پروانه صفا
برچسپ ها: حضرت ، الله ، معصومه ، سلام ، علیها ، صفا ، پروانه
شب چهار شنبه بود و ماه با درخشش چشم اندازی در گوشه ای ازآسمان تمام رخ ایستاده بود. ستارگان ریز و درشت بر بام شهررویهم انباشته شده بودند. شهر با قامتی در هم و بر هم از شدت گرمی هوا به خود می پیچید. در دل شهر ستونهای بر افراشته وگنبدهای رنگارنگ به متانت و بزرگی همه عالم صبورانه ایستاده بودند و تا دور دستها به استقبال دوستان و میهمانان خودمی شتافتند. باد گرم و سرگردانی در خیابانهای شهر می وزید.
صدای قرآن و نوحه و طبل و شیپور از نای بلندگوهای دور و نزدیک تا بی نهایت می رفت. زمینیان بر سر و سینه می زدند و آسمانیان باچشمانی اشکبار نظاره می کردند. هر تازه واردی ناخود آگاه سینه در سوز و گذار مصیبت سیدالشهداء می نهاد. صدای زنجیرها که ازپشت زخمین عزاداران بر می خاست در میان فریادها و ناله ها گم می شد. سراسر کوچه ها و خیابانها را پرچم های سیاه که اشعارحماسی و ایثار و شهادت رویشان نوشته بود پرکرده بود. ساعت دورا نشان می داد. اما شهر همچنان از جمعیت متلاطم بود.
در این هنگام اتوبوسی در آن سوی رودخانه کنار پل، در موازات حرم توقف کرد. مسافرین یکی یکی پیاده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. پروین و مادرش آخرین نفری بودند که پیاده شدند. ابتدانفسی تازه کردند و بعد، مادر کیف بزرگ و چهار گوشی را از زمین برداشت و گفت: بریم پروین.
و دخترک با چشمانی خواب آلود، تلوتلو خوران دنبالش براه افتاد. هر قدمی که بر می داشت لب به اعتراض می گشود و گاه همانند بچه ها به چیزی بهانه می کرد و می ایستاد و با عصبانیت پابر زمین می کوبید و به مادر اعتراض می کرد: مامان! خوابم میاد اا اه چرا بیدارم کردی؟
یا می گفت: مامان با توام، می خوام همینجا بخوابم رو همین آسفالت.
و بی محابا روی زمین می نشست: تو چرا به حرفهایم گوش نمی کنی،نگاه! جیغ می کشم ها!
گاه قدری آرام تر می شد و می گفت: راستی اینجا حرمه، نه؟ چقدر قشنگه ... آ آ آه، چقدر آدم تو خیابونه،اینا خواب ندارن؟ ... مامان جون، هواش گرمه دارم می پزم ...
از این حرفها و مادر به آرامی با لهجه غلیظ کرمانشاهی جوابش را می داد: جان مادر! الان می خوام ببرمت مسافرخانه ... خیلی خوابت میاد نه؟! ولی مادر نمی شه که تو خیابون خوابید مردم به آدم می خندند. اینا اونجا رو نگاه او نجا مسافرخونه است...یواش تر مادر مردم نگاه مون می کنن، زشته.الان به دختر خوبم یه آب خنک می دم که گرما از تنش بیرون بره،
او با خوشرویی و نرمی با دخترش رفتار می کرد تا اینکه درنزدیکی حرم اتاقی اجاره کردند و دختر جوان غرولندکنان خود راروی تخت انداخت و خوابید. او از روزی که دچار بیماری تشنج اعصاب شده بود خیلی کم می خوابید ولی برای کنترل تشنج اوقرصهای خواب آور و آرام بخش به او می دادند.
آفتاب از سینه کش کوه خضر(کوهی در جنوب شرقی قم )بالا رفته بودو با سوز بر زمین می تابید. لکه های سپید ابر در پهنه آسمان آبی ملایم و یکنواخت، به سویی نا معلومی می دوید. گردو غبارهمچنان صورت شهر را تار و کدر می نمایاند.
