فقط یک زن بود که هم کفوش بود؛ فاطمه!
برچسپ ها: زن ، فاطمه ، از ، یک ، پس
فقط یک زن بود که هم کفوش بود؛ فاطمه!
زنبه برادرش سپرد که برایش از شجاع ترین طایفه های عرب، زنی پیدا کند.
بهترین و شجاع ترین زن پیدا شد؛ به نام فاطمه!
فاطمه بنت حزام، قرار بود با بهترین مرد آن زمان ازدواج کند؛ با مردی که عاشق همسرش بود و در جوانی او را از دست داد و حالا او باید جای خالی فاطمة پیغمبر صلی الله علیه وآله را برای علی علیه السلام پر می کرد؛ اما خودش خوب می دانست که هیچ کس فاطمة پیغمبر صلی الله علیه وآله نمی شود. همان روز اول که به خانة علی علیه السلام رفت، حسن و حسین علیهماالسلام بیمار بودند؛ به بالینشان رفت و گفت: منم کنیز بچه های فاطمه!
می دانست که هیچ کس برای علی علیه السلام، فاطمة خودش نمی شود.
شرم داشت که علی علیه السلام همان طور صدایش کند که دختر پیامبر صلی الله علیه وآله را صدا می زد و از او خواهش کرد که «ام البنین» صدایش بزند. او چهار پسر برایش به دنیا آورد؛ پسرانی شجاع در شأن اسدالله؛ علی علیه السلام.
نامادری سادات
یک سو حسن و حسین علیهماالسلام و زینب و ام کلثوم بودند از فاطمه دختر پیغمبر صلی الله علیه وآله، و یک سو عباس و عبدالله و عثمان و جعفر بودند از ام البنین. فرزندان فاطمه علیهاالسلام سید بودند و ام البنین، احترام به آنها را همانند سنتی به فرزندانش یاد داد و همیشه به آنها می گفت: «بچه ها! یادتان باشد ما مثل غلام فرزندان فاطمه ایم؛ با آنها با احترام رفتار کنید و آنها را آقا صدا کنید. مبادا از شما غمی به دل بگیرند».
نگویید «مادر»!
از طرف دیگر، می خواست طعم مادری را به یک اندازه به فرزندانش بچشاند؛ تا فرزندان فاطمه علیهاالسلام، احساس بی مادری نکنند.
مبادا احساس کنند که فرزندان ام البنین، نعمتی دارند که آنها ندارند؛ پس به بچه هایش چنین سفارش کرد: «بچه ها! مرا جلوی بچه های فاطمه علیهاالسلام، مادر صدا نکنید»!
مادر شهیدپرور
سال چهلم هجری شد. بچه ها بزرگ شده بودند. بیست و یکم ماه رمضان بود که ام البنین تنها شد. حالا دیگر او همسر شهید بود؛ زنی که به حرمت شأن والای همسرش، دیگر حاضر به ازدواج با هیچ مردی نشد؛
اما هنوز مادر بود و هنوز خود را کنیز فرزندان علی علیه السلام می دانست. روزها می گذشت و او اگرچه داغ دیده بود، اما همچنان شهیدپروری می کرد.
سال شصتم هجری شد. حسین علیه السلام مسافر بود و مرد سفر می خواست. سرنوشتش را آنها که باید بدانند، می دانستند. ام البنین، چهار پسرش را که تکیه گاه کنیه اش بودند، فرستاد؛ پسرهایی که هنوز در ذهنشان صدای مادرشان می پیچید؛ «یادتان باشد من کنیز فرزندان فاطمه علیهاالسلام هستم و شما غلام آنهایید».
او کنیزی خود را نیز فراموش نکرده بود؛ اما بیمار شده بود و زمین گیر. می گفت: مولایم اجازه می دهد در مدینه بمانم؟
همه رفتند و او بی خبر و نگران، در خانه مانده بود.
بعد از عاشورا خبری رسید؛ خبری که چهارستون کنیه اش را فرو می ریخت؛ ولی او نگران پایة اسلام بود. همه نگران بودند که اگر بفهمد چهار پسرش رفته اند و حتی عباس رفته است، چه می شود. پیک، نزدیک شد و نگاه ها به ام البنین خیره شد. «بشیر! حسینم چه شد»؟
- خدا صبرت دهد ام البنین! عبدالله کشته شد. ام البنین دست به عصا ایستاده، خم به ابرو نمی آورد و باز می پرسد: «حسینم چه شد»؟ بشیر با افسوس، یکی یکی داغ پسران ام البنین را بر شانه اش می نشاند؛ ولی ام البنین فرو نمی ریزد و می گوید: همة فرزندانم فدای حسین و وقتی بشیر می گوید: «حسین، تشنه لب کشته شد...»، ام البنین فرو می ریزد؛ «وا حسیناه! بشیر! دلم را تکه تکه کردی...»!
اولین شاعر عاشورایی
ام البنین، شاعر بود. عموی او لبید، یکی از بزرگ ترین شاعران عرب و صاحب یکی از معلقات1 بود. ام البنین، اولین کسی بود که برای شهدای کربلا، شعر سرود و اولین زنی بود که نوحه سرود و روضه خواند و زنان پیرامونش، گریه می کردند. ام البنین و زینب دو زن توانایی بودند که سبک عزاداری حسین علیه السلام را بنا کردند؛ یکی خطیب بود و دیگری شاعر و روضه خان. زینب از حماسه می گفت و ام البنین از سوگواری.
او نشسته بود و در سوگ عاشورا می گریست؛ گفتند: ام البنین! آرام باش.
گفت:
لاتدعونی ویک ام البنین
تذکرینی بلیوث العرین
کانت بنون لی ادعی بهم
والیوم أصبحت و لا من بنین؛
دیگر به من ام البنین نگویید.
یاد آن شیر های کارزارم را برایم زنده نکنید.
من به خاطر پسرانم ام البنین بودم؛
ولی حالا دیگر پسری ندارم....
گریه های افتخار
داغ دلش در شعرهایش تراوش می کرد و روضه به راه می انداخت. این زن روضه خوان، همان زنی بود که از شجاع ترین طایفة عرب به ازدواج علی علیه السلام درآمده بود؛ زنی که چهار شیر جنگی تربیت کرد و بی هیچ واهمه ای، به کربلا فرستاد. و حالا که روضه می خواند، از شجاعت فرزندانش می گوید و گریه می کند؛ ولی با افتخار. چقدر خوش نشسته است همه چیز در کنار هم در این زن؛ او شجاعتش را در شهید پروری، تواضعش را در همسری و لطافتش را در سوگواری، نشان داد.
پی¬نوشت:
1. بهترین اشعار دوران جاهلیت که با آب طلا نوشته می شدند و بر دیوار کعبه آویخته می شدند.