هفت سین سلام
هفت سین سلام
معصومه داوودآبادی
«ساقیا! آمدن عید مبارک بادت | وان مواعید که کردی مرود از یادت» |
بهار می آید؛ با چمدانی پر از شکوفه و لبخند. چشم هایش، آمیزه خورشید و ابر؛ دلش آینه بندان سبزه و باران.
بهار می آید و از رد گام هایش، رودهایی زلال، زمین چرک را به شست وشو می خوانند. نوروز از راه می رسد و خاک، در رستاخیزی شگفت، رستن آغاز می کند. مردمان شهر، دست در دست مهربانی با گل و آینه به شادباش هم می روند.
از قلب ها پنجره هایی بی شمار به سمت هم گشوده می شوند و این گونه، جشنواره انسان و طبیعت افتتاح می شود.
بهار آمده تا به ما بگوید لحظه ها چون ابر در گذرند؛ تا به این همه تحول و تغییر، به دیده عبرت بنگریم.
«سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی | که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی» |
پروانه ها، کاسه های شبنم در دست، بر فراز گل ها درآمد و شداند. پرستوها برف از بال ها تکانده، امیدوار به سوی لانه ها بازمی گردند.
گاه، خورشید می تابد و بر ابرها پادشاهی می کند و گاه، باران می بارد و بر پیکر آسمان و زمین، لباس طراوت و تازگی می پوشاند. هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی؛ چنان که زمستان می رود و بهار می آید، شب می رود و روز می آید؛ ما نیز روزی به جهان می آییم و ناگزیر باید به سمت مقصدی ابدی، جاده های زمان را طی کنیم.
نوروز می آید تا گرد غفلت را از رخسارمان بشوید و از خواب های دراز خرگوشی بیدارمان کند. تا بدانیم که ایستایی و رکود، شیوه مرداب است.
یا مقلب القلوب!
قلب های زنگار گرفته مان را به یادت به رودخانه روشنی می سپاریم و در تار و پودش بذر مهر می باشیم.
ای تدبیرکننده روز و شب، ای تغییردهنده حال ها! یاری مان کن تا با سلاح عشق و صداقت و ایمان، به بهترین حال ها دست یابیم. وقتی غبار تیرگی و کینه را از روح و جانمان تکانده باشیم، در دل های آفتابی مان هفت سین سلام و سادگی گسترده خواهد بود.
سفره دل
مهناز السادات حکیمیان
نوروز، از نفس های معتدل بهار می تراود و در سفره گلدار هفت سین دمیده می شود؛ سفره ای که در آن ماهی قرمزی، تکرار تازه زندگی را میان تنگ کوچکی از آب گوشزد می کند.
نوروز، هفت سین را از بازار بهار می آورد و با سلیقه می چیند تا عشق را از پس گونه های سرخ «سیب»، هدیه کند، تا شمه ای از بهشت را از لابه لای گلبرگ های «سنبل»، به ارمغان آورد. حالا برکت را در طعم پر از شیرینی و گندم «سمنو» می توان چشید.
می توان با گیسوان شانه خورده سبزه ای جوان که تکه ای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و دانه دانه «سکه های نو» را که در کنار سفره برق می زنند و بوی عید می دهند، در دست های کودکانه کاشت تا شوق معصوم کودکی، در باغ چشمشان بشکوفد.
پابه پای شگفتی هایی که در این دایره از هم پیشی می گیرند، آنچه در نگاه نافذ انسان آرمیده است، به بلندای رتبه خویش برمی خیزد و کتاب طبیعت را تنها در قاب کوچک پنجره ورق نمی زند و هفت سین سفره دل را به سنبل و سیب و سبزه و... خلاصه نمی کند تا هفت «سلام» آسمانی از معجزه بیان، نص قرآن به سرای سینه اش میهمان شود؛ میهمانی که در سنت ایرانی ـ اسلامی، بالانشین رواق سینه هاست:
«سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبِّ رَحیمٍ»
درودی است که از جانب بی همتا خداوند، ارسال می شود؛ بی آنکه واسطه ای پیام آور این محبت باشد.
