قصه یار دیرین علی علیه السلام و جوان ایرانی
برچسپ ها: علی ، قصه ، جوان ، علیه السلام ، یار
«از بنده خدا، علی امیرالمؤمنین به حذیفه یمانی. سلام خدا بر تو. امّا بعد، من تو را بر حکومت مدائن که از سوی خلیفه پیشین به عهده داشتی، ابقا نمودم. تقوا الهی پیشه کن و با مردم با رأفت و مهربانی رفتار نما. همه مردم را هم جمع کن و نامه دیگر مرا هم برای آن ها بخوان.»
مسجد شهر، لبالب جمعیت بود. حذیفه ی سال خورده، وارد مسجد شد. مردم برای نماز و خطابه او، سر از پا نمی شناختند. سالیان درازی بود که، طعم عدالت را نچشیده بودند. برای همین، حضور حذیفه، غنیمت بزرگی بود. اما شاید کمتر کسی می دانست که حذیفه، در تدفین شبانه دختر مظلوم پیامبر صلی الله علیه و آله هم حاضر بوده است! حق هم داشتند. اخبار زیادی از مدینه به این شهر بزرگ نرسیده بود!
نماز به پایان رسید و حذیفه بر فراز منبر رفت و دستور داد فردی نامه ی امیرالمؤمنین علیه السلام را، برای مردم بخواند.
«_ بسم الله الرحمن الرحیم. از بنده ی خدا علی امیرالمؤمنین، به مردمی که نامه ام به آن ها می رسد. سلام بر شما. شکر خدائی را که جز او نیست و سلام بر پیامبر رحمت که به دیدار الهی شتافت. بعد از او مردم، دو نفر را که می پسندیدند بر خلافت نشاندند. آن دو مدتی خلافت کردند. و بعد از آنها عثمان، خلیفه شد ولی بعد از ظلم بسیاری که به مردم رفت توسط آنها کشته شد و مردم، مرا برای خلیفه بودن، اجبار کردند. دنیائی که در عین سزاواری، بی نهایت از آن نفرت داشتم. اما مردم برای این کار آنقدر عجله داشتند و آنقدر درب خانه ام جمع شدند که نزدیک بود فرزندانم زیر دست و پا له شوند. اما حذیفه همچنان والی و بزرگ شماست و من، به درستی او امیدوارم. خداوند علی را هم در مسیر تقوا حفظ کند. والسلام.»
حذیفه شروع به سخن نمود: خدا را شکر که خداوند مسیر رحمتش را به سمت بندگان گشود و خلافت، به امیر المؤمنینِ واقعی رسید!...
جوانی از بین جمعیت برخواست و صدایش را بلند کرد. آخر، این مدائن، کوفه و مدینه نبود که صدائی از احدی بلند نشود! این جا ایران بود. سرزمین مردان حق جوی پارسی!
جوان پرسید:
_ یا حذیفه. اندکی صبر کن. سؤالی دارم.
حذیفه سکوت کرد و سری به تأیید تکان داد. جمعیت به سمت جوان برگشت.
_ ای صحابیِ بزرگ رسول خدا! تو را چه می شود که اینگونه سخن می گویی؟ مگر امیرالمومنین های قبلی، واقعی نبوده اند که اکنون خدا را شکر می کنی که حق به حق دار رسیده!
حذیفه فرمود: جوان بنشین و گوش کن تا برایت داستانی بگویم.
سالها پیش که جوان بودم؛ روزی خودم به چشمان خود دیدم که جوان زیبایی بر پیامبر و علی صلوات الله علیهما وارد شد و به علی علیه السلام گفت: السلام علیک یا امیرالمومنین! پیامبر صلی الله علیه و آله به من فرمود: حذیفه! آیا او را شناختی؟ گفتم نه. فرمود: او جبرائیل بود و دستور داد امروز همه ی مردم با علی به عنوان امیر المومنین بیعت کنند. اما عده ای برایشان سنگین بود. برای همین آمدند و پرسیدند آیا این مطلب از طرف خدا و رسول اوست؟ پیامبر صلی الله علیه و آله به تندی جواب داد: بله.
خودِ عمر، پیش من آمد و پرسید تو واقعاً جبرائیل را دیده ای؟ من هم به تندی پاسخ دادم که بله. خنده اش خشک شد و گفت: واقعا چیز عجیبی دیده ای!
ولی باز عده ای در پنهانی جمع شدند و با خودشان گفتند: بگذار پیامبر بمیرد تا این بیعت را زیر پایمان بگذاریم!
کار به جایی رسید که بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله، ب رَیده اسلمی روزی در مسجد بر آشفت و رو به ابوبکر گفت: مگر پیامبر نفرمود امیر مردم فقط علی است. پس چه شد که تو امیر هستی؟ ابوبکر گفت: ای بریده! آرام باش. هر روز اتفاق تازه ای رخ می دهد. تو نبودی. ما که بودیم! و اینطور تصمیم گرفتیم!
آن روز، آن صحابی بزرگ رسول الله صلی الله علیه و آله، از ناراحتی همه ی اهل و عیالش را جمع کرد و از مدینه رفت! شاید باورت نشود ولی داستان، این گونه بود.
و حذیفه، در میان بهت مردم، از منبر فرود آمد.
مسلم مَشاجعی _ همان جوان _ بی اختیار جلو دوید و گفت: یا حذیفه! شما را به خدا، مگر شما آن جا نبودید که آخر، کاری بکنید؟!
حذیفه، لحظه ای ایستاد و نفس عمیقی از افسوس کشید و گفت: خدا خیرشان ندهد که خیانت کردند. کاری از دست ما بر نمی آمد. به خدا قسم چشم ها بسته شد و یقین ها رفت. هر زبانی را با زبان شمشیر، پاسخ می دادند. افسوس که دنیا برایمان زینت شده بود! هر بار هم که جلو می رفتم؛ رسول خدا می فرمود: حذیفه بایست که دین خدا، از دست خواهد رفت.
بعد از آن، حذیفه به خانه رفت و در بستر بیماری افتاد. چند روز بعد، جوان و یکی دو نفر دیگر، بالای سرش آمدند و دوباره جوان شروع به صحبت کرد: یا حذیفه! آنهائی که تصمیم گرفتند ولایت را از علی بگیرند آیا همان عمر و ابوبکر نبودند؟
فرمود: به خدا قسم بله.
جوان که دیگر همه چیز را فهمیده بود برخواست برود. اما صدای حذیفه او را نگه داشت: صبر کن. اگرچه بیماری من شدت گرفته، اما عمری برایم نمانده است. بنشین تا برایت بگویم. به خدا قسم آن ها نقشه قتل پیامبر را هم کشیدند و من در تاریکی شب همراه پیامبر بودم. پیامبر اشاره ای به آسمان فرمود و من در نور برق آسمان، همه شان را شناختم. آن گروه که تعدادشان زیاد هم شده بود، حتی طوماری نوشتند و امضا کردند که بعد از پیامبر چه ها کنند! تا روز غدیر رسید. از سفر حج، با جمع عظیمی باز می گشتیم. جبرائیل برای آخرین بار نازل شد و دستور داد پیامبر امر رسالتش را اعلام کند. پیامبر دستور داد تا منبری در دل آن صحرا درست کنند. سلمان و ابوذر تکه ها سنگ را روی هم گذاشتند و جهاز شترها را روی آنها. به دستور پیامبر خدا، سه روز صبر کردیم تا همه برسند.
پیامبر از آن بلندی، بالا رفت در حالی که علی هم کمی پایین تر ایستاده بود و متمایل به پیامبر، غرق در او شده بود. پیامبر از مردم پرسید: «مردم! آیا من بیشتر بر شما ولایت دارم یا خودتان؟ همه گفتند: البته شما یا رسول الله!»
پیامبر، علی را بلند کرد و فرمود: «حال که من بر شما ولایت دارم، این علی را جانشین خودم بر شما قرار دادم که بعد از من او را اطاعت کنید.» بعد، دستور داد همه بیایند و بیعت کنند. من کنار چادری بودم و در آن، باز صدای پچ پچ آن منافقین را شنیدم. به سمت رسول خدا دویدم و همه چیز را گفتم. آن حضرت، آنها را احضار کرد و آنها انکار کردند. بعد پرسیدند: آیا این دستور از طرف خود خدا است؟! پیامبر با ناراحتی فرمود: «بلی! ولی آنها رها نکردند. آمدند مدینه و باز طومار دیگری در مخالفت با علی امضا کردند.»
جوان پرسید: چه نوشته بودند؟
_ آن موقع، اسماء بنت عمیس همسر ابوبکر بود. او پیش من دوید و گفت که منافقین در خانه من جمع شده اند و در طومار خود نوشته اند: حمد و ثنای پروردگار بر اولیای گرامی اش! ما بزرگان قوم در این طومار هم قسم می شویم که نگذاریم خلافت در خاندان محمد موروثی شود. و هر زمان هرکسی که شایسته تر است خودمان انتخاب می کنیم...
و موقع نماز، دویدند که پشت پیامبر نماز بخوانند! پیامبر به یکی شان که ابوعبیده ی خبیث بود، فرمود: به به ابوعبیده! آفرین بر تو که امین امت شده ای! با آنان تندی کرد که بخدا قسم اگر بخواهم همه تان را معرفی می کنم. لرزه بر اندام آنان افتاد. و بعد هم پیامبر در بستر بیماری افتاد.
جوان گفت: حال که همه چیز را دانستم، ایمان می آورم به ولایت مولایم علی و او را تنها نخواهم گذاشت.
و به سرعت، و با قلبی غرق در ایمان، راه مدینه را در پیش گرفت و در صفین به آن حضرت رسید. و اولین نفری بود که در رکاب حضرت جان به شهادت بخشید. در حالیکه با اجازه امیر مؤمنان علیه السلام، قرآن به دست گرفته بود و مردم را به حقیقت دعوت می کرد.
مادرش هم بعد از شهادت فرزند، بدن پاره پاره او را در آغوش گرفت و اشک ها ریخت و شعرها خواند.
منابع:
الیقین تألیف سید بن طاووس، بحار الانوار جلد سی و هفتم، ارشاد القلوب جلد دوم، نزهت الکرام و بستان العوام و حجة التفضیل. به نقل از کتاب بلندترین داستان غدیر نوشته محمدرضا انصاری.
حجة السلام سید محمدحسن لواسانی