من دیدم آنچه تو ندیدی
برچسپ ها: حضرت زینب ، زینب ، وفات
من دیدم آنچه تو ندیدی
پرده اول:
ای سالار زینب!
اگر تو آخرین نفس های رسول الله را دیدی، منِ زینب هم آنجا بودم و دیدم.
اگر تو فریادهای مادرمان در پشت در را شنیدی، من هم فریادها را شنیدم.
اگر تو خزانِ صورتِ ضربت خورده پدرمان را دیدی، من هم آن صورت را دیدم.
اگر تو کنار تَشت، پـاره های جگر برادرمان را دیدی، من هم پـاره ها را دیدم.
اگر تو از بدن مطهّر علی اکبر، دانه های تسبیحِ روی زمین ریخته ای را دیدی،
من هم دیدم.
ای أبوالمصائب حسین!
اگر تو برای کودکت جرعه ای آب می خواستی، من هم آنجا تشنه ی قطره آبی برای شش ماهه ات بودم.
اگر تو یکی یکی بدن های به خون شده ی فرزندان پیامبر و آخرین یارانت را دیدی، من هم دیدم.
اگر تو منتظر بازگشت ساقیِ لب تشنگان بودی، من هم منتظر بودم و به چشم خویش دیدم.
امّا حسینِ زینب!
من صحنه ای دیدم که تو ندیدی. من از اول این راه، سر مطهر پر فروغ تو را جلوی چشمانم دیدم اما تو ندیدی.
من از ابتدای این چهل منزل ، موهای پریشانت را در میان گرد و خاک این صحرا دیدم اما تو ندیدی.
من، هرگاه سرم را از میان کجاوه بیرون آوردم، چشمان شرمنده ات را دیدم،
اما تو ای پاره جگرم، هیچ گاه در زندگی ات، چنین صحنه ای ندیدی...
تو آخر چگونه می توانستی آنچه را من می بینم ببینی، حال آن که خودت مرکز نگاه من بودی.
تو چگونه می توانستی خودت را ببینی حال آنکه «خودت» موضوع دردهای جانسوز من بودی.
دیگر گذشته بود روزهائی که به دستور امیر مومنان علیه السلام می دویدند و قندیل های مسجد را خاموش می کردند. که چه؟ که «زینب» می خواهد به مسجد بیاید. زینب. زینبِ این روزها که گویند أشبَه الناس به مادرش شده بود
پرده دوم:
گویند که شوهر حضرت زینب سلام الله علیها مرد بسیار متموّلی بوده و باغهای زیادی در اختیار داشته است. وقتی اسارت بانوی رنج ها به پایان رسید و آن حضرت به شهر همسرش ـ عبدالله ـ بازگشت؛ تازه پس لرزه های آن جنایت هولناک در بدن زینب سلام الله علیها خود را نشان داد. آیا می شد این بانوی به خاک نشسته، همان خطیب با صلابت کوفهو شام باشد؟ آیا کسی باور می کرد که این بانوی بی نَفَس، همان ستاره هم نفس حسین علیه السلام و اسطوره ی مقاومت روزهای اسارت باشد؟
کم کم اثرات آن فشارها زیاد و زیادتر شد.
- زینب جان! خاک بر سر من که شما را به این وضع ببینم. شما باید به فکر خود باشید و الّا بیماریتان شدت می گیرد و به زودی زود از دست خواهید رفت. بیائید با هم در این باغ ها قدمی بزنیم تا کمی حال شما بهتر شود.
عبدالله، سعی می کرد برای آرام کردن مصیبت های زینب سلام الله علیها، راهی پیدا کند. تا عاقبت زینب قبول کرد زمان کوتاهی به باغ عبدالله بیاید و قدمی بزند. اما تا به باغ رسید و نگاهش به آن گل های زیبا افتاد، تکه زمینی خشک و خاکی گیر آورد و روی آن نشست و آهی کشید: «من هم شانزده گل و یک غنچه داشتم که در اوج زیبائی بودند. اما یکی یکی گل های مرا گرفتند و غنچه ام را نشکفته پژمردند. عبدالله! مرا به خانه برگردان، که دیدن زیبائی های دنیا برایم سخت شده است.»