«سَلامٌ هِیَ حَتّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ»
برکت و سلام در پرده شب هایی است که به بیداری دل، زنده می داریم تا تولد سپیده، افق را چراغانی کند.
«سَلامٌ عَلی نُوحٍ فِی الْعالَمینَ»
«سلام» و «رحمت» خداوند جاری است تابنده بر نوح؛ او که سکان کشتی رسالت را رو به سمت ساحل توحید، به دست گرفت.
«سَلامٌ عَلی إِبْراهیمَ»
و ابراهیم که برای شکستن شرک، مجسمه های سنگی را تبر زد.
«سَلامٌ عَلی مُوسی وَ هارُونَ»
و موسی که از کفر و بهانه های بنی اسرائیل، نبوتش را به ستوه نیامد و هارون که حق برادری را به جای آورد.
«سَلامٌ عَلی آلِ یاسینَ وَ سَلامٌ عَلَی الْمُرْسَلینَ»
«سلام» و «رحمت» خداوند بر «آل یاسین» و جامعه انبیا، رسولان حقیقت که امانتدار الهام الهی بودند تا فطرت پرستش را از حوالی لانه بت ها و بیراهه مکاتب و جهل و خرافات دور سازند.
هفت سین زندگی
میثم امانی
به شکرانه عبور از گردنه های زمستان، به شکرانه مقاومت و ایستادگی، به شکرانه فرصتی نو که ارزانی مان داشته اند، «هفت سین» می گشاییم. به پاس عشق که تنها تنور گرمی مان بود، تنها اجاق دل های سرما زده مان، هفت سین می گشاییم.
فواره های میدان اگر روشن اند، نماد سرزندگی شهرند.
سبزینه ها اگر سبزند، تصویر دل های سبزند. «باده از ما مست شدنی، ما از او».
هفت سین، علامت هفت خوان زندگی است که سال به سال، باید بپیماییم.
«سفره»، منشور همبستگی ماست در رنج ها و شادی ها، در راحتی ها و سختی ها.
«آینه» لبخند می زند؛ «سبزه» لبخند می زند. اگر ما هم لبخند بزنیم؛ چشم ها را بر اندوه یکدیگر نخواهیم بست، سینه ها را از کینه یکدیگر نخواهیم انباشت.
بهار، درس های زیادی دارد؛ آسمانش، آزاد بودن را یاد می دهد، نسیمش بخشنده بودن.
عید که می آید، با همه شکوه اش، نجیب بودن را می آموزد و مهربانی را. زانو زدن های آب، پای سپیدارها تماشایی است. زانو زدن های گنجشک، پای برکه ها تماشایی است و تماشایی تر، کلبه ماست که هم آتش تنورش روشن است و هم چلچراغ دل آدم هایش. عید، تنها میانْ پرده ای است از صداقت و صافی ما. صداقت و صافی ما در سیصد و شصت و پنج روزْ بازیگری، به نمایش درمی آید. ما بازیگران نمایشنامه صفا و صمیمیتیم. الماس ها به یکرنگی ما غبطه می خورند. عید که می آید، ما گلاب محبتمان را روی دسته همه رهگذران می ریزیم. «هفت سین» می گشاییم تا انگشت های نوازش مان هفت روز هفته گشوده باشد. ما امید را به کوچه و بازار می بریم تا هدیه اش کنیم به انتظار کشیدگان و به حسرت دیدگان.
هیچ کس نمی تواند سبقت بگیرد از سلام های ما و از سایه های خنک سادگی مان.
دست های ما یخ نمی زند هیچ گاه؛ چون در دست های دیگری است، چون دست هایمان را بر سر هفت سین هر سال، به هم گره می زنیم. عید که می آید، تجدید عهد ما با همه «سین»ها شروع می شود؛
با سین «سلام»، با سین «سخاوت»، با سین «سادگی» و با همه سین های دیگر.
