سیدی از تبار آفتاب
برچسپ ها: از ، تبار ، آفتاب ، سیدی
«آیت الله عبدالحسین دستغیب شیرازی» در عاشورای سال 1332 هجری قمری،1 در یکی از محله های قدیمی شیراز، به دنیا آمد.2خاندان او بیشتر از چهار قرن پیاپی به نام «دستغیب» شهرت داشتند3 و همواره مورد احترام و بزرگداشت مردم بودند. اوان جوانی و تب وتاب تحصیل عبدالحسین، مصادف با روزگار بروز پدیده شوم «کشف حجاب» بود و انگیزه او را برای هجرت به نجف اشرف برای ادامه تحصیل تقویت کرد. از این رو در سال 1314 هجری شمسی، شیراز را به قصد نجف ترک کرد.4 عبدالحسین، در دوران تحصیل خود در حوزه نجف، که هفت سال به طول انجامید، محضر اساتید فرزانه و پارسایی چون: سیدابوالحسن اصفهانی، آقاضیاء عراقی، آقاسیدباقر اصطهبانی و شیخ محمدکاظم شیرازی را درک کرد.5 هر چند او تمایل داشت هم چنان به تحصیل خود در نجف ادامه دهد، اما بنابر پیشنهاد استاد خود، تصمیم به بازگشت به ایران گرفت.6
هم ناله با مرغ سحر
فرزند ایشان «حجة الاسلام سیدمحمدهاشم دستغیب» در این زمینه می نویسد: «[پدرم [چه روزهای گرم تابستان را که به روزه گذرانید و چه شب های سرد و طولانی زمستان را که به عبادت به صبح رسانید. فراموش نمی کنم بعضی نیمه شب ها از خواب بیدار می شدم، کودکی خردسال بودم که صدای ناله اش را در سجده هایش می شنیدم، خودم را به خواب می زدم، اما به زمزمه های همراه با گریه ها و اشک های روانش گوش می دادم. گویا هم اکنون نیز صدایش از اتاق مجاور، در گوشم طنین می افکند و آه جان سوزش دلم را می آزارد».7
نماز با زمزمه عاشقان
پایبندی به نماز اول وقت، از مهم ترین ویژگی های اخلاقی ـ عبادی ایشان بود و در رأس همه سفارش هایشان به دیگران قرار داشت. یکی از همراهان همیشگی ایشان8 نقل می کند: شهید بزرگوار آیت اللّه دستغیب(ره) بسیار مقید بودند که نماز را حتی در مسافرت ها اول وقت به جای آورند. در سالیان درازی که خدمت آن بزرگوار بودم، به ندرت به یاد می آورم که نماز را اول وقت نخوانده باشند یا نمازشان به تأخیر افتاده باشد. در یکی از مسافرت های عمره که خدمت ایشان بودیم، بلیت یکسره برای مسافرت به جدّه فراهم نشد. بلکه بلیت تهران ـ بیروت و بیروت ـ جده گرفتیم. در فرودگاه بیروت، چند ساعت ما را برای ترانزیت نگه داشتند. نزدیک مغرب بود که هواپیما برای پرواز به سوی جده آماده شد. حضرت آیت اللّه دستغیب، خیلی کوشیدند که اگر میسّر باشد هواپیما تأخیر کند تا بشود نماز را سر وقت خواندْ، ولی میسّر نشد. وارد هواپیما شدیم و در داخل هواپیما خیلی معطل گشتیم. ایشان خیلی ناراحت بودند که نماز را نخوانده اند. چند مرتبه خواستند پیاده شوند، گفتند که مسافرین همگی سوار هستند و الآن حرکت می کنیم. بالاخره تأخیر هواپیما به قدری طول کشید که حساب کردیم وقتی به جده برسیم ممکن است نماز قضا شود. آیت اللّه دستغیب فرمودند: «پیاده شویم، حتی اگر هواپیما برود و ما جا بمانیم.» اما درب های هواپیما بسته بود. ایشان با توجهی خاص سرپا ایستاده و سکوت اختیار کرد. هواپیما را روشن کردند، اما شعله های آتش از موتور هواپیما بیرون زد. با عجله هواپیما را خاموش کردند. درب های هواپیما را گشوده، به مسافرین گفتند: هرچه زودتر پیاده شوید. آقای دستغیب با خوشحالی زیادی به رفقا مرتب می فرمودند: «نماز! نماز!» کارکنان هواپیما گفتند: رفع نقص فنی هواپیما حداقل چهار ساعت به طول می انجامد. شهید دستغیب به محض رسیدن به سالن فرودگاه، به نماز ایستادند و نماز مغرب و عشا را با توجه و شکرگزاری خاصی انجام دادند. سلام نماز را که دادند، مأموران گفتند: آقا سوار شوید که نقص هواپیما برطرف شده است و می خواهیم حرکت کنیم.»9