عبدالله خیلی سعی میکرد که حال و هوای عقیلع بنی هاشم را عوض کند امّا دردهای زینب بیش از آن بود که کاری بتوان کرد...
شاید بگوئید داستانِ باغ رفتن های زینب، اصلاً در تاریخ وجود ندارد. خودتان را خیلی اذیت نکنید. برخی از صاحب نظران واقعاً چنین نظری دارند. و گویند که: سند و قرینه ای برای داستان «زینب و باغ»، وجود ندارد. راحتتان کنم. من هم سندی برای آن پیدا نکردهام. اما...
مگر نشنیدهاید از رسیدن زینب سلام الله علیها به شهر «مدینه» و ناله های بی پایان او. مگر نشنیده اید که عمه ام زینب سلام الله علیها، در یکی از منزلگاه های بازگشت، نماز شبش را نشسته خواند؟! و بعد معلوم شد که سه روز است غذائی به دهان مبارکش نرسیده؛ و اینکه سهمیه ی غذایش را به کودکان می داده. برای اینکه یتیمان آل الله از گرسنگی نمیرند! اینها که دیگر صحت دارد! سند دارد!
حال اگر بعد از آن، باغی بوده یا نبوده اشکالی ندارد. تو بگو رملهای صحرا یا زمینِ آفتاب خورده ی خانه یا کوچه ای.
چه فرقی دارد؟ زینب سلام الله علیها، کناری مینشست و با یادآوری آن مصایب، روز به روز رنجورتر و رنگ پریده تر می شد. دیگر گذشته بود روزهائی که به دستور امیر مومنان علیه السلام می دویدند و قندیل های مسجد را خاموش می کردند. که چه؟ که «زینب» می خواهد به مسجد بیاید. زینب. زینبِ این روزها که گویند أشبَه الناس به مادرش شده بود؛ چه مانعی دارد که خاک نشین شده باشد. مگر مادرش از درد، روی این خاک ها ننشست؟ مگر پدرش ـ عبا به دور پا پیچیده ـ روی همین خاک نیافتاد؟
کسی اشک های زینب سلام الله علیها را ندید که برایمان تعریف کند و از حالش برایمان بگوید. فقط گفته شد که موی سیاهی در سرش نمانده است که آن را هم ندیده می شد فهمید! شاید هم اجازه ورود به کسی نمی داد که احوالی از حضرتش بپرسد
پرده سوم:
بعد از مدت کوتاهی، زندگی زینب سلام الله علیها هم به پایان رسید. چهار ماه و هشتاد روز بعد از عاشورا.
اما اینکه کجا از دنیا رفت و چگونه و چه روزی؟ تاریخ نویسان در این زمینه خیلی اختلاف دارند و هر کسی چیزی می گوید. میدانید چرا؟ برای اینکه اگر روز عاشورا صد مورّخ و سی هزار شاهد، جریان را دیدند و ثبت کردند، اما بعد از اسارت، دیگر کسی زینب سلام الله علیها را ندید. یعنی کسی نمی دانست که زینب کجاست و حالش چگونه است؟
کسی اشک های زینب سلام الله علیها را ندید که برایمان تعریف کند و از حالش برایمان بگوید. فقط گفته شد که موی سیاهی در سرش نمانده است که آن را هم ندیده می شد فهمید! شاید هم بی بی اجازه ورود به کسی نمی داد که احوالی از حضرتش بپرسد.
چه می دانم؟!! مگر من علم غیب دارم! فقط بگویم که ای کاش فرزند تنهای برادرش زودتر بیاید و آخرین لحظات زینب سلام الله علیها را، او برایمان بگوید. و از روزهای آخر زینب سلام الله علیها روضه ای بخواند برایمان. همین.