هفت سین سفره ما هیچ کم ندارد؛ پدرانش همه خوبند، مادرانش همه خوب، پسرانش همه خوب، دخترانش همه خوب.
ما زندگی را در مکتب «هفت سین» عیدمان می آموزیم.
قرآن پدر و دعای مادر، سرمایه همیشه راهمان است.
عید که می آید، هفت سین می گشاییم؛ هفت سین زندگی... .
مهربانی همیشه
خدیجه پنجی
نفس می کشم عطر آمدنش را. پشت در خانه ایستاده است آشنای دور دست من.
از جاده های طولانی فصل ها، از لابه لای سوز و سرمای تقویم های یخ زده، از روزگاران باستان آمده است.
اینک، پشت در ایستاده است؛ در هیبتی سبز، با همان ردای عطرآگین لطیف، با دستانی معجزه گر آمده است تا به یک اشاره، قدم بگذارد به خانه سال و پرنیان هفت رنگ نگاهش را بگستراند بر عریانی خاک و بپوشاند تن پوش سبز محبت را بر تن درختان و سیب های سرخ را برقصاند در کاسه های آب و بنشیند با ما، پای سفره هفت سین.
شب در خانه ایستاده است؛ با همان مهربانی های همیشه، با قصه های دور و دراز؛ آمده است تا جادوی زمستان را بشکند، تا به گوش خاک در خواب مانده، ترانه بیداری بخواند.
من صدای آمدنش را شنیده ام؛ از همان روز که مادرم از بازار، هفت سین خرید تا بچیند در سفره ای که برکت می آورد به خانه.
از همان روزی که پدر، اسکناس های تا نخورده را لای قرآن می گذاشت، برای تبرک. از همان لحظه ای که من و برادرم لباس های تازه پوشیدیم و پای سفره هفت سین نشستیم. از همان لحظه که پدرم قرآن خواند... الرحمن... و بوی مهربانی خدا پیچید در هوای خانه.
از همان لحظه، من عطر آمدنش را حس کردم.
پشت در خانه ایستاده است.
و من چقدر دوستش دارم!
او که از راه می آید، مادر همیشه می خندد، خانه از بوی تازگی پر می شود، دنیا عوض می شود، درختان جشن می گیرند، بازار دید و بازدیدها داغ می شود. دست ها سخاوتمند می شوند، عیدانه ها سرازیر می شوند و من بی صبرانه، در انتظار «عیدی»ام و در انتظار «او».
من در انتظار بهاری بزرگ ترم؛ بهاری که سالمان را فقط یک فصلی نمی کند؛ «چهار فصلمان بهار می شود».
به بهار می اندیشم
ابراهیم قبله آرباطان
بهار، فریادم می زند به خود؛ به برخاستن دوباره؛ به گردشی متوالی و آغازی دوباره.
بهار، فریادم می زند به زندگی دوباره؛ به برخاستنی از بطن سرد مرگ ها و خاموشی ها.
بهار، مرا از دستان یخ زده زمستان می گیرد و می خواهد، دامن سبز شکوفایی بر تنم بپوشاند.
بهار، فریاد می زند به بیداری از دهان تاریک خواب ها و سکوت ها.
بهار، مرا برمی دارد و به وسعت تفکری ژرف می برد؛ «یا محول الحول و الاحوال».
سال های همیشه است که بهار بر دروازه های گوش ها و چشم ها می کوبد:
«فراخ شوید و بنگرید. بشنوید، پریدن خواب از سر سرد زمین را».
این آغازی دوباره است؛ پنجره ای دوباره به سمت دستان باز زندگی.
بهار، از انجمادها و خواب ها گذشته است.
آمده است برای تسبیحی دوباره از آفرینش، برای بیداری در خواب ماندگانی که قنوت درختان و دست های تمنای ذرات عالم را نمی شنوند؛ «یا مدبّر اللیل و النهار».
