اشک فولاد

برچسپ ها: اشک ، فولاد

Print Friendly and PDF

مـردم خـیال مـی کنند ما احساس نداریم. آنها می گویند آهن و فولاد که چیزی نمی فهمند. مگر آهن هم حس دارد؟ مـگر می فهمد که دور و برش چه می گذرد؟ فولاد که احساس ندارد و از آن چه در اطرافش می گذرد چیزی نـمی فهمد و در برابر آنها واکنش نـشان نـمی دهد.

کاری ندارم که شما باور می کنید یا نه؟ اما من از لحظه اولی که در کوره آهنگری قرار گرفتم، احساس دلشوره عجیبی پیدا کردم. پیش از ورودم به کوره، در کارگاه شاهد بودم که ده ها نیزه، سر نیزه، خـنجر، کارد، تیر و حتی قفل های فلزی تولید شده بود و همگی در کارگاه در کنار هم منتظر مشتری بودند تا بیایند و آنها را بخرند؛ اما وقتی آهنگر مرا از کوره درآورد و نیمه کاره رهایم کرد، تعجب کردم. من قـبلاً مـدل های مختلف تیر و نیزه ها را دیده بودم، اما این بار انگار آهنگر می خواست با من تیری متفاوت بسازد؛ تیری که با بقیه تیرها فرق داشته باشد. او مرا نیمه کاره رها کرد و در گوشه ای گذاشت. از خـودم پرسـیدم: اگر کسی بخواهد مرا به عنوان تیر در کمان نهد و به سوی دشمنش پرتاب کند، با این نوک کُند، کاری از من برنمی آید.

من از مدت ها پیش، از همان روزهایی که مواد اولیـۀ مـن به کارگاه آهنگری وارد شده بود، بارها گفت وگو های دو طرفۀ مشتری ها را با صاحب کارگاه شنیده بودم و می دانستم که تیر هرچه تیزتر باشد، بهتر است؛ چون تیر تیز و بُرنده، بهتر و بیشتر در بـدن دشـمن فـرو می رود. به این ترتیب، وارد دنـیای جـدیدی شـده بودم و شناخت تازه ای از این موجود دو پا پیدا کرده بودم. تا پیش از این مرحله، فکر می کردم آدم ها چه موجودات شریف، مفید، نوع دوست و پر خـیر و بـرکتی هـستند؛ اما حالا می دیدم اینها با استفاده از صنعت آهـن و فـولاد، درصدد کشتن یکدیگرند و من از این که صاحب کارگاه، نوک تیزی برایم نساخته بود و در نتیجه عامل قتل کسی نمی شدم، خوشحال بـودم.

در هـمین فـکرها بودم که دیدم آهنگر به طرفم آمد. او تکه آهنی در دست داشـت. مرا هم برداشت و به آن تکه آهن وصل کرد و با انبر بزرگی در کوره گذاشت. من معنای این کار آهـنگر را نـفهمیدم. وقـتی هر دوی ما در کوره قرار گرفتیم، نوک پهن و کند من هم گـداخته شـد. بعد مرا بیرون آورد و آن قدر با چکش به سر من کوبید که من و آن تکه آهن به هـم چـسبیدیم. آتـش کوره آن قدر تند و پر لهیب بود، آن قدر پر سر و صدا و پر رنگ بود که نـمی توانستم درسـت و حـسابی ببینم قطعه ای که در حال اتصال به من است چه شکلی است و بعد از اتصال، مـن چـه شـکلی می شوم.

لحظاتی بعد، وقتی آهنگر مطمئن شد اتصال دو قطعه به خوبی انجام شده اسـت، مـرا از کوره بیرون آورد. کم کم توانستم ببینم که چه هستم. من به یک تیر خـیلی عـجیب تـبدیل شده بودم؛ زیرا به جای یک نوک تیز، سه پیکان کوچک که با هـم مـوازی نبودند و نسبت به هم زاویه داشتند روی سرم بود. در واقع او مرا به تیری دارای سـه نـیزۀ کـوچک بر سر آن تبدیل کرده بود. این چشمه اش را دیگر نه دیده بودم نه شنیده بودم و اصـلاً مـعلوم نبود به چه درد می خورم! ولی من چه می توانستم بکنم؟ یک تکه آهن سفت و محکم کـه نـمی تواند بـرای خودش تصمیم بگیرد؛ دست من نبود که نوک تیزی داشته باشم یا سرِ سه شـاخه. مـن ابـزاری بودم که به سفارش یک مشتری ساخته شده بودم و حتماً آن مـشتری مـی آمد و مرا می برد.

کم کم سرد شدم؛ اما فکر و خیال به جانم افتاده بود و دل نگران بودم. تشویش و اضـطراب رهـایم نمی کرد. در میان مشتری های زیادی که به آهنگری رفت و آمد می کردند و کالای مـورد نـیاز یا جنس سفارشی خود را می خواستند و با پرداخـت پول، آن را بـا خـود می بردند، هیچ کس از من سراغ نگرفت. نزدیک های عـصر بـود. آهنگر ابزارهایی را که بیرون از مغازه چیده بود، به داخل مغازه می آورد تا کـارگاه را تـعطیل کنند که سر و کلۀ آخـرین مـشتری پیداشد.

- سـلام اسـتاد آهـنگر، خسته نباشید!

- سلام حرمله! دیر کردی؟ داشـتم کـارگاه را تعطیل می کردم.

- خب، حالا که رسیدم و هنوز تعطیل نکرده ای!

- معلوم است کـه سـرت شلوغ است.

- بله، رفته بودم کـمی زهر بخرم؛ کشنده ترین زهـر!

- زهـر برای چه؟

- برای این که به نـوک های تـیز یک تیر بزنم. آن تیری که قرار بود برایم بسازی.

- مگر بازهم قصد آدمـ کشی داری؟با ایـن تیری که سفارش داده ای و بـا ایـن سـم کشنده، نکند مـی خواهی بـا بزرگ ترین پهلوان عرب بجنگی؟!

- بـزرگ ترین پهـلوان که نه، ولی جنگی مهم درپیش است! تا ببینم قسمت کی می شود!

- یعنی از حـالا مـعلوم نیست که می خواهی چه کار کنی؟

- مـی خواهم کـاری کنم کـه امـیر بـه من جایزه بدهد. گـنجشکی را در نظر گرفته ام، این تیر را هم برای او سفارش داده ام.

- شوخی می کنی حرمله! شکار کبوتر و گنجشک کـه نـیاز به تیر سه سر ندارد! تـیر سـه شاخه نـمی خواهد!

- حـالا بـبینم، تیر را ساخته ای؟

- آری سـاخته ام، ایـن است بیا بگیر!

- احسنت، احسنت! همان چیزی است که می خواستم.

- این تیر به تنهایی می تواند یـک پهـلوان را از پا درآورد، دیـگر زهر برای چه؟

- آقای آهنگر! می شود در کار مـن دخـالت نکنی؟

- صـلاح خـود دانـی، از مـا گفتن بود.

- چشم قربان!

- ولی معلوم است که می خواهی به جنگ پهلوان بزرگی بروی و نمی خواهی به من بگویی.

- دیگر فرمایشی نبود؟ خداحافظ قربان!

در راه، حرمله تا به خانه برسد، خـیلی خوشحال بود و از این که صاحب چنین تیر مردافکنی شده بود، قند توی دلش آب می شد. طوری قدم برمی داشت که معلوم بود کاملاً خوشحال است. او با خود می گفت: در صحنۀ جنگ بسم الله می گویم و این تـیر کـشنده و عجیب و غریب را برای کشتن فرزند آن فرمانده ای که بر فرمانده بزرگ ما یزید عصیان کرده و از دین خارج شده، به کار می گیرم.

هرکس که بر خلیفه مسلمین - یزید - بشورد، کافر مـی شود. مـن هم بچۀ شیرخوارۀ او را طوری پیش چشمش می کشم که داغ آن تا آخر عمر از دلش بیرون نرود و از غصۀ این مصیبت دق کند؛ زیرا اذیت کردن و عذاب روحی دادن بـر حـسین که از دین ما روی برگردانده و بـا خـلیفه بیعت نکرده، تکلیفی دینی و الهی است.

***

امروز عاشوراست و چه جنگ عجیبی در گرفته است! جنگی نابرابر. یک طرف هزاران سوار مسلّح و یک طرف شصت، هـفتاد نـفر با تعدادی زن و بچه. از صـبح حـرمله مرا در دست گرفته؛ گاهی در دست راست و گاهی در دست چپ. وزن من زیاد است و او نمی تواند مدتی طولانی مرا در یک دست نگه دارد.

من هرچه به چهره های لشکریان دو طرف خیره می شوم، نشان های گناه کـاری و بـی دینی را بر چهرۀ حسین و لشکریانش نمی بینم. او از لشکریان یزید می خواهد لحظه ای ساکت شوند تا خودش را معرفی کند، اما آنها با ولوله کردن و ایجاد سرو صدا و همهمه، مانع از رسیدن صدای حسین به لشکریان یـزید مـی شوند؛ اما گـوش من تیز تر از اینهاست و سخن او را می شنوم. او می گوید: «من فرزند فاطمه و علی هستم». او می گوید و می گوید و خودش را بیشتر مـعرفی می کند و من گوش می دهم. درست است که جنس من از فولاد اسـت و بـه سـنگ دلی مشهورم، اما فاطمه و علی را می شناسم. خانواده علی؛ همان علی که ما در عالم آهنی و فولادی خودمان به او (عـلی مـظلوم) می گوییم؛ خیر خواه همۀ محرومان است. او حتی از این که کسی به یک حیوان ظـلم کـند یـا باری بیشتر از ظرفیت یک چهارپا بر او بار کنند، برآشفته می شود و حتی از حقوق این بی زبان ها نـیز حمایت می کند. او حتی از ظلم کردن به اشیای بی جان نیز برمی آشوبد، تا چه رسـد به کشتن آدمی بـی گـناه. پس چگونه می تواند فرزند او از دین خارج شده باشد؟ من می شنوم که او فضایل خود و خانوادۀ خود و اهل بیت پیامبر را می شمارد. اما در دل لشکریان یزید هیچ تاثیری نمی بینم. خدا خدا می کنم که حرمله مرا برای پرتـاب به طرف یکی از لشکریان حسین نساخته باشد.

اما چشمانم از تعجب گرد می شود، وقتی می بینم عمر سعد، نقطه ای را به حرمله نشان می دهد که در آن یک نوزاد در آغوش پدرش قرار دارد. خدایا چه می بینم!؟ بچۀ شـش ماهه ای در آغـوش حسین است؛ حسینی که مظهر پاکی و معنویت و اخلاص و صفاست و از صورتش نور می بارد. ریش سفید او در پنجاه و هفت سالگی چقدر اورا زیبا کرده است! کاش می توانستم یک بار او را ببوسم. اما نه، نه، مـن هـرگز نباید این آرزو را بر زبان آورم. ممکن است برای خیلی ها تردید ایجاد کند که من ظاهراً بوسیدن او را آرزو می کنم، اما در واقع می خواهم با نوک های تیز خود در صورت او... نه...نه، هرگز نـباید ایـن افکار را بر زبان بیاورم یا حتی در خیالم بگذرانم. مگر می شود کسی آرزو کند که آن صورت آسمانی را مجروح کند؟ دلم می خواست نوگل زیبایی را نیز که در آغوش دارد، می بوسیدم.

درهمین افکار هستم و اشک می ریزم کـه نـاگهان مـتوجه می شوم حرمله مرا با ضـربتی سـهمناک پرتـاب کرده است. وای خدای من! او مرا به سمت کدام انسان گناه کار یا بی گناهی افکنده است؟! از دور مسیرم را ردیابی می کنم و در کمال بهت و ناباوری می بینم کـه بـه سـوی حسین در حرکتم. نه! امکان ندارد؛ اما چه مـی توانم بکنم؟ مـن که از خود اراده ای برای تغییر مسیر ندارم. خدایا! نکند مسیرم به انتها برسد و به حسین بخورم و او را بیازارم! لحظات کـوتاهی نـگذشته اسـت که با نزدیک تر شدن به حسین، دقت می کنم و می بینم کـه حرمله حسین را هدف نگرفته است. می خواهم فریاد بکشم و خوشحالی کنم که در لحظه ای همۀ امید هایم به ناامیدی مبدل مـی شود و پی مـی برم کـه او زیر گلوی نوزادی را هدف گرفته است که در آغوش حسین است.

مـی خواهم فـریادی بکشم و در آسمان نابود شوم تا شاهد لحظه ای نباشم که به علی اصغر حسین بخورم. اما هـیچ کدام از ایـنها در اخـتیار من نیستند. در آن لحظه، احساس می کنم سر یکی از پیکان هایم به استخوان نرم تـرقوۀ راسـت بـالای سینۀ علی اصغر برخورد کرده است. در همین لحظات اولیۀ برخورد، صدای ضربان قلب ایـن کـودک را مـی شنوم، تلاش می کنم همان جا متوقف شوم و بیشتر پیشروی نکنم یا به زمین بیفتم، اما قـدرت و سـرعت اولیه ای که حرمله در پرتاب من به کار برده است و دقت او درهدف گیری، مرا نـاامید مـی کند.

صـدای ضربان قلبی را می شنوم که خیلی تند می زند. این ضربان، ضربان قلب حسین است. خـدایا! چـه می بینم؟ سر تیز پیکان دوم، استخوان نرم ترقوۀ چپ بالای سینۀ علی اصغر را لمس کـرده اسـت و بـدون این که اختیاری از خود داشته باشم، پیکان سوم بر وسط گلوی آن ناز دانه می نشیند و با بـی رحمی تـمام، پیکان های تیز من در بدن لطیف این فرزند ولیّ خدا فرو می رود؛ بـدنی کـه جـز پوست و اندکی گوشت نرم، چیزی ندارد و نمی تواند کمترین مقاومتی برای جلوگیری از فرو رفتن نوک تـیز تـیرها ازخـود نشان دهد. مگر پیکر کودک شش ماهه چقدر تاب و توان دارد که بتواند در بـرابر زور بـازوی حرمله و هدف گیری دقیق او و تیزی سر آن سه تیر مقاومت کند؟

هنوز به خودم نیامده ام که می بینم همۀ سـه شـعبۀ تیر من، گوشت و پوست و استخوان و جسم نحیف و چون گل آن گنجشک باغ ولایـت را دریـده است. دست و پایم را گم می کنم؛ نمی دانم بـه پیـش بـروم و از سمت دیگر بدن بیرون آیم تا بـه او آسـیب کمتری برسد یا از همین جایی که آمده ام برگردم. اصلاً چه می گویم؟ عمق این جـسم چـقدر است که سخن از ادامۀ مـسیر یـا بازگشت ازآن بـه مـیان آید؟! تـا به خودم بیایم می بینم اصلاً نـه اخـتیاری به انتخاب راه پس دارم و نه راه پیش. با فشار شدیدی از طرف دیگر این پیکرِ بـه نـازکی گل و غنچۀ نو رسیده بیرون مـی آیم.

در همین مدت کمتر از ثـانیه کـه مسیر را طی می کنم، به تـدبیر شـیطانی حرمله، یک مأموریت ضد انسانی دیگر نیز انجام داده ام و آن آلوده کردن گلبرگ های این بـدن نـازک تر از گل به زهری کشنده اسـت کـه حـرمله می گفت برای یـافتن مـهلک ترین نوع آن، بسیار جست وجو کـرده اسـت.

به چهرۀ علی اصغر می نگرم. او امکان نشان دادن هیچ واکنشی را ندارد.تنها تأثیر ورود و خروج مـن در بـدن او، لبخندی است که بر لبان او مـی خشکد و جـاودانه می شود و دیـگر صـدای ضـربان قلبش را نمی شنوم. تنها واکـنشی که آن ولیّ خدا، از خود بروز می دهد، این است که خون فرزندش را مشت می کند و به آسـمان مـی پاشد و از خدا می طلبد این قربانی کوچک را از او بـپذیرد.

اشتراک گذاری


مطالب مرتبط

آثار و برکات اشک های معرفتی

گریه و اشک ریزی اختیاری برخاسته از علم به امور و مسائلی چون جلال و جبروت خدا و غضب و خشم الهی، یک امر محبوب و مستحب است. آموزه های قرآنی، برای چنین گریه و اشکی ارزش بسیاری قائل شده است. این گونه گریه ها و اشک ها مانند اشک هایی که مؤمنان برای امام حسین(ع) و امامان مظلوم و مقتول و مسموم دیگر می ریزند، چون برخاسته از معرفت است، آدمی را همانند آب، صفا می دهد و چشم روشنی دیدگان قلب و باطن انسان و عامل رشد و بالندگی اوست.در مطلب حاضر جایگاه اشک معرفتی اختیاری در رشد و تزکیه نفس و رسیدن به کمالات و مقامات معنوی تبیین شده است.

بچه آهوهای اشک

ساعات طوفان، وقت جزر و مد رسیده نبضم چه محکم می زند تا صد رسیده

معجزه های اشک در عزای امام حسین(علیه السلام) !

این کسی که از مجلس عزا بیرون می رود غیر از آنی است که دقایقی پیش وارد شد او گنهکاری بود بی توبه و این انسان پاکی است که توبه اش را خدا پذیرفته است و این سر آرامشی است که در عزاداری و اشک بر سید و سالار شهیدان علیه السلام نصیب عزاداران و گریه کنان می شود و گرنه داغ مصیبت او هیچگاه سرد شدنی نیست.

شکوفه های اشک

در حوادث گوناگون می توان نشانه هایی از حبّ و بغض؛ دوستی و دشمنی؛ تولاّ و تبرّی را به نظاره نشست و مصادیق هر یک را ـ در محافل و افکار عمومی ـ شناسایی کرد و سنجید.

راز اشک های بلورین

جواد نشسته است و با یاران خود و یاران پدرش سخن می گوید. مردی که دسیسه های فرمانروایان را می شناسد، می پرسد: ـ ای فرزند رسول خدا! اگر پیک الهی (= ملک الموت) فرا رسد، ما به چه کسی پناه بریم؟

مردی در قله های رفیع نور

او را با ابهت و صلابتش می شناسیم، همان ابهت و صلابتی که کفار مکه همین که او را سوار بر اسب و در حال نزدیک شدن می دیدند، دست از آزار مسلمین بر می داشتند

اگر دلت بشکند

پنجره اتاق را باز می کنم. نگاهم به گنبد و بارگاه ضامن آهومی افتد. دوباره از شوق زیارت لبریز می شوم. خورشید با طلوع خودشروع روز دیگری را در مشهد رضوی اعلام می کند.