جنب و جوش غریبی درشهر جریان داشت. مغازه ها بسته بود و بیرقهای سیاه روی بام وتیر برق و دیوارها با نوازش باد فراز بر می داشت و تلوتلوخوران فرو می افتاد. صدای دسته های عزاداری از دور و نزدیک به گوش می رسید. پروین به همراه مادرش از مسافرخانه خارج شدند. چشمان درشت و بیمار اویکدم قامت حرم را می کاوید و زیر لب چیزهایی می گفت. زیر پلکش فرو افتاده بود و دستانش بطور محسوسی می لرزید. قامت او متمایل به جلو بود و قدمهایش را می کشید و صدای کفش سیاه و چرمی اش توجه همگان را جلب می کرد. مادر دستش را گرفته بود تا اونیفتد. وقتی وارد صحن شرقی حرم شدند پروین گفت: وای مامان!این همه آدمها، نیگاه! دارن سینه می زنند. و خودش نیز شروع کردبه سینه زدن که گاه ریتم ضربان دست او همراه با دستان سینه زن عزادار نبود. دسته های عزادار گروه گروه و بدنبال هم وارد حرم می شدند علم ها و بیرقهای بلند با پرچمهای سبز و سرخ که به آرامی در دل آسمان پیچ و تاب می خوردند و تصویر پرچمهای عاشورارا در ذهن ها تداعی می کرد.
صدای سینه زنی ها و زنجیرها با همراهی طبل و سنج و شیپور وچکیدن قطره های اشک و ضجه عاشقانه، تصور خیالی عشق را می زدود وباورها را در عشق حقیقی گره می زد.
آنها به سختی از لابلای جمعیت که از اول صبح در حرم و اطرافش اجتماع کرده بودند گذشتند و به داخل حرم رفتند. زنان زوار همانند موج می شکنند و خروشان بردیوار بارگاه می کوبیدند و باز پس می رفتند. و پروین و مادرش که گاه گرفتار فراز وفرود جمعیت می شدند به کمک نعدادی از خواهران به گوشه ای پناه بردند. دختر جوان به دیوار تکیه داد و بانگاهی عمیق به ضریح، که زنان با ناله و زاری و فریاد، زیارتش می کردند نگاه می کردو گاهی سر بر می داشت و به سقف حرم که باکاشی های معرق و آئینه، نمای دل انگیز و عرفانی را ترسیم می نمود نگاه می کرد.
مادر میانسال او با صورتی کشیده و قامتی بلند که پیری زود رس او را بیشتر از آنچه بود نشان می داد. چشم به ضریح دوخته بود وبه آرامی اشک می ریخت و هر وقت که صورتش را در میان انگشتان بلند و لاغر خود فرو می برد نفسش به شماره می افتاد و قطره های اشک از لای انگشتان او تا سنگ فرش حرم امتداد می یافت. زوارهم هرکدام با صدایی بلند و ریتم مختلف حرف دل خود را می زدند:بی بی جون شهادت جدت رو تسلیت میگم.
- خانم روز شهادت امام سجاده، ترو جون این امام ...
- یا حضرت معصومه جون زینب کبرا ازت می خوام که ...
- میدونی خانم جون چند سالیه که ...
- بی بی معصومه، مریض ها التماس دعا دارند. اومدند که ... نگذاردست خالی...
پروین خسته شده بود. مادر او را روی زانوانش خواباند و اوپاها را تا روی شکم جمع کرد و چیزی نگذشت که به خواب رفت.
مادر صورت دختر را نوازش می کرد و به زبان کردی اشعاری رازمزمه می کرد گویا نوازش های مادرانه بود که با صمیمیت ارائه می کرد. خانم جوانی که کنارش نشسته بود یکدم از شلوغی و گرماگلایه می کرد: هوف ... هوف چقدر گرمه، ... این همه آدم!؟
واقعاکه ... و رو به مادر پروین کرد و ادامه داد: امان از دست مادرشوهرا، از تهرون گرفته ما رو آورده اینجا، گفت که نذری دارم.
هوف ... بهش گفتم مادر من بیرون پیش کامی جون می مونم. گفت الاو بلا بایستی بیای داخل. عروس خوبم و ادای مادر شوهرش را درمی آورد. حالا هم که اومدم اینم اومدن من، گمش کردم نفسم بنداومد. نمی دونم چیکار باید بکنم. آقامو بیرون تنها گذاشتم نمی دونم چطور باید پیداش بکنم، آ آه و باز نفس های عمیقی می کشید و با دست به خودش باد می زد. بعد ادامه داد: مگه بایداومد داخل حرم تا نذر آدم قبول بشه، اونجوری نمیشه؟ نیگاه تروخدا نیگاه و به جمعیت که به طرف ضریح هجوم می بردند اشاره کردو مادر پروین تنها به حرفهایش گوش می داد. خانم جوان آئینه ای را از داخل کیفش در آورد و با آن صورتش را نگاه کرد و گفت:وای نیگاه صورتم چی شده؟ و مادر پروین با بی میلی به صورتش نگاه کرد ولی چیزی در صورتش ندیده بود. آه راستی خانم شمااز کجا اومدید؟
مادر پروین که با بی رغبتی گفت: از کرمانشاه.