بهار از راه می رسد و مرا به بادیه های تفکر می سپارد؛ می برد به یاد شوری بزرگتر.
بهار، با پیراهنی از یاد معاد، بر شانه هایم می ریزد و خواب هایم را می آشوبد.
از پنجره دست هایم بالا می روم و هم نوای بهار، سراسر مناجات می شوم و تکلم نجوای عاشقان، آرامم می کند: «حول حالنا إلی احسن الحال».
نسیم نوروز، روح طراوت را در دست هایش گرفته است و بر تن خاموش زمین می پاشد.
یک سال دیگر بزرگ شدیم. یک سال دیگر قد کشیدیم.
سالی دیگر و آغازی فرخنده برای خوب شدن مهیاست و من به عیدی می اندیشم که سر سفره سال تحویل بنشینم و خودم را آغاز کنم.
من به بهاری می اندیشم که بهارانه عمرم را به دست بادها و سیاهی ها نسپارم و در جاده هایی گام بگذارم که انجامی بهارانه داشته باشند.
من به عیدی می اندیشم که هیچ گرد و غبار عصیان و اغفالی بر پرونده اعمالم نوشته نشود و تحویل سال جدیدم را بی خط خوردگی، بر دفتر سال گذشته ام آغاز کنم.
پشت پلک های باران خورده
عاطفه خرمی
طبیعت، جانی تازه می گیرد.
ماهی ها، هم سفره ما می شوند.
بهار، تا کنج خانه ها نفوذ می کند.
شمشادها، شادترین روزهای زندگی شان را طی می کنند و آوای تازه منارها سکوت سرد باغچه را می شکند.
بهار، زنبیل عاشقی اش را کوچه به کوچه می گرداند تا هر که دلی به وسعت آینه و لبخند دارد، به کاروان سبز طبیعت بپیوندد و روح و جانش را در آبشار جاری فروردین، جلا بخشد.
چشم هایت را که باز کنی، بهار را با تمام سادگی اش، با ظهور تازه شکوفه هایش و با آغاز انقلاب سبز و فراگیرش، پشت پلک های باران خورده ات احساس خواهی کرد؛ حس تازه بالندگی، دگرگونی آغاز... .
تمام واژه های خوب ذهنت را ردیف می کنی تا سبزترین فصل خدا را ترسیم کنی.
خدا بهار را برای تو آفرید؛ برای من، برای او و برای هر که راز شگرف «یحیی» و «یمیت» را در زیباترین اثر نقاش چیره دست خلقت می بیند و باور می کند.
چشم هایت را که باز کنی، بهار را می بینی که با کوله باری از امید و طراوت، در انتهای کوچه های سرد و تاریک زمستان، بساط تازگی و سرسبزی اش را پهن کرده و بشارت فردایی را می دهد که تقویم ها دوباره از اول آغاز می شوند.
صدای پای بهار
محمدکاظم بدرالدین
از امروز همه مکلف به دیدن بهارند.
فروردین، با مرحله ابلاغ قاصدک ها شروع می شود. دستور سرسبزی فروردین باید از جانب باران، صادر شود که شده است.
کاری به برخی نظریه پردازی های تقویم نداشته باشیم!
همه چیز پیش روی ماست. دلیلی بهتر از این رفت و آمدهای سبز درخت؟! چه دلیلی فراتر از آب های فروتن و جاری که بر طراوت طبیعت صحه گذاشته اند؟
چه حجتی روشن تر از گل ها که روی شریعت سبز «وجد»، انگشت گذاشته اند. این روزهایی که از دنیا برآمده اند، به امضای عشق می رسند؛ بویی دیگر می دهند. همه کودکان رؤیا رغبت دارند از سر شاخه های غزل، آویزان شوند.
تقویم ها وقتی پر از بهار می شوند که با نوروز آغاز شوند.
نگاه کن! فرصت های خوابناک درختان گذشته است. جاده ها در دو سمت خود، گل های آفرین کاشته اند.
