دلم هوای تو را دارد ... بگو چه چاره کنم
برچسپ ها: سالروز ، بقیع ، شوال ، هشتم ، متبرکه ، تخریب
به بهانه 8 شوال؛ سالروز تخریب بقاع متبرکه بقیع
به مدینه که قدم می گذاری؛ خیلی زود با هوایش، خاکش و حتی خیابان هایش دوست می شوی. وقتی در خیابان هایش راه می روی، بی آنکه فکر کنی با گذشت این همه سال چه تغییراتی در ظاهرش رخ داده است؛ عطر و بوی اسلام روزهای نخستین را در مشام جان حس می کنی؛ آن وقت است که می خواهی در این خاک بمانی و بمیری.
می خواهی ذره ای از این خاک باشی.
اگرچه مدینه هزار حرف دارد که برایت بگوید و با هر کدام هم اشکی به چشمانت بیاورد و یا لبخندی به لبانت؛ اما به بقیع که می رسد، خود بغض می کند و دیگر سکوت...
بقیع را باید با بقیع بشناسی. باید خود بقیع برایت لب به سخن بگشاید..
ساختمان های ضلع شمالی بقیع، میان او و کوه پر خاطره اُحد فاصله انداخته اند و سد کرده اند. عمارت بعثه حج ایران هم همان جاست. اما خود بقیع، دیگر هیچ ساختمانی ندارد. آن بناهای سفید که هر کدام خاطراتی عظیم در دل خود نهفته داشتند، امروز دیگر نیستند و تنها زیبایی بقیع را کبوترانی به رنگ کبوتران خراسان رقم می زنند.
تا همین 86 سال پیش، اینجا برای خودش جایی بود و نامش روضة البقیع؛ یعنی باغ بقیع. شاید بقیع را به خاطر فراوانی بقعه ها و گنبدها، بقیع می گفتند و الان ... فقط یک مشت خاک مانده است؛ خاکی که صاف و یک دست هم نیست و این بهانه ای است برای پنهان کردن قبرها، شاید!
می گویند در همین بقیع، کنار قبر عباس، عموی پیامبر (ص) خانه ای متعلق به فاطمه3 بوده معروف به بیت الاحزان؛ همان جا که عده ای آن را فرار فاطمه3 می دانند. خیلی ها از آن به نام بیت الاحزان و قبّه حزن یاد می کنند و بیت الاحزان در قلب ماست؛ بیت الاحزان همه مدینه است؛ مدینه پس از پیامبر (ص)...
حکایت بقیع، حکایت غریب است، غربت اسلام و با که باید گفت که اسلام در مدینة النبی از همه جا غریب تر است؟
خاک بقیع، گنجینه دار فریادی است که قرن ها ارباب جور آن در سینه ها محبوس کرده اند. هرچند اشک تاب مستوری ندارد.
مدینه و بیشتر بقیع، بغضی دارد به کهنگی تاریخ؛ وقتی که قدم در سینه اش می نهی، با تمام وجود تبی را که از غم گم گشتگی دارد، احساس می کنی.
اینجا که قدم می نهی از آغاز حرکت یادت می آید که آغاز عشق و مهر و دلدادگی است و حیرت و عشق آمیخته با محبت به بلندای این دیار می خواندت؛ خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است ... اما نه در حقیقت خلوت گزیده نیز باید برای تماشا بیاید.
این خاک تو را اشارت می دهد که از هر کجا باشی، بیایی تا وقتی از پشت آن پنجره های آهنین دست هایت را دراز می کنی تا فاصله ها را بفهمی، دلت آتش بگیرد.
کبوتران بقیع را که نگاه می کنی، ناخودآگاه دلت می خواهد کبوتری از بقیع باشی. بقیعی که مزارهایش تنها با یک یا دو قطعه سنگ نشان دار شده اند. یک سنگ بالا، یک سنگ پایین و این نشان قبر یک زن است و یک سنگ بالا نشان قبر یک مرد. سنگ هم که سنگ نیست؛ پاره سنگی است. کسی حق ندارد به این خاک ها و سنگ ها دست بزند. برای زیارت ـ اگر بگذارند ـ باید از میان راه روهای باریکی که درست کرده اند با سنگ چین هایی به ارتفاع کمتر از یک متر عبور کنی.
اینجا باید با روحانی کاروان همراه شوی تا دانه دانه قبرها را برایت شناسایی کند؛ آن وقت این جا یک دوره تاریخ صدر اسلام برایت زنده می شود، بازگو می شود، دوره می شود و تو در تمام این لحظات عطر و بوی اسلام ناب روزهای نخستین را با تمام وجودت حس می کنی، شلاق خوردن های بلال، شکنجه شدن های یاسر و سمیه، هجرت مسلمانان در نیمه شب به سوی حبشه و ... دندان شکسته پیامبر (ص)، سنگ هایی که به سویش پرتاب می شدند... و دلت طاقت نمی آورد...
روحانی کاروان برایت از رقیه و ام کلثوم می گوید و زینب دختران پیامبر (ص)، از صفیه عمه پیامبر (ص) می گوید و ام البنین مادر اباالفضل (ع)، از عثمان بن مظعون می گوید، اولین مهاجر در گذشته در مدینه که اولین مهاجری بود که یک گروه از مسلمانان را به حبشه برد، از همسران پیامبر (ص) می گوید: ام سلمه و ماریه، عایشه و سوده و ... و از خدیجه که مادری کرده است برای اسلام و به حق امّ المؤمنین است و از ابراهیم فرزند پیامبر (ص) می گوید که وقتی رحلت کرد، خورشید گرفت و پیامبر (ص) برای آن منبر رفت تا همگان بدانند خورشید گرفتگی ارتباطی با مرگ ابراهیم ندارد ... اما از فاطمه3 برایت نمی گوید... هر چند که برخی می گویند فاطمه هم در همین بقیع مدفون است اما روحانی کاروان به فاطمه3 که می رسد، سکوت می کند و گریه ... اما نه با صدای بلند ... اینجا نمی توانی با صدای بلند گریه کنی ... از چهار امام معصوم: می گوید و تو باز هم نباید با صدای بلند گریه کنی. چهار مزار شریف که تنها پاره سنگی نشان گر آن هاست...
این پنجره های فولادی انگار طعم تلخ اسارت را با خود دارند، اسارتی که به توهم سرایت می کند، بغض را و فریاد را در سینه ات حبس می کند ... اگر خیلی لطف کنند فقط دو ساعت اجازه می دهند که بالا بروی و فقط سنگ نشان ها را نگاه کنی. تا بالا بروی و نگاهشان کنی و بخواهی زیارتی بخوانی ـ آهسته ـ وقت تمام شده است و فرصت نگاهی نمانده ... آنقدر داغ دیده اینجا هست و نجوا که زود فرصت از کف می دهی؛ آنقدر زود که ترتیب آرامش آن بزرگواران را هم نمی توانی به ذهن بسپاری که امام دوم است آرام گرفته در سمت راست یا امام ششم! ... اینجا نمی توانی یک دل سیر صحبت کنی برایشان، یک دل سیر سبک کنی این دل سنگینت را ... وقتی هم که ناچاری دل بکنی، هم چنان دلت سنگین می ماند و شاید سنگین تر...