تکیه بر دوست
در یک برنامه تلویزیونی که پس از شهادت شهید دستغیب به منظور پاسداشت یاد و خاطره ایشان پخش شد، یکی از نزدیکان ایشان10 چنین تعریف کرد: شهید راه محراب، حضرت آیت اللّه سیدعبدالحسین دستغیب، تمام زندگی اش برای ما درس و خاطره بود. خاطره من مربوط به اطمینان ایشان نسبت به رب العالمین است که همیشه در درس های اخلاق، این نکته را به ما متذکر می شدند. در یکی از درس های اخلاقشان در روز پنجشنبه، هنگامی که سفارش قناعت و عزت نفس را به طلاب می فرمودند، برای تأیید فرموده شان داستانی را نقل کردند از این قرار: «روز اول ماه که می خواستم شهریه طلاب را واریز کنم، پول ها را شمردم و متوجه شدم که 500/11 تومان آن کم است. من در بازار افراد ثروتمندِ آشنا سراغ نداشتم و اگر هم سراغ داشتم بنایم بر آن نبود که از کسی تقاضا کنم. در اتاقم تنها نشسته بودم؛ عرض کردم: خدایا! خودت می دانی بنا ندارم به سوی غیر تو دست دراز کنم و حالا هم امید و اطمینانم به توست. لحظاتی بیش نگذشت که درب منزل را زدند. یک نفر برای حساب وجوهاتش آمد و بیست هزارتومان مقدارِ وجوهات او شد. امّا وقتی پول هایش را شمرد، گفت: آقا! معذرت می خواهم، بیش از این برایم میسر نشد. وجه را که شمردم دیدم 500/11 تومان است». می فرمود: بدانید! اگر برای خدا گام بردارید، درهای رزق و رحتمش را به روی شما می گشاید.11
راز دار نیازمندان
یکی از دوستان نزدیک و عضو دفتر امام جمعه که مسئولیت امور اجرایی را برعهده داشت نقل می کند: «روزی خدمت حضرت آقا[ی دستغیب] رسیدم، به من فرمود: شما کربلایی محمد کفاش را می شناسی؟ گفتم: آری. دستش را زیرِ زیراندازی که رویش نشسته بود برد و دو عدد اسکناس هزارتومانی بیرون آورد و به من داد و فرمود: از این طرف که می روی این را به او بده. بیرون آمدم و با خود گفتم: من کربلایی را مدت هاست ندیده ام، حالا آدرسش را از که بپرسم؟ هنوز به خیابان نرسیده بودم که ناگهان کربلایی محمد را پس از چند سال دیدم. خیلی پریشان بود. سلام و احوالپرسی کردیم و پرسیدم چه شده است؟ گفت: چیزی نیست. گفتم: از طرف آقا یک امانتی نزد من داری و دوهزارتومان را به او دادم. با تعجب پول را گرفت و سرش را به طرف آسمان بلند کرد و چند مرتبه گفت: الحمدللّه . بعد پرسید: تو را به خدا خودِ آقا این پول را فرستاده؟ گفتم: بله. گفت: پس برایت می گویم؛ دیروز درِ منزل آقا آمدم، هر کاری کردم که بگذارند شخصاً آقا را ببینم نگذاشتند. می گفتند: بگو چه کار داری تا به آقا بگوییم. ولی من که نمی خواستم کسی از حالم با خبر شود، چیزی نگفتم و برگشتم و حتی اسمم را هم به آن ها نگفتم. امروز دیگر دیدم کارد به استخوانم رسیده، با خود گفتم: هر چه بادا باد! همسرم در حال وضع حمل است، سخت گرفتارم، باز می روم شاید خدا فرجی کند! این جا که رسیدم شما را دیدم و این پول را به من دادید. به جدش قسم! من به کسی وضعیتم را نگفته بودم، اما حضرت آقا این طور دادرسی فرمود».12
عاری از آلایش دنیا