اووه از کرمانشاه اومدید؟
و تن صدایش تغییر کرد و به دخترک که هم چنان روی زانوی مادرش خوابیده بود نگاه کرد. مریضه نه؟ او مدی اینجا که به قول مادرم دخیلش ببندی هان؟
- آره خانم.
- دخترت چند سالشه؟ خیلی قشنگه ماشاءالله
- هفده سالشه
- چرا مریض شد؟
- چه می دونم خانم از مدرسه اومد یه دفعه افتاد و تا حالاهمینجور باقی مونده.
- بمیرم الهی! ان شاءالله خوب میشه، دکتربردید؟
- آره خانم تا دلت بخواد.
- آهان، من نمیدونم کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم که بامامانم اینا اومدم قم، مامانم می گفت: مریض های لاعلاج اینجا شفامی گیرند. خدا رو چه دیدی شاید دخترت همین ... اه اه اه نیگاه مادر شوهرمه ترو خدا سرو وضعش رو ببین و با صدایی بلند او راصدا زد و خیزی برداشت و بی خدا حافظی رفت.
مادر پروین مدتی به رفتار خانم جوان می اندیشید. بعد سرش را روی ستون گذارد. در آن سوی ستون صدای خانمی که مصیبت حضرت زینب را شروع کرده بوددوباره قلبش را متوجه کرد و به درستی گوش می داد و صمیمانه اشک می ریخت. اشک از پس چشمانش به بیرون می جهید و از زیر چانه اش فرو می افتاد. باز زخم دلش سرباز کرده بود و به آرامی با حضرت معصومه(س) صحبت می کرد: بی بی جون خواستیم بریم مشهد ولی... ولی بی زیارت تو ... صفایی نداشت... می رفتیم پیش داداش غریبت تادخترم رو... اینوبگم و به پروین نگاه کرد. شفابده ... اومدیم... شما... شما هم وساطت کنید. .. جون زینب کبرا، بی بی. جون زهرا... نخواه دست خالی... برگردیم. غرق در ترسیم های ذهنی اش بود طوری صحبت می کرد که انگار حضرت معصومه در مقابل او نشسته است. و بالاخره هق هق گریه اش بلند شد. پروین بیدار شد و دستی به پیشانیش کشید و به همراه نفس عمیق نگاهی به اطراف انداخت وبعد با تبسم نویی به مادر نگاه کرد و به آرامی گفت: مامان تشنمه، احساس گرسنگی هم می کنم. میرم آب بخورم ... و مادر که سر به ایوان نهاده بود با بستن پلکهایش به او اجازه داد که برود. در میان جمعیت ناپدید شد. مادرش لحظاتی در حال و هوای خودش سیر کرد.بناگاه متوجه شد که پروین به تنهایی بیرون رفته. اخمی کرد وبه فکش فشار آورد. دریافت که دخترش با حال عادی بیرون رفت تارفع تشنگی بکند. چشمانش ناباورانه به نقطه ای خیره شد و چندبار پلکها را محکم به هم زد. گویا چیزی در مغزش خطور کرده بوداما باور نداشت. قلبش به تندی می زد و نفس را به کندی می کشید. دلش بیقرار بود. بعد هاج و واج به دورش می چرخید. نمی دانست چکار بکند. لای جمعیت، کنار حرم، درب ورودی همه جا را می کاویدکه بناگاه پروین را دید که با صورتی گشاده و متبسم بطرفش می آید. او به آرامی قدمی به جلو برداشت. پروین رسید و گفت:مامان بیرون چقدر شلوغه، میدونی مامان یه عالمه آب خوردم توهم تشنته؟ مادر نا باورانه دو طرف بازویش را گرفت. و امتدادقد دختر را به درستی می کاوید. دیگر لرزشی در دستان او مشاهده نمی کرد. تلوتلو نمی خورد. حرفهایش آرام و صمیمی بود. و بوی خوشی از او به مشام می رسید. مادر بریده بریده گفت: پروین ...دخترم ...تو... تو... آره... آره دخترم تو شفا ... شفاگرفتی. .. وای خدای من.. . و صدایش را بلند کرد. گویا بی اختیارفریاد می زد...زهرا... یا فاطمه... خدایا شکرت... و پروین را در آغوش کشید.با فریادش، سکوت شکننده ای تا آن سوی صحن را در خود فرو برده بود. و زن عاشقانه دخترش را می بوسید. زنان زائر، آنها را درمیان گرفته و با اشک چشمان خود غبار غربت را از رخش می شستند...
اندکی بعد، صدای نقاره ها در میان یا حسین(ع) یا حسین(ع)عزاداران درهم آمیخت و سیلاب اشک از آسمان دل عاشقان جاری شد وقلبهای ماتمزده در عشق به اهل بیت استوارتر گردیده بود.