. آب پسرش را دور کرده بود. تنها سر او گاه از آب بیرون می آمد. شیخ محمد که شنا کردن بلد نبود به اطراف نگاه کرد. هیچ کس در آن نزدیکی و کنار ساحل فرات نبود که به او کمک کند. دل شکسته سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:
- خدایا به حق سیدالشهداء فرزندم را نجات بده.
شیخ محمد هنوز پسرش را می دید. ناگاه دید پسرک در خلاف جهت آب و رو به او برمی گردد. وقتی نزدیک شیخ محمد رسید، پدر سراسیمه دستش را گرفت و از آب بیرون کشید. به او خیره شد و پرسید:
- چطور نجات پیدا کردی تو که شنا بلد نبودی؟
- هیچ کسی را ندیدم بابا ولی مثل اینکه یک نفر بازویم را گرفته بود و به سمت شما می آورد.
شیخ محمد کنار رودخانه به سجده افتاد و شکر خدای را به جا آورد. دریا همچنان طوفانی و ظلمانی بود. موجهای بلند غرنده تر از همیشه در پیچ و تاب بودند. کشتی بی محابا دل امواج را می شکافت و پیش می رفت. سه مسافر کوچک کشتی نجات به عرشه تکیه داده بودند و مرد سبزپوش را نگاه می کردند که چراغ فروزنده اش را بالای سرش گرفته بود و در جستجوی جزیره ای دیگر بود تا انسان دیگری را از گرفتاری نجات بخشد.
منبع: داستانهای شگفت; شهید دستغیب، انتشارات صبا، چاپ دوم، صفحات 164، 165، 171،203و204.