شهید دستغیب، بسیار ساده زیست بودند. خانه ای کوچک و اثاثیه ای ساده داشتند. خوراکشان کم تر از یک نصف نان بود و آن را با پنیر یا روغن زیتون می خوردند. ایشان از خوردن گوشت پرهیز می کردند.13 روزی یکی از دخترانشان به ایشان می گوید: «آقا جان! پول بدهید لباس بخرم.» آقا می گوید: «وصله لباست کو؟».14
یکی از محافظان ایشان می گوید: «در روزهای جمعه، حدود ساعت 5/11 که برای رفتن به نماز جمعه آماده می شدیم، هرچه اصرار می کردیم که اجازه دهند ماشین را برای رفتن آماده کنیم، نمی پذیرفتند و می فرمودند: «می خواهم در این کوچه ها در میان مردم باشم تا اگر کسی سؤال یا گرفتاریی داشته باشد و خجالت بکشد به منزل بیاید، به کارش رسیدگی کنم». بارها از ایشان خواسته شده بود که منزل قدیمی خود را از درون کوچه های پرپیچ و خم و قدیمی شهر، به جای دیگری تغییر دهند تا نگهبانی و حراست از ایشان هم آسان تر شود؛ اما نمی پذیرفتند و می فرمودند: من در میان مردم بوده ام و تا آخرین نفس هم باید در بین ایشان باشم و در سختی ها و شادی هایشان شریک باشم.15 نوشته اند، در دوران پیش از امامت جمعه، بدون کوچکترین تکبری در تعمیر و خاکبرداری مسجد جامع عتیق، کلنگ به دست، مشغول به کار می شدند و دوشادوش کارگرها کار می کردند. ایشان هرگز اجازه نمی دادند کسی نام ایشان را با عنوان و لقبی بگوید و در مجلسی دیده نمی شد که در صدر بنشینند.16
مهربان چون نسیم
از جمله ویژگی های برجسته شهید دستغیب، اخلاق خوش و گشاده رویی ایشان بود و این ویژگی پسندیده را در محیط خانواده و اجتماع حفظ می کردند. همسر ایشان نقل می کند: «ایشان در امور زندگی به من اختیار تام داده بودند. هر کاری انجام می دادیم ایرادی نمی گرفتند، با بچه ها خیلی مهربان بودند و در اوقات فراغت، با بچه ها در حیاط قدم می زدند و بچه ها آن گونه که دلشان می خواست با ایشان رفتار می کردند». فرزندشان می گوید: «در ایام مریضیِ مادرم از بچه ها نگهداری می کردند و حتی از نظافت بچه ها هم ابایی نداشتند و یا حتی خودشان خانه را جارو می زدند و در خانه یار و غمخوار اهل خانه بودند».17 دخترشان می گوید: «ایشان وقتی می خواست مرا برای نماز صبح از خواب بیدار کند، ابتدا در می زد و مرا مهربانانه با این عنوان زیبا صدا می زد: خانم بهشتی! خانم بهشتی! وقت نماز است، پاشو. صبح ها، با پای پیاده می رفت و نان می خرید و به خانه می آمد، سپس چای و صبحانه را آماده می کرد و ما را صدا می زد تا با هم صبحانه بخوریم».18
صیاد دل ها
رفتار و گفتار شهید دستغیب، الگوگیری شده از رفتار پیشوایان معصوم دین(علیهم السلام) بود که همواره در دل افراد تأثیر شگرفی می گذاشت و سبب تغییر رویه آنان می شد. او اخلاق اسلامی را با عمل خود به دیگران می آموخت. یکی از نزدیکان19 ایشان می گوید: «ایشان در دوران منحوس پهلوی زندانی می شوند و با یکی از کمونیست های تندروی محکوم به زندان ابد، هم سلول می گردند که مدتی هم با خود من، هم سلول شد و همیشه می گفت: «من از میان شما اهل علم، تنها به یک نفر ارادت فوق العاده دارم و آن شخص آقای دستغیب شیرازی است.» پرسیدم: تو را با ایشان چه کار و چگونه به ایشان ارادت پیدا کردی؟ گفت: «در سلول انفرادی روی سکوی مخصوص استراحت خوابیده بودم. نیمه های شب، درب سلول باز شد. سید پیر کوتاه اندام و لاغری را وارد کردند. من سرم را بالا کردم، دیدم یک نفر عمامه به سر است. سرم را زیر لحاف کردم و خوابیدم».
