الگوی زن مسلمان
برچسپ ها: در ، خدیجه ، توحید ، آینه
خدیجه در آینه زار توحید
محمدکاظم بدرالدین
همیشه فرصت هایی ناب برای نگریستن به روشنایی ها وجود دارد؛ برای شنیدن فضیلت های آسمانی رنگ؛ برای رفتن به باغستان های انبوهی که به کلمات آسمانی ختم می شوند. همیشه نشانه هایی هست که انسان، راه «انسان شدن» را گم نکند.
پنجره امروز، به یکی از گزاره های روشن قصیده ها گشوده شده است. قصیده هایی که از کوچه های طهارت و عفت می گویند و از نخستین بانویی که در خدمت بهار بود.
«خدیجه» را می گویم؛ بانویی که همه خصیصه های زبانزد، به رنگ نام اوست و موج بزرگی اش روزهای مکه را دریایی کرده بود. هنوز که هنوز است، کوه های مکه در برابر وارستگی های باشکوهش حقیرند.
خدیجه برای عاشقانه زیستن در کنار پیامبر عطوفت آمده بود؛ او برای درنگ کردن در لحظه های زیبای فداکاری آمده بود. به یک باره جانش عجین شد با نام فرستاده خدا و با تمام ثروتش به استقبال ذخایر گران سنگ معنوی رفت.
خدیجه در برابر خشکْ مغزانِ کوته نظر، کاری شگفت کرده بود؛ پیش از این رسم نبود که در یک پیوند، چنین فاصله مادی بیفتد. مسیر نگاه هر متموّل سرشناسی، به ثروت اندوزان ِفراتر از خود منتهی می شد.
در این میان، خدیجه یک تنه در این میدان به پا خاست و در مقابل افکار طعن آلود ایستاد و افق های فکری خویش را برای همه نگاه های پیرامونش به روشنی ترسیم کرد. او دل به آوای عرشی انس بسته بود و گام در آینه زار طربناک توحید گذاشته بود. سر از پا نمی شناخت و مست از باده محمدی، جلالی دیگر یافته بود. می خواست تمام تجارت های بی شمار خود را فدای لحظه ای از این اشتیاق کند و همه آنچه اندوخته بود، به پای برگزیده خدا و جانان خویش بریزد. از اینجا به بعد بود که خدیجه شهرتی دیگر برای خود رقم زد.
اگر تا آن زمان، تنها آوازه او، بازرگانی اش بود، از آن پس، تعریفی تازه از خود پیش روی تاریخ نهاد. خدیجه منتسب به شهرتِ عالم گیر محمد شده بود و لحظه های زندگی اش را از خنکای چشمه فضیلت بهره مند