لطف بی بی
برچسپ ها: حضرت ، معصومه ، سلام ، بی بی ، لطف ، اللهاعیها
نویسنده : مجید محبوبی
آقا1 در را باز کرد. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. دلش مثل ابر بهاری گرفته بود. قطرات اشک ناخواسته از گوشه چشمانش جوشید و روی محاسن سفیدش سُرخورد. با گوشه عبای مشکی اش آنها را پاک کردو از دو پلّه خشتی در، بالا آمد.
ـ فرزندان من! من از شما به همان اندازه شرمنده ام که شما از زن و بچه هایتان هستید، ولی بدانید که چیزی ندارم بدهم. خدا گواه است که از سه ماه قبل مقروضم، حالا حتی قرض هم نمی توانم بکنم...
آقا اینجا که رسید، دیگر نتوانست ادامه دهد. هق هق گریه اش بلند شد. یکی از طلبه ها جلو آمد و با ناراحتی گفت:
ـ حاج آقا! به خدا ما هم شرمنده شما هستیم! مجبور شدیم بیاییم اینجا! آخر می دانید الآن ده دوازده روزی می شود که فقط نان خشک خالی می خوریم، آن هم با چه مصیبتی تهیه می شود، خدا می داند...
بغض، گلوی طلبه را گرفت. سرش را پایین انداخت و دیگر ادامه نداد. آقا اشکهایش را پاک کرد. در حالی که بغض گلویش را می فشرد، بریده بریده گفت:
ـ شما تشریف ببرید، ان شاء اللّه تا فردا کاری می کنم.
طلبه ها ناراحت و مأیوس راهشان را گرفتند و رفتند. نگاه آقا دنبالشان بود. کاش می توانست کاری بکند! اما کاری از دستش برنمی آمد. سه ماه تمام خون دل خورده بود و عزّت نفسش اجازه نداده بود دردش را به کسی بگوید.
* * *
آفتاب پس مانده های نور طلایی اش را از لب بامها جمع می کرد. آقا روی پلّه بلند اتاق متفکّر ایستاده بود. نمی دانست چه کار کند. غم بدهی ها و شهریه طلاّ ب به قلبش چنگ می انداخت و آن را فشار می داد. آهی از ته دل کشید و به آسمان نگاه کرد. چاره ای به ذهنش نمی رسید.
آرام آرام طرف حرم به راه افتاد. صدای اذان از گلدسته های مرقد مطهّر بی بی معصومه علیه السلام به گوش می رسید.
تا شروع نماز مغرب، غصّه بود و آهی که پشت سر هم از دلش بیرون می زد. این چند روز به اندازه چند سال پیر شده بود. نماز را که خواند، نگران و مضطرب در صحن بزرگ حرم چرخی زد و بیرون رفت. بعد یک راست به خانه برگشت. وارد اتاق شد و دراز کشید. هر چه تلاش کرد، خوابش نبرد. از جا بلند شد. لباسهایش را پوشید و دوباره به طرف حرم راه افتاد. تا نزدیکی های اذان صبح، پشت در بسته حرم دعا کرد و اشک ریخت.
دمدمه های اذان صبح بود که با باز شدن در وارد حرم شد. آرام قدم برداشت و کنار حوض رسید. وضو که گرفت، کمی آرام شد. دستهایش را به طرف ایوان آینه گرفت و زمزمه کرد. لحظه ای منظره جمع شدن طلاّ ب مقابل خانه در ذهنش مجسّم شد: ـ اگر تا فردا پول جور نشود؟ بی بی... بی بی جان! من به طلاّ ب قول داده ام...
نماز صبح را با گریه و التماس به پایان برد. بعد به طرف ضریح مقدّس آمد و چنگ انداخت به ضریح:
ـ عمّه جان! این رسمش نیست که عدّه ای از طلاّ ب غریب در همسایگی شما از گرسنگی جان دهند. به برادرت علیّ بن موسی الرّضا بگو، به جدّت امیرالمؤمنین بگو، مشکل ما را حل کنند...
* * *
خسته شده بود. چشمهایش از بی خوابی می سوخت. پریشان و مضطرب به خانه برگشت. خواست بخوابد، اما نتوانست. منظره دیروز مدام به ذهنش فشار می آورد. قرآن را از طاقچه برداشت؛ اما از ناراحتی حتی نتوانست قرآن هم بخواند. انگار داشت زنده به گور می شد. در عمرش چنین شکنجه روحی ندیده بود!
می خواست بلند بلند گریه بکند که صدای تق تق در چوبی حیاط، بلند شد. خادم قبل از او به طرف در رفت. مردی که کلاه شاپو و چمدان بزرگی در دست داشت، در قابِ در، ظاهر شد.
ـ به آقا بگویید کار واجبی دارم؛ ببخشید! می دانم الآن وقت مزاحمت نیست امّا مسافرم، ماشین دارد حرکت می کند.
خادم برگشت و اجازه گرفت. آقا با اینکه حوصله هیچ کس را نداشت، اشاره کرد که بیاید داخل. خادم، غریبه را پیش آقا آورد. مرد سلام کرد و دو زانو نشست. بعد دست آقا را میان دستهایش گرفت و بوسید.
ـ ببخشید! بی موقع خدمت رسیدم، چند لحظه پیش که ماشین ما نزدیک قم رسید و نگاه من به گنبد و گلدسته های حرم حضرت معصومه علیه السلام افتاد، به فکرم رسید در مسافرت هر لحظه احتمال خطر است، اگر اتفاقی بیافتد و بمیرم و دِیْن خدا و امام بر گردنم بماند، چه خواهم کرد... از راننده خواستم کمی صبر کند تا هم زیارتی بکنیم و هم بنده، خدمت شما برسم.
مرد حساب مالش را به آقا ارائه داد. بعد درِ چمدان را باز کرد. بسته های نو و تا نخورده اسکناس ها روی هم چیده شده بودند. نگاه آقا که به بسته های اسکناس ها افتاد، دستهایش را بالا برد و از خدا تشکّر کرد. آنگاه خمس مال مرد را حساب کرد. مرد با خوشحالی خمسش را تقدیم کرد. این مبلغ آنقدر زیاد بود که علاوه بر بدهی هایی که آقا داشت، مخارج یک سال حوزه را کفایت می کرد.
مرد غریبه که رفت، آقا از جا بلند شد و به طرف حرم ایستاد. سلامی کرد و زیر لب گفت:
ـ قربان لطفت، بی بی!1