آن ها عمدا آقای دستغیب را در سلول این فرد زندانی کرده بودند تا ایشان بیشتر شکنجه روحی ببیند و این نخستین برخورد این فرد با آقای دستغیب بود. او می گوید: «نزدیکی های طلوع آفتاب بود که حس کردم دستی به آرامی مرا نوازش می کند. چشم باز کردم، سید پیرمردِ، سلام کرد و با زبانی خوش گفت: آقای عزیز! نمازتان ممکن است قضا بشود. من با تندی و پرخاش گفتم: من کمونیست هستم و نماز نمی خوانم. آن بزرگوار فرمود: خیلی ببخشید! من معذرت می خواهم که شما را بدخواب کردم، مرا عفو کنید. من دوباره خوابیدم. پس از این که بیدار شدم، دوباره آن بزرگوار بسیار از من معذرت خواهی کرد؛ به گونه ای که من از تندی هایم پشیمان شدم و به او گفتم: آقا! شما چون مسن هستید، مانعی ندارد که روی سکو بخوابید و من روی زمین می خوابم. ایشان نپذیرفت و فرمود: نه! شما خیلی پیش از من زندانی شده اید و مشقت بیشتری را تحمل کرده اید، حق شماست که آنجا بخوابید و با اصرار تمام روی زمین خوابید. مدتی من با او هم سلول بودم و سخت شیفته اخلاق این مرد بزرگ شدم».20
نوشته اند: «روزی مردی میانسال با قیافه عشایری آمد و گفت: می خواهم با آقا صحبت کنم. خودش را معرفی کرد و گفت: آقا، من دزدی می کنم و در دوره رژیم پهلوی هم دنبال من بودند و متواری شده بودم؛ به نماز و روزه و احکام هم عمل نمی کنم و انواع جنایت ها را هم مرتکب شده ام. جمعه گذشته از رادیو، خطبه های روز جمعه شما را شنیدم، سخن شما مرا عوض کرد و به فکر مرگ و آخرت افتادم، حالا آمده ام که توبه کنم».21
مأنوس با جوانان
با جوانان ارتباط نزدیکی داشت و آنان را به تهذیب اخلاق تشویق می کرد و می فرمود: شما باید الگو و نمونه اخلاق اسلامی در اجتماع باشید. ایشان پس از تأکید امام مبنی بر وحدتِ دانشجو و روحانی، از جوانان درخواست کرد که در جلسات اخلاق، که هر پنجشنبه در مدرسه علمیه «قوام» تشکیل می شد، شرکت کنند. انبوه جوانان دختر و پسر نیز این دعوت را پذیرفتند و آن بزرگوار، هر هفته درباره اخلاق اسلامی سخن می گفت.22
همراه با ولایت
شهید دستغیب نمونه ای کامل از ولایت پذیری بود و علاقه عجیبی به حضرت امام(ره) داشت. جمله معروف «بی عشق خمینی(ره) نتوان عاشق مهدی(علیه السلام) شد» از سخنان اوست. در سخنان خود، عارفانه می فرمود: «مَنْ اَطاعَ الخُمینی فَقَدْ أطاعَ اللّه ؛ هر کس از خمینی(ره) پیروی کند، از خدا پیروی کرده است.» همسرشان می گوید: هرگاه حاج آقا با امام امت دیدار داشتند، در بازگشتْ بیش از حد خوشحال و شاداب بودند و همواره خود را موظف می دانستند که سخنان ایشان را از صدا و سیما بشنوند و یادداشت کنند و در سخنرانی های خود، محور سخن قراردهند. درباره دیدار با امام(ره) می فرمودند: «من در محضر امام، یارای سخن گفتن ندارم».
ایشان به یکی از نمایندگان شیراز فرموده بود: «پسرجان! باید باورت شود که حضرت امام، نایب امام زمان(علیه السلام) است، احترام به امام، احترام به امام زمان(علیه السلام) است. می خواهی عزت پیدا کنی، عزت در پیروی از امام است».
