مردی متفاوت
برچسپ ها: امیر ، مردی ، نطیر ، بی ، متفاوت
تو زیباتر از همسالانت بودی، رشیدتر، چابک تر و سرزنده تر.
تو از آن هاشم بودی و هاشمیان سرآمد همه قبایل عرب.
حشمت و شکوه خانواده تو زبانزد خاص و عام بود.
جز حسرت و حسادت دختران مکه نسبت به تو، انتظاری از آنها نمی رفت.
تو حتی، رؤیاهایت نیز، با خوابهای دیگران، تفاوت داشت.
یادت می آید.
دوشیزه ای نو سال بودی که شبی در خواب، خود را صاحب چهار شمشیر و یک زره یافتی. آنها را برداشتی و در راهی که پیش از آن هرگز نرفته بودی و نمی شناختیش، قدم گذاشتی...
نمی ترسیدی، دلت آرام بود و قلبت مطمئن، حسی آشنا وجودت را لبریز کرده بود...
آنقدر رفتی تا نهری مواج روبرویت پیدا شد و تو ناگزیر از عبور بودی...
حتی فکرش را هم نمی کردی، میان آب، یکی از شمشیرهایت را از دست بدهی!
اما این تازه شروع کار تو بود.
این بار، بیابانی سنگزار، تو را به خود فرا خواند و افتادن و شکستن شمشیر دوم، دلت را لرزاند...
اگر صبوریت یاری نمی کرد، قدم از قدم برنمی داشتی، اما دو تیغ دیگر را به خود چسباندی و گامهایت را استوارتر برداشتی...
گویی دست تقدیر بر حریم رؤیایت نیز راه یافته بود و تو را سایه به سایه تا واپس گرفتن دو شمشیر دیگر دنبال می کرد...
و اینگونه بود که بی هیچ لغزش پا و سستی دستی، شمشیر سوم از آغوشت بیرون آمد و تو با حیرت و بهت، بال و پر درآوردنش را شاهد بودی...
دیگر تمام دل خوشی ات، شمشیر چهارمت بود و نمی دانستی حکایت عجیب تر او، چطور قطره های عرق را بر سر و روی به ظاهر آرام تو بر بالش ات، نشانده است.
شمشیر آخر، در خم کوچه ای از دستت رها شد و تو، تا به خود آمدی، او را شیری غران یافتی که یالهای انبوهش هیبتی وصف ناشدنی به او بخشیده بود...
ترس و هراس، آن به آن، بیشتر در دلت جای می کرد، تا اینکه شبحی نورانی میان تو و حیدر فاصله انداخت و هر لحظه به او نزدیک تر شد و یالهای بلند شیر را در دست گرفت و با خود برد...
در پی نور همه صلابت شیر، بدل به نرمی و ملاطفت گشت...
و تو ماندی و زرهی.
تو ماندی و بیداریی که طعم خوب خواب می داد.
دلت طاقت پنهانی رؤیای غریبت را نداشت...
آن روز که شنیدی پیرزن کاهن یمنی، گذرش به شهر مکه افتاده، آسیمه سر به سراغش رفتی و تعبیر خوابت را از او جستی...
کاهن به چشمان زیبایت خیره شد و تو را گفت:
شمشیر، «پسر» است و زره، «دختر».
روزی که دیر نیست، صاحب دختری و چهار پسر می شوی.
حکایت آنها شنیدنی است:
پسر نخست تو، نصیب آب خواهد شد.
پسر دومت، معلول است و محروم از تلاش و مانده از کار.
پسر سوم، شهیدی در راه خداست.
و اما چهارمین آنها...
سکوت سنگین کاهن، هر ثانیه را ساعتی نشانت می داد و تو در انتظار شنیدن، نه در التهاب شنیدن.
پسر چهارمت، مردی شگفت در هستی تاریخ است.
مردی که آسمان به او می بالد و زمین به او مباهات می کند.
گر چه دور از تو، اما، در خانه ای پر از نور و برکت، پرورش می یابد.
او مردی است از نوعی دیگر...1
و تو هر سال رجب که به نیمه هایش نزدیک می شود، می آیی، کنار این خانه می نشینی، به پرده عظیمش دست می سایی و خاطره پسر چهارمت «علی» را مرور می کنی...
آری اینجا،
همینجا بود که صحن و سرایش برای تو گشوده گشت و اولین عاشقانه های خدا در گوش «علی» زمزمه شد.
پی نوشت :
1 .برای مطالعه حکایت رؤیای فاطمه بنت اسد(ع) ر.ک: جواد فاضل، معصوم دوم (زندگانی امام علی(ع)).