از بشارت های سبزی که در سبد بهار است، زمین به سماع درآمده است.
دلت را به سمت آبشارها و جنگل ها روانه کن؛ صدای پای بهار می آید. باید از مزرعه بهار، فقط شوق برداشت کرد! چه می گویم؟ اصلاً این روزها چیزی غیر از شوق در بساط زمین پیدا نمی شود.
هر طرف نگاه می کنی، شعرهای نابی است که در روستای دل انگیز فروردین سروده شده و دستان باد، آنها را تا دورها می برد.
شعف، منتشر شده است. به هر سو می نگری، تولد است و رویش.
اگر هستند جاده های تاریک، هر چه سریع تر بیایند و خود را به جامه سبز بهار بزنند تا جا نمانند از قافله پربرکت عشق.
بهار می آید و به یمن قدمش، خس و خاشاک ها از مسیرش محو می شوند. کور باد چشمی که ظهور این همه آیات روشن را نمی بیند، این همه خوشی های متراکم!
باید تصویر برداشت و برای فصول دیگر ارسال کرد انبوهی از درختان متبسم را که به احترام بهار ایستاده اند!
نباید گذاشت این غریزه بلورین زیباخواهی در فصول دیگر، ترک بردارد!
گردگیری از جام های زلال بهاریه ها، به عهده دست های من و توست.
بعد از این همه انتظار، زمان تازه دهان باز کرده و بهار را برای چشم به راهی ما فرستاده است؛ قدر بدانیم.
نفس قدسی
خدیجه پنجی
«یا مقلب القلوب و الابصار»!
این صدای توست، پیچیده در گستره خاک.
این روشنان آواز توست که در لابه لای کاینات می وزد. عطر سیال و شناور حضور توست که شامه خاک را پر کرده از طراوت رویش، خواب را ربوده از چشم های زمین.
از عطر حضور توست که گل ها چشم گشوده اند به جلوه ات، که زمین را حریری از یاسی های مهربانی پوشانده است.
سبحان الله از این همه زیبایی!
این اعجاز نفس های قدسی توست که جاری شده است در شریان های خاک مرده و زندگی می بخشد به گل، به دشت، به گیاه.
این اعجاز نفس های قدسی توست که به رودخانه ها اجازه خروش می دهد و به درختان، فرمان قیام.
این لهجه قرآنی توست که پرنده ها را خوش الحان کرده است و ابرها را مهربان و سخاوتمند؛ دشت ها را به میهمانی باران دعوت کرده و پرستوها را به کاشانه فراخوانده است.
«یا مدبر اللیل و النهار»!
نسیم اراده ات وزید بر عبور و مرور شب و روز و روز، به اذن تو روشن شد تا زمین، از سفره کریمانه ات، لقمه حلال بجوید!
روز را نشاندی بر بلندای افق تا چشم ها، مهربانی فراگیرت را شاکر باشند و قدم ها، فضل و رحمت تو را به تلاش درآیند و دست ها، «روزی» بگیرند از در خانه ات!
و روز و شب را که از پی هم می آیند و می روند، اینک، بگیر از شب ها و روزهایم، تکرار و روزمرگی را.
تاریکی شب هایم را به نور خویش روشن کن و روزهایم را میهمان سایبان دستان مهربانی ات گردان.
«یا محول الحول و الاحوال»!
قطار فصل ها می گذرد. زمین پیر و فرسوده، به یک تبسم تو، جوان می شود.
درختان مرده، زنده می شوند. روخانه های راکد می خروشند. رستاخیزی به پا شده است در دقایق «زیستن»، در تکرار مرگ و تولدهای پیاپی. این بوی توحید توست که پیچیده است در جریان آفرینش!
در تحویل سال های جدید و قدیم، در تقویم های دیروزی و امروزی، قیامت شاهکار توست که اعجاز می کند. تا دیروز، خاک، تهی بود از زندگی و امروز، زمین، گستره تولدهاست!
