او پیامبر است
برچسپ ها: حضرت ، ابوطالب ، وفات
صدای در خانه که بلند شد از جا پرید و پا برهنه به سمت در دوید. دامن پیراهنش در هوا می رقصید. در را که باز کرد ابوطالب در چهارچوب در ظاهر شد. خستگی در چهره اش موج می زد. نگاهی به فاطمه انداخت. همسرش مثل روزهای قبل نبود. روزهای قبل وقتی در می زد صدای قدم های آهسته و آرام او را می شنید که به سمت در می اید اما امروز هنوز در نزده پا برهنه به سمت در دویده بود. چهره اش گلگون بود و از نگاهش معلوم بود می خواهد چیزی بگوید. با خودش گفت: «نکند برای محمد اتفاقی افتاده باشد؟»
پرسید: «محمد کجاست؟»
فاطمه با شنیدن اسم محمد چشمانش برق زد: «رفته توی کوچه، رفته با بچه ها بازی کند!» سر و صدای بچه ها از توی کوچه می آمد.
ابوطالب نفس راحتی کشید و داخل خانه شد و در را پشت سرش بست. به طرف حصیر که زیر تنها نخل حیاط پهن بود رفت و رویش نشست. فاطمه رفت و سریع از گوشه حیاط مشک آب را برداشت. درش را باز کرد و کمی آب در کاسة سفالی بزرگ ریخت و آمد کنار ابوطالب روی حصیر نشست و کاسة آب را داد دست شوهرش. اصلاً آرام و قرار نداشت، از شدت هیجان زبانش بند آمده بود.
ابوطالب کاسة آب را یک نفس سرکشید و کاسه را به دست فاطمه داد و گفت: راستی مثل روزهای گذشته نیستی؛ انگار می خواهی چیزی بگویی!»
فاطمه کاسه را روی حصیر گذاشت و سرش را بالا گرفت. به شاخ و برگ های نخل نگاه کرد که از لابه لای آنها آسمان پیدا بود. چشمانش هنوز برق می زد. آنچه را که باید تعریف کند برای ابوطالب تعریف کرد.
حرف هایش که تمام شد چهره ابوطالب شکفته شد و خستگی به سرعت از چهره اش پر زد و رفت. انگشت اشاره اش را آرام تکان تکان داد و صدایش که از شوق می لرزید فضای خانه را پر کرد: «قطعاً او پیامبر است و پس از مدتی پسری از تو متولد می شود که یار و همراه او خواهد بود.»
پسر بچه ها آرام جوری که صدای در بلند نشود از در نیمه باز خانه وارد حیاط شدند. پاهای سیاه و چرکشان با پیراهن سفید و بلندشان اصلاً جور در نمی آمد.
توی خانه سکوت بود و سکوت! حتماً کسی خانه نبود. سه تایی دویدند طرف نخل گوشه حیاط و مثل گربه تند و تند از آن بالا رفتند.
فاطمه صدای قدم های پاهایی را شنید. رواندازی از روی رختخواب های گوشة اتاق برداشت و انداخت روی محمد که خواب بود و صدای نفس های آرام و یکنواختش فضای اتاق را پر کرده بود.
از اتاق بیرون آمد و توی ایوان ایستاد. سه تا سفیدی لابه لای شاخه های نخل دیده می شد. داشتند تند و تند خرما می خوردند و هسته هایش را می ریختند روی زمین. هر هسته ای می افتاد روی زمین «تک» صدا می کرد. یکدفعه صدای یکی از سفیدی ها بلند شد. داشت با انگشت به فاطمه اشاره می کرد. هر سه تا سفیدی با وحشت از نخل پایین پریدند و روی زمین ولو شدند اما زود بلند شدند، خودشان را جمع و جور کردند و از خانه بیرون زدند و در را محکم پشت سرشان بستند.
