داستان مسلم جصّاص (گچ كار)
مرحوم مجلسى از برخى كتب معتبره بدون ذكر سند از مسلم جصّاص چنين نقل مىكند: ابن زياد مرا براى تعمير دارالامارۀ كوفه خواسته بود، من در آنجا مشغول گچ كارى بودم ناگهان صداى شيون از شهر كوفه شنيده شد، از خدمتكارى كه ما را پذيرايى مىكرد پرسيدم چه خبر است كه در كوفه جنجال به پا است؟ گفت: سر يك خارجى را وارد كردند كه بر يزيد شوريده بود. گفتم: اين شورشگر چه كسى است؟ گفت: حسين بن على (عليهما السلام) صبر كردم تا آن خدمتكار رفت، چنان مشت بر صورتم كوبيدم كه ترسيدم چشمم از كار بيفتد! دستانم را شستم، از پشت قصر بيرون رفتم تا اين كه خود را به ميدان كوفه رساندم، در آنجا ايستادم، مردم در انتظار اسيران و سرها بودند كه نزديك چهل هودج بر چهل شتر بود، در ميان آنها زنان و فرزندان فاطمه (عليها السلام) بودند، امام چهارم (ع) بر شتر بى جهاز سوار بود و خون از پاهايش فوّاره مىزد و با اين حال مىگريست و سخنانى بيان مىفرمود.
170در اين ميان شيون برخاست ديدم سرها را آوردند، سر حسين (ع) جلوى آنها بود و آن سر، نورانى و مانند ماه بود، از همۀ مردم به پيامبر (ص) شبيهتر بود، ريشش خضاب شده، چهرهاش چون قرص ماه تابنده بود، باد محاسنش را به چپ و راست مىبرد. چشم زينب (عليها السلام) چون به سر برادر افتاد، پيشانى به چوبۀ محمل زد و ما به چشم خود ديديم كه خون از زير روپوشش بيرون ريخت و با سوز دل به آن سر بريده خطاب كرد و گفت:
يا هِلالاً لَمَّا اسْتَتَمِّ كَمالاً
اى ماهى كه چون به سر حد كمال رسيد ناگهان خسوفش او را در ربود و غروب كرد؛
اى پارۀ دلم! گمان نمىكردم سرنوشت و تقدير ما اين گونه باشد؛
1) - بحارالأنوار، ج 45، ص 114
171اى برادر! با فاطمۀ خردسال سخن گوى، زيرا نزديك است دلش آب شود؛
برادرم! دل تو بر ما مهربان بود، چرا سخت شده است؛
برادرم! اى كاش مىديدى على (زين العابدين) را كه هنگام اسيرى و بىپدرى توانايى نشست و برخاست نداشت؛
هرگاه او را ضربتى مىزدند با ناتوانى تو را صدا مىزد و اشكش جارى بود؛
برادرم! او را پيش طلب و در برگير و دل ترسانش را آرامش بده؛
چقدر ذليل و خوار شده است يتيمى كه پدر خود را بخواند و جواب دهندهاى نبيند.