آواز زیستن
اعظم سعادتمند
و بهار آمد؛ با طنین همان دعای همیشگی در دل های پر از اشتیاق، با چشم هایی پر از آرزو و دست هایی رو به آسمان.
ققنوس ماه های بی آسمان، خاکستر شد تا زمین دوباره زندگی را از سر بگیرد. هنوز بوی اسفند در کوچه ها پرسه می زند که بهار سراسیمه از راه می رسد.
صدایی می آید... .
صدایی اگر هست، صدای تکرار آب است در جویبارها،
صدای آمیختن رود است با کشتزارها.
صدای پرواز مرغان مهاجر است که از سرزمین های دور می آیند.
صدای رویش جوانه ای است بر درختی کهن سال، صدای اشتیاق دانه ای که از ظلمت خاک، قد می کشد رو به خورشید و صدای سبزه ای است که از زیر صخره ای سر بر می آورد.
صدای هلهله ابر و باد است در تولد باران.
صدای ترک خوردن پیله ای است که به پروانه شدن می اندیشد.
صدای خزیدن کرم کوچکی است در پهنه این خاک پهناور. صدایی اگر هست صدای محض بودن است، صدای خداست.
خاطره معطر خاک
حمزه کریم خانی
بهار می آید؛ تجدید خاطره ای دیگر از خویشاوندی طبیعت و انسان؛ با ردایی سبز برای حضور در جشن شکوفه ها.
بهار می آید؛ با چشمه و کوه و دشت، با باغ و گلزار و پروانه ها، با بلبل و گل، با امید و آرزو.
بهار می آید؛ سرشار از عطر سپیده، عطر طبیعت.
بهار می آید؛ با آیینه ای در دست از حکمت و معرفت، از آیات و برکات.
بهار می آید؛ با قامتی خجسته و سبزپوش، با آواز قمریان بیدار و عاشق.
بهار می آید؛ برای ستیز با سردی و سستی.
بهار می آید؛ این راز برجسته طبیعت، این تحول بزرگ و این خاطره معطر خاک.
بهار می آید؛ چونان عاشق فرزانه ای که بر درگاه معشوق، بوسه مهر نثار می کند.
بهار می آید؛ فصل حرکت و برکت، تحول و تغییر، دوستی و عاشقی.
و بهار می آید؛ عطر کمال طبیعت، سرّ عیان شده عظمت خلقت، رمز شگفتی و شادی، سرّ زیبایی و بیداری.
ثانیه های سرشار
طیبه تقی زاده
بوی بهار، در لابه لای برگ ها می پیچد. عطر سوسن، هوای صبحگاهی را مست می کند. میخک، رز و محمدی، بوی زندگی و تازگی را میان باغچه می پراکنند.
نسیم خوش بهاری، طبیعتی تازه را نوید می دهد. برگ ها جان می گیرند و چشم اندازی سبز، از پس پنجره های گشوده، جلوه گری می کند.
سفره های سخاوت و یکرنگی، پهن می شوند. بوی سبزه در فضای رنگارنگ سفره می پیچد.
عطر سیب های سرخ، جای دیگری میان این همه، باز می کند.
دل های یکرنگ و باصفا، آماده می شوند تا به ثانیه های تازه زندگی وارد شوند. تیک تاک ساعت، فضای پرسکوت خانه را پر می کند.
چیزی به ثانیه های آغازین سال نو نمانده است.
یک سال گذشت و واپسین ثانیه، فاصله میان زمان ها را دو نیمه کرد.
«یا مقلب القلوب و الابصار. یا مدبر اللیل و النهار. یا محول الحول و الاحوال. حوّل حالنا الی أحسن الحال».
چشم ها به روشنی باز می شوند و دل ها به یکدیگر نزدیک و قلب ها آرامش دوباره می یابند در حلول سال نو و دلگرم به آتیه های مهربانی و صفا می شود. احساس بهار، نیلوفرانه بر اندام طبیعت می پیچد و زمستان کوچ می کند.