فاطمه از پله های ایوان پایین آمد و به طرف نخل رفت. روی شاخه های پایینی اش اصلاً خرمایی دیده نمی شد. همة خرماها را بچه های همسایه خورده بودند. غمگین نشست زیر نخل و با خودش گفت: «الان محمد از خواب بیدار می شود و گرسنه است. من نمی توانم مثل روزهای گذشته خرما بچینم و بهش بدهم.»
نور خورشید از لابه لای شاخ و برگ های نخل به زور خودش را روی زمین پهن کرده بود. خیره شد به هسته های خرما که روی زمین پراکنده بودند. از جا بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد و در خیالش محمد را می دید که با چشمان درشتش او را نگاه می کند و منتظر است مثل هر روز بعد از ظهر فاطمه یک کاسة سفالی کوچک پر از خرما به او بدهد.
وارد اتاق شد، محمد هنوز خواب بود. با خودش گفت: «الان است که از خواب بیدار شود. بهتر است خودم را به خواب بزنم. قبل از این که بخوابد تنها پنجره اتاق را باز کرد. دراز کشید روی حصیر و دستانش را زیر سرش گذاشت. چشمانش را بست اما بلافاصله باز کرد و پنهانی به محمد نگاه کرد. محمد در جایش غلت زد و یکدفعه چشمانش را باز کرد، روانداز را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد. جای خطوط حصیر، طرف راست صورتش مانده بود. موهای پر پشت و سیاهش پریشان شده بود. به فاطمه نگاه کرد. فاطمه خواب بود. دلش نیامد بیدارش کند. از اتاق بیرون رفت.
دل در دل فاطمه نبود. چشم هایش را باز کرد و از جا بلند شد. روی زانو ایستاد و همان طور به طرف پنجره رفت. از پنجره به حیاط نگاه کرد. محمد ایستاده بود زیر نخل. دست و صورتش را شسته بود. دست های مرطوبش را به موهایش می کشید و آنها را به یک طرف می خواباند.
حتماً می خواست مثل بچه های همسایه از نخل بالا برود. فاطمه کمی ترسید. آخر محمد پیش او و شوهرش امانت بود. اگر می رفت بالای نخل و خدای نکرده یک طوری اش می شد...
زبانش را گاز گرفت و به محمد که هنوز به موهایش دست می کشید نگاه کرد. احساس کرد او را از بچه های خودش بیش تر دوست دارد. محمد با دست به نخل اشاره کرد و گفت: ...ای درخت! من گرسنه ام!...
اشک در چشم های فاطمه جمع شد. داشت با سر آستینش قطره اشکی را که روی گونه اش سر خورده بود پاک می کرد که از آنچه دید بر جا ماند: یکی از شاخه های درخت خم شده بود روی زمین و محمد داشت از آن خرما می چید. چند تا خرما که خورد رفت و از کنار مشک آب کاسة کوچک سفالی را برداشت و آن را هم پر از خرما کرد و به سمت در خانه دوید. حتماً رفت تا خرماها را با بچه های همسایه بخورد و مثل همیشه با آنها بازی کند.
با رفتن او شاخه نخل هم از روی زمین بلند شد و به صورت اول در آمد.
قلب فاطمه تند و تند می زد. از اول هم احساس کرده بود این بچه با بقیه مردم عادی فرق دارد. از پشت پنجره بلند شد و آمد توی حیاط و به نخل نگاه کرد و به شاخه ای که به فرمان محمد روی زمین خم شده بود. چشم هایش را مالید. شاید خواب دیده بود. حصیر کهنه ای را که گوشة حیاط لوله شده بود برداشت و زیر سایه نخل انداخت و منتظر شوهرش شد. دوست داشت هر چه زودتر او بیاید و ماجرا را برایش تعریف کند. صدای در خانه که بلند شد از جا پرید و پا برهنه به سمت در دوید. دامن پیراهن بلندش در هوا می رقصید، در را که باز کرد ابوطالب در چهارچوب در ظاهر شد. خستگی در چهره اش موج می زد. نگاهی به فاطمه انداخت. همسرش مثل روزهای قبل نبود...
منبع: الغدیر، ج7، ص398.