مردی در قله های رفیع نور
برچسپ ها: حضرت ، حمزه ، از ، سید ، جنس ، مردی ، الشهدا ، فولاد
او را با ابهت و صلابتش می شناسیم، همان ابهت و صلابتی که کفار مکه همین که او را سوار بر اسب و در حال نزدیک شدن می دیدند، دست از آزار مسلمین بر می داشتند و با ورودش درصدد دفاع از خود بر می آمدند. هنوز طنین صدایش در مکه به گوش می رسد: دروغ کجاست؟ حقیقت کجاست؟ درحالی که محمد (ص) هنوز حرف هایش را برایتان نگفته است. من به دین برادر زاده ام درآمده ام. هرکس جرأت جنگیدن دارد، بیاید با من بجنگد. و همه فرار می کردند...
نیرومند بود و بالابلند. وقتی که راه می رفت چونان صخره ای بود محکم و پر صلابت ... آن روزها، مکه زیر چکمه فساد له شده بود. زر و زور یک دسته و فقر و فاقه دسته ای دیگر، چهره شهر را به لک و پیسی مشئوم دچار کرده بود. قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز فزون طلبان، دست پرورده آن بود. رفاه و افزون طلبی دست در دست هم و از این وصلت نامیمون، فرزندان نامشروع فقر و فحشا، تنوع طلبی و برده داری، قمار و مستی و می پرستی زاده بود و جای نفس کشیدن وجدان و آگاهی و حق پرستی را در شهر، تنگ کرده بود. مستمندانی که برای گذران زندگی، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت، چون از عهده بر نمی آمدند، زنان و دختران خود را به ربا خواران می سپردند و آنان، آن بیچارگان را به خانه هایی می بردند که بر پیشانی پلید آن خانه ها، پرچمی در اهتزاز بود و کام جویان را به آن جا رهنمون می شد.
از کنار این لجنزار عفن و از فراسوی این مرداب بود که محمدامین (ص) پیام آزادی انسان ها را سر داد. آن روز پیامبر (ص) بر فراز تپه صفا، پیام توحیدی خود را آشکارا فریاد می کرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بیداردل به گفتار او گوش فرا می دادند. ابوجهل که از پلیدترین و کینه توزترین آزارگران قریش بود، پیامبر (ص) را به دشنام های سخت گرفت.
محمد (ص) خاموش ماند و پاسخی نداد.
ابوجهل که سکوت پیامبر (ص) او را گستاخ تر کرده بود، همچنان ناسزا می گفت و از دهان پلیدش ناسزا می بارید. پیامبر (ص) باز خاموش ماند.
ناگاه صدای تاختن اسبی از دوردست به گوش رسید. ناخودآگاه سرها به آن سو برگشت. حمزه همچون همیشه از صحرا بازگشته بود و می خواست بر طبق عادت دیرینه اش خانه کعبه را طواف کند و سپس به دارالنُدوه، محل شورای قریش برود و از کارهای خود برای آنان بگوید. اما مردی شتابزده و خشمگین، نفس زنان خود را به حمزه رساند، برده ای که در کنار تل صفا خانه داشت. دشنام های رکیک ابوجهل به پیامبر (ص) را شنیده و آمده بود تا حمزه را خبر کند.
حمزه به سوی دارالندوه خیز برداشت. حمیت و جوانمردی در وجودش آتشی برافروخته بود که چونان شیر، با صلابتی ترسناک گام بر می داشت. ابوجهل، هم چنان پر باد غرور چون بشکه زباله، بر سکوی شورا نشسته بود که ناگاه چنگ آهنین حمزه گریبانش را گرفت و او را بر پای نگه داشت. حمزه همچنان که شراره های نگاه آتش بارش بر چشمان ابوجهل می بارید، خروشید:
همه دشنام هایی که به پسر برادرم داده ای، به من گفته اند. اینک دوباره بگو تا سزای خود را ببینی.
خاستگاه دشنام، از ژرفای ضعف و کمبودی درونی است که دشنام دهنده از آن رنج می برد. ابوجهل از بسیاری ترس، نمی توانست لب به گفتار باز کند. دست و پا شکسته گفت: یا ابویعلی، من، من...
حمزه، کمان را از کتف درآورد و با کمانه آن، چنان به سر و روی ابوجهل کوبید که خون جاری شد. در این گیرو و دار، بنی مخزوم، خاندان ابوجهل، می خواستند کاری کنند و از ابوجهل دفاع، اما او با حرکت دست و چشم اشاره کرد که از جای بر نخیزند؛ زیرا می دانست هیچ کس حریف حمزه، این جهان پهلوان مکه نیست.
بالاخره هم مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند. حمزه به سوی مردم بازگشت و فریاد برآورد: من اعلام می کنم که از هم اکنون به دین برادرزاده ام درآمده ام. پس هر کس با برادر زاده ام بستیزد، یا مسلمانی را آزار دهد، باید با من دست و پنجه نرم کند....
...
هند زن ابوسفیان، درباره حمزه می گفت: چه کسی فکر می کرد، حمزه با آن شکار شیر رفتن، به محمد ایمان بیاورد؟ و همین شکار شیر رفتن بود که نقطه شروع ایمان حمزه به خدای محمد (ص) و اجتناب از پرستش بت ها شد؛ وقتی که به پیامبر (ص) گفت: وقتی شب ها برای شکار به صحرا می روم، ایمان دارم که خدا نمی تواند در خانه باشد که خدا نه در مکان می گنجد و نه در زمان؛ که جسم نیست که زمان و مکان بر او وارد آید.
دلاور مردی که جنگاوری اش هیچ گاه مایه غرورش نشد. با افتخار در ساختن مسجد به پیامبر (ص) کمک می کرد. خشت روی خشت می گذاشت و از پیامبر (ص) می خواست خود را خسته نکند و این کار را به یاران و اصحاب بسپارد...
سن و سالی داشت برای خودش. اما دلاورمرد احد بود که شمشیرش پا به پای شمشیر علی (ع) پیش می رفت. چون شیر می جنگید و یک تنه جماعتی را حریف بود. دلاورانه جنگید اما ناجوانمردانه کشته شد. هند او را سند آزادی غلامش وحشی، قرار داده بود و وحشی خوب می دانست که حمزه را نمی توان رو در روی از پا درآورد. از دور کمین گرفت برای حمزه ای که وقتی می جنگید و کفار و مشرکان را در راه خدا می کشت تا راه اسلام نو پای را بیش از گذشته هموار کند، از جوانب خود غافل می شد؛ درست بر عکس علی (ع) که با هوشیاری تمام نسبت به اطرافش می جنگید... نیزه وحشی بر سینه حمزه خیمه زد و سپاه اسلام با شهادت حمزه برافروخت و این برافروختن، شاید، باعث پیروزی اول مسلمانان در جنگ احد شد.
ناجوانمردانه به شهادت رسید؛ اما مرگ دلخراشش هم هند را راضی نکرد و چه دیو سیرتی بود این زن پلید دوران صدر اسلام، هند بنت عتبه ... شهادت حمزه برای هند کافی نبود که به وحشی دستور داد تا او را مثله کند و جگر حمزه را بیرون آورد تا هند... و وحشی گویی آن دم، سینه آسمان را می شکافت... گویی آسمان می خواست بر سر او و هند ملعون خون ببارد...
حمزه پشت و پناه رسول الله (ص) بود و مایه آرامش و امنیت مسلمانان. آن روزهای طاقت فرسای مکه که اسلام تازه می خواست جای خود را در رگ و پی شهر باز کند، در غیاب او بود که سمیه و یاسر زیر شکنجه های ابوجهل، مظلومانه به شهادت رسیدند و عمار به نظاره مرگ دردمندانه پدر و مادرش واداشته شد. در غیاب حمزه بود که بلال را شکنجه می کردند تا أحد أحد نگوید و او هم چنان زیر شکنجه های سخت و طاقت فرسا نام خدا را بر زبان می آورد...
و امروز ... اگر چه امروز حمزه نیست تا به ثمر نشستن رنج ها و مصائب پیامبر (ص) و یارانش را نظاره گر باشد، حماسه پر شکوه فتح مکه را ببیند و ندای الله اکبر بلال را بر فراز خانه خدا، کعبه، بشنود؛ اما بی شک خون شهدای اسلام و سیدالشهدای صدر اسلام، حمزةبن عبدالمطلب این راه را گشوده و هموار کرده است...
...
اکنون 14 قرن گذشته ... عطر شهدای اسلام روزهای نخستین، تمام مدینه را پر کرده است؛ هر چند که کوچه های هاشمی را خراب کرده اند، به جایش ساختمان های عظیم الجثه ساخته اند؛ هر چند بیت الأحزان فاطمه (ص) را با خاک یکسان کرده اند و مسجد النبی را هزاران هزار بار تغییر داده اند به بهانه وسعت بخشیدن و اگر چه تمام بقیع را با خاک یکسان کرده اند و مقبره شهدای احد را هم و میان بقیع و احد با ساختمان های سر به فلک کشیده فاصله انداخته اند، اما ... مدینه هنوز طنین صدای حمزه را در خود دارد وقتی که پیامبر (ص) در آخرین شب حیات وی، از او پرسید: ای عمو! چیزی به شهادتت نمانده، پس اگر خداوند تبارک و تعالی تو را از شرایع اسلام و شروط ایمان سؤال کند، چه خواهی گفت؟ آن گاه حضرت (ص) شهادت به توحید و رسالت و ولایت و امامت ائمه طاهرین: و برخی دیگر اعتقادات اسلام را متذکر شدند و حمزه به همه آن ها گواهی داد؛ ... أشهد أن لا إله الاّ الله و محمّداً رسول الله و اسلام دینا...(1 )
1 . محدثی، جواد، حمزه سید الشهداء، ص 28.