از علی اصغر خجالت می کشم...
گاه ابر و گاه باران می شوم
گاه از یک چشمه جوشان می شوم
گاه از یک کوه می آیم فرود
آبشار پرغرورم گاه رود
گاه قطره، گاه دریا می شوم
گاه در یک کاسه پیدا می شوم
روز و شب هر گوشه کاری می کنم
باغها را آبیاری می کنم
نیست چیزی برتر از من در جهان
زندگی از آب می گیرد نشان
گرچه آبم، روزی اما سوختم
قطره تا دریا سراپا سوختم
تشنه ای آمد لبش را تر کند
چاره لب تشنه ای دیگر کند
تشنه ای آمد که سیرابش کنم
مشک خالی داد تا آبش کنم
تشنه آن روز من عباس بود
پاسدار خیمه های یاس بود
خون عباس علمدار رشید
قطره قطره در درون من چکید
داغی آن خون دلم را سوخته
آتشی در جان من افروخته
چشمهایم خواب، موجم خفته باد
آبی آرامشم آشفته باد
آب هستم؟ وای من مرداب به
زندگی بخشم؟ نه، مرگ و خواب به
وای بر من، وای بر من، وای دل
مانده در مرداب حسرت پای دل
پیچ و تاب رودم از درد دل است
برکه ازا ندوه دل، پا در گل است
گریه من، شرشر باران شده
غصه ام در گریه ها پنهان شده
دود داغم ابرها را تیره کرد
آسمانها را سراپا تیره کرد
آب اگر شد اشک چشم از شرم شد
از خجالت شور و تلخ و گرم شد
آب بودم، کربلا پشتم شکست
آبرویم رفت پستم، پست پست
حال از اکبر خجالت می کشم
از علی اصغر خجالت می کشم