به خانه خدا خوش آمدی
برچسپ ها: خدا ، به ، خانه ، خوش ، آمدی
نویسنده : اعتمادی، فاطمه
کفش هایت را درآور؛ اینجا باید با وضو وارد شوی...
اینجا، خانه خدا، ارتفاع عشق است؛ دور از همه برج و باروها؛ کنگره ها و آهن ها؛ پرچین ها و سیمان ها... اینجا باغ نیایش و مناجات است که نجوای زیبای فرشتگان را می توانی بشنوی...
اینجا بهشتی است که درختان «شهود» شاخ و برگ می کنند؛ تجسم برابری و برادری...
اینجا مسجد است؛ آغازی برای بیدار شدن از خواب غفلت و خودپرستی و غرور...
خانه ای که بخواهی اگر، تو را تا عرش بالا می برد؛ تا حریم امن الهی...
اینجا محبوب ترین مواضع است نزد حق تعالی... خانه پاکان؛ خانه خدا...
اینجا که می آیی، گام بر می داری سمت ملکوت و ضربان بی قراری ات به تپش می افتد که از خود بی خود می شوی و به هیچ نمی اندیشی، جز رسیدن...
اینجا که می آیی، کاشی های اشراق را که می نگری، وقتی با دلنشینی اذان ممزوج می شوند؛ در شبستان های لبالب از بوی بهشت که می نشینی روحت را تا خدا بالا می برد؛ دلت می شکفد؛ درست همین جا که اینجا، جبرانی است بر تباهی این خاک تیره... و تو اگر کوی به کوی، خانه به خانه به دنبال آرامشی و آسایش می طلبی؛ کنار حوض ابدیت وضو بگیر و کنار ستون عبودیت، نماز بخوان که این زمین پاک، سجده های خالصانه ات را گواهی خواهد داد روز تبلی السرائر... شاید در مسجد کوچک و قدیمی شهر باشی یا آن مسجد سفیدی که در شهر پیامبر(ص) با گنبد سبزش، دلت را تا خدا می برد؛ یا شاید در مسجد کوچک اما بزرگ شهر بی وفایان باشی که وقتی قدم در آن می گذاری؛ صدای مناجات شبانه علی(ع) را هنوز می توانی بشنوی؛ آنجا که با همه کوچکی اش قدمگاه رسولان الهی بود و اولیاءالله... یا شاید هم، آنجا که با همه کوچکی اش آن قدر وسعت دارد که خانه امام عصر(عج) باشد؛ یا آن مسجد که آزادی اش آرزوی هر مسلمانی است؛ آنجا که شبی رسول خدا(ص) را در خود پذیرفت تا نقطه عروج رسول الله(ص) باشد تا سدرهالمنتهی... ((سُبْحانَ الّذی أسْری بِعَبْدِهِ لَیلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ اْلأقْصَی الّذی بارَکنا حَوْلَهُ لِنُرِیهُ مِنْ آیاتِنا إِنّهُ هُوَ السّمیعُ الْبَصیرُ))[1]... همه مساجد خانه خدایند که در هر مسجدی خدا را بخوانی؛ به عرش می بردت و حریم امن الهی و آسودگی خاطرت را تضمین می کند که در هر مسجدی، تمامی شرایط پرواز و سلوکت فراهم است... که ((وَ أقیمُوا وُجُوهَکمْ عِنْدَ کلّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصینَ لَهُ الدِّینَ کما بَدَأکمْ تَعُودُونَ))[2].
اینجا که بیایی؛ به یقین در می یابی که همه از یک قبیله ایم که رو به یک قبله ایستاده ایم؛ زاده شده از یک زن و مرد، که ملاک برتری مان نه تحصیلات است و نه مقام؛ نه ثروت و نه شهرت که وقتی بوی اذان در کوچه پس کوچه های شهر می پیچد؛ وقتی زیر یک سقف می ایستیم و قامت می بندیم که تا خدا فاصله ای نداریم و در مدار ملکوت همراه هم می چرخیم؛ آنجا دیگر تفاوتی ندارد که خان زاده ایم یا چوپان زاده که خودش فرمود: ((یا أیهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناکمْ مِنْ ذَکرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکمْ شُعُوبًا وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنّ أکرَمَکمْ عِنْدَ اللّهِ أتْقاکمْ إِنّ اللّهَ عَلیمٌ خَبیرٌ)).[3]
اینجا خانه بندگانی ا ست رها شده از خدایان رنگ رنگ که به ریسمان تسبیح گره زده شده اند و دست هایشان در هم تنیده به نام پروردگار...
اینجا را باید شناخت؛ اینجا که غیر خدا را راهی در آن نیست برای پرستیدن که ((وَ أنّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللّهِ أحَدًا))[4]؛ اینجا را باید خواست و همیشه آبادش نگه داشت که هوای این خانه، معطر از تنفس نیایش است؛ جدای از هیاهوی رنگ و نژاد و قبیله... اینجا که اگر بخواهی اش، که اگر با آن همراه شوی و آبادش نگه داری؛ خانه ای در بهشت برای خود ساخته ای؛ اینجا که اگر خانه زمینی تو باشد؛ خدا خانه ای در بهشت برایت خاهد ساخت؛[5] اینجا که اگر چراغی روشن کنی در آن، تا وقتی آن چراغ روشن است؛ برای خودت طلب آمرزش پیوسته حاملان عرش الهی و فرشتگان را خریده ای[6]...
اینجا که وقتی قدم می گذاری در آن، از خاکستر معصیت ها بر می خیزی؛ با فرشته ها همنشین می شوی؛ ردای خلیفهاللهی می پوشی و در سجده های بی امان ملائک از لذت های حقیر دنیوی خالی می شوی... اینجا... مسجد... خانه خدا...
به خانه خدا خوش آمدی...
پی نوشت:
[1]. اسراء (17): 1.
[2]. اعراف (7): 29.
[3]. حجرات (49): 13.
[4]. جن (72): 18.
[5]. ثواب الأعمال، شیخ صدوق، ص 59.
[6]. همان، ص 61.