طلوع زیباترین فجر
برچسپ ها: میلاد ، حضرت ، رسول اکرم ، ربیع الاول ، هفت ده
طلوع فجر روز جمعه 17 ربیع الاول سال 571 میلادى و چهل سال قبل از بعثت بود که سرزمین مكه نور باران گشت. بیاییم به وقایع نزدیک میلاد نخستین معصوم نظری بیفکنیم.
خبر از تولد پدر
هنگامیكه عبدالله پدر پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) در مكه دیده به جهان گشود همه كشیشان یهود كه در شام بودند اطلاع یافتند، به این ترتیب كه : در نزد آنها جامه پشمى سفید رنگى بود كه به خون حضرت یحیى (علیه السلام) آغشته بود و آنها در كتابهاى دینى خود خوانده بودند كه هرگاه آن جامه را به رنگ سفید یافتند و دیدند كه از آن قطره هاى خون مى چكد بدانند كه در همان ساعت پدر حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) متولد شده است. آنها همین موضوع را در آن جامه دیدند، همه آنها به مكه مسافرت نمودند و تصمیم داشتند كه با نیرنگ به عبدالله آسیب برسانند، خداوند عبدالله را از گزند آنها حفظ كرد و آنها به هدف شوم خود دست نیافتند. آنها در مكه از هر كس در مورد عبدالله سئوال مى كردند جواب مى شنیدند كه عبدالله نورى است كه در خاندان قریش مى درخشد.(1)
ازدواج عبدالله و آمنه
روزى عبدالله در مكه به شكار رفت در آن مكان 90 نفر از كشیشان یهود كه به شمشیرهاى زهر آلود مسلح بودند به سوى او رفتند تا او را غافلگیر كرده و بكشند. وهب پدر حضرت آمنه (مادر پیامبر (صلى الله علیه و آله)) صاحب آن شكارگاه بود در آنجا حضور داشت وقتى كشیشان را در آنجا دید دریافت كه در كمین عبدالله هستند تا به او آسیب برسانند با اینكه تنها بود براى كمك به سوى عبدالله شتافت. وهب مى گوید:
نزدیك عبدالله رفتم ناگاه مردانى را كه شباهت به مردان دنیا نداشتند و سوار بر اسب هاى شهاب بودند دیدم كه بر آنها حمله كردند و آنها را سركوب نمودند و عبدالله را از گزند آنها نجات دادند.
این حالت بیش از چند لحظه دوام نیافت كه آهسته آهسته این حالت محو شد و جاى خود را به نورى روحانى بخشید در روشنائى این نور ملكوتى ، پسرم را بر دامنم یافتم كه پیشانى عبودیت بر زمین گذاشته بود و نجوائى نامفهوم گوشم را نوازش مى داد
هنگامى كه وهب این منظره زیبا را دید شیفته مقام عبدالله شد و گفت : براى دخترم آمنه همسرى مناسبتر و شایسته تر از عبدالله نیست، با توجه كه اشراف و ثروتمندان قریش از آمنه خواستگارى كرده بودند ولى آمنه آنها را نمى پذیرفت و به پدر مى گفت هنوز وقت ازدواج من نرسیده است. وهب به خانه بازگشت و جریان مقام با شكوه عبدالله را براى همسرش تعریف كرد و افزود كه عبدالله زیباترین مردان قریش است و داراى نسب شایسته اى است و من براى دخترم شوهرى را غیر از او نمى پسندم، نزد او برو و آمادگى دخترم را براى همسرى با او اعلام كن.
مادر آمنه به حضور عبدالمطلب (پدر عبدالله) آمد و عرض كرد: دخترى دارم، آماده ایم كه او را همسر عبدالله نمائیم. عبدالمطلب گفت : هیچ دخترى براى پسرم عبدالله پیشنهاد نشده كه مناسب تر و شایسته تر از آمنه باشد.(2)
رحلت پدر
عبدالله از طریق ازدواج فصل نوینى از زندگى به روى خود گشود و شبستان زندگى خود را با داشتن همسرى مانند آمنه روشن ساخت و پس از چندى براى تجارت راه شام را همراه كاروانى كه از مكه حركت مى كرد در پیش گرفت. امام کاروان پس از چند ماه، بی عبدالله بازگشت. عبدالمطلب و عروسش آمنه، پس از تحقیق مطلع شدند كه عبدالله موقع مراجعت در یثرب (مدینه) مریض شده و براى استراحت و رفع خستگى، میان خویشان توقف كرده است. عبدالمطلب بزرگترین فرزند خود به نام حارث را مامور كرد كه به یثرب برود و عبدالله را همراه خود بیاورد، اما وقتى وارد مدینه شد اطلاع یافت كه عبدالله یك ماه پس از حركت كاروان با همان بیمارى چشم از جهان بربسته است. آنچه از عبدالله باقى مانده بود پنج شتر و یك گله گوسفند بود و یك كنیز بنام (ام ایمن) كه بعدها پرستار پیامبر (صلى الله علیه و آله) شد.(3)
عزیز آمنه آمد
آمنه مادر رسول خدا (صلى الله علیه و آله) مى فرماید: هنگامى كه نطفه محمد از عبدالله به من منتقل شد نورى از او ساطع گردید كه آسمانها و زمین را روشن كرد.
حضرت آمنه مى فرماید: چند روزى بر من گذشت كه ناراحت بودم ، مى دانستم پا به ماه هستم. شب ولادت درد من افزون شد و من تك و تنها در اطاق به شوهر جوان مرگم عبدالله و به تنهائى و غربت خودم كه دور از سرزمین یثرب افتاده ام فكر مى كردم كه ناگهان به گوشم آوائى رسید كه شادمان شدم ، صداى چند زن را شنیدم كه بر بالینم نشسته اند و درباره من صحبت مى كنند. از صداى آرام و دلپذیرشان آنقدر خوشم آمد كه تقریبا درد خود را فراموش كرده بودم ، سرم را از روى زمین برداشتم كه ببینم زنانى كه در كنارم نشسته اند كجائى هستند و از كجا آمده اند و با من چه آشنائى دارند؟ دیدم چقدر زیبا! و چه خوشبو و پاكیزه ! من گمان كردم از خانمهاى قریش هستند حیرتم از این بود كه چگونه بى خبر به اتاق من آمده اند! و چه كسى ایشان را از حال من با خبرشان كرده است؟
به رسم و روش عرب ها كه در برابر عزیزترین دوستانشان قربان صدقه مى روند با سخن گرم و گیرنده گفتم : پدر و مادرم به فداى شما باد از كجا آمده اید و چه كسانى هستید؟
در نزد آنها جامه پشمى سفید رنگى بود كه به خون حضرت یحیى (علیه السلام) آغشته بود و آنها در كتابهاى دینى خود خوانده بودند كه هرگاه آن جامه را به رنگ سفید یافتند و دیدند كه از آن قطره هاى خون مى چكد بدانند كه در همان ساعت پدر حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) متولد شده است
آن زن كه طرف راستم نشسته بود گفت : من مریم مادر مسیح و دختر عمرانم. دومى مى گفت : من آسیه همسر فرعون هستم و دو زن دیگرى هم دو فرشته بهشتى بودند كه به خانه من آمده بودند، دستى كه از بال پرستو نرم تر بود به پهلویم كشیده شد. دردم آرام گرفت اما دیگر نه چیزى مى دیدم و نه چیزى مى شنیدم. این حالت بیش از چند لحظه دوام نیافت كه آهسته آهسته این حالت محو شد و جاى خود را به نورى روحانى بخشید در روشنائى این نور ملكوتى ، پسرم را بر دامنم یافتم كه پیشانى عبودیت بر زمین گذاشته بود و نجوائى نامفهوم گوشم را نوازش مى داد.(4)
ابلیس هنگام تولد نور
هنگام تولد پیامبر (صلى الله علیه و آله) ابلیس در میان فرزندان خود فریاد كشید كه همه نزد آن آمدند و پرسیدند چرا بى تاب و نگران شده اى ؟ ابلیس در پاسخ گفت : واى بر شما امشب چهره آسمان و زمین دگرگون شده ، و موضوع عظیمى براى من رخ داده كه از زمان عروج عیسى به آسمان تاكنون برایم رخ نداده است. ابلیس به جستجوی علت پریشانی اش پرداخت. او روى سراسر زمین فرو رفت و همه جا را گشت تا اینكه به سرزمین مكه آمد دید سراسر حرم مكه پر از فرشتگان است خواست وارد حرم گردد فرشتگان بر او فریاد زدند. از نهیب فرشتگان به عقب بازگشت ، سپس به صورت گنجشگى شد و از جانب كوه حراء (كه در یك فرسخى مكه بود) داخل حرم شد، ناگهان جبرئیل بر او فریاد زد: برگرد خدایت تو را لعنت كند! ابلیس گفت : یك سوالى دارم بگو بدانم امشب در زمین چه اتفاقى رخ داده است؟ جبرئیل فرمود: محمّد (صلى الله علیه و آله) متولد شده است. ابلیس گفت : آیا مرا در او بهره اى است؟ جبرئیل فرمود: خیر. ابلیس گفت : آیا در امت او بهره اى است؟ جبرئیل فرمود: آری. ابلیس گفت : به همین اندازه راضى و خشنودم.(5)
بارالها به این شب میلاد عزیزترینت، ما را از وسوسه های شیطان رهایی بخش. اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد.
پی نوشت :
1- كحل بصره، ص 12.
2- همان، ص 13.
3- تاریخ طبرى ، ج 2، ص 7 و 8.
4- نخستین معصوم ، ص 30.
5- منتهى الامال، ص 18.