همان گونه که نسبت به امام و رهبری تولی داشت، از هر عنصر مخالف امام نیز به شدت تبری می جست. هم چنانکه می فرمود: «هنگامی که در مجلس خبرگان قانون اساسی دیدم بنی صدر در رابطه با ولایت فقیه که اساس نظام جمهوری اسلامی است، آن هتاکی ها را کرد، بر خود واجب دانستم به دفاع از ولایت فقیه برخیزم و مطالبی را از تریبون مجلس بیان دارم».23
پرواز تا بی نهایت
عشق به شهادت، چنان در درون این پیرِ طریقت، شیرین جلوه کرده بود که همواره دم از آن می زد. می فرمود: «این بدن های ما حیف است. همه خواهند مرد و مرگ حق است، چه بهتر که در بستر نمیریم.» یکی از دوستانش24 می گفت: «مژده شهادت را سال ها پیش از استادشان حاج آقاجواد انصاری(ره) شنیده بودند و انتظار آن را از سال ها پیش می کشیدند».25
دشمن چند بار طرح قتل ایشان را می ریزد و اقدام به ترور می کند، اما ناکام می ماند. لحظاتی پیش از عروج، فرزندشان سیدمحمدهاشم، نزد ایشان می رود. او می گوید: «حال آقا دگرگون بود و حواسشان سرجا نبود. گفتم: به خبرنگاری وقت داده ام تا خدمتتان برسد، روزش را مشخص کنید. ایشان با دست اشاره کردند: نه! دوباره گفتم: من قول داده ام. ایشان گفتند: نه! ایشان بر خلاف هر روز که بعد از نماز، قرآن می خواندند و ذکر می گفتند، آن روز پیوسته سر به سوی آسمان بلند کرده و می گفتند: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ؛ اِنّا للّه ِِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ». در آستانه در ایستادند و شال کمرشان را محکم بستند و دوباره همان کلمات را گفتند. و دوباره به آسمان نگاه کردند. شهید جباری گفتند: «آقا ماشین حاضر است.» ولی ایشان پیاده راه افتادند و وقتی به پیچ کوچه رسیده بودند، زنی به ایشان نزدیک می شود و یک باره صدایی مهیب برمی خیزد و آتش، کوچه را برمی دارد. دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشم هایم را باز کردم، سر آن منافق ملعون را که قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیده اند».26
و بار دیگر محراب، نوای ناله خیز سر می دهد و در سوگ سیدی نورانی مویه می کند؛ سیدی از تبار اسماعیل(علیه السلام) که محرابْ قربانگاه او شد؛ سیدی اهل قلم که برگ های سبز از بوستان اندیشه اش به یادگار مانده؛ سیدی اهل اخلاق و عرفان که آموزگاری کامل در پارسایی بود و سومین مسافر محراب. مردی از قبیله نور که نگاهی فراتر از آفتاب داشت و در نگاهش، پنجره دل ها را روشن می کرد. یادش جاودان و نامش چو آفتاب بلند باد.
پی نوشت ها:
1ـ گلشن ابرار، ج2، ص874.
2ـ قلب سلیم، ص863.
3ـ گلشن ابرار، ج2، ص874.
4ـ همان، ص875.
5ـ همان.
6ـ همان، ص876.
7ـ یادواره شهید محراب آیت اللّه دستغیب، ص12.
8ـ حاج محمد سودبخش.
9ـ لاله محراب، ص 15.
10ـ حجة الاسلام عیسی غلامی.
11ـ یادواره شهید دستغیب، ص22.
12ـ همان، ص24؛ لاله محراب، ص33.
13ـ همان، ص12.
14ـ لاله محراب، ص21.
15ـ همان.
16ـ همان، ص18.
17ـ همان، ص21.
18ـ گلشن ابرار، ج2، ص878.
19ـ حجة الاسلام امام جمارانی.
20ـ یادواره شهید دستغیب، ص28.
21ـ همان، ص53.
22ـ اخلاق اسلامی، ص10.
23ـ لاله محراب، صص22 ـ 23.
24ـ حاج محمود حقیقی.
25ـ لاله محراب، ص24.
26ـ رویدادها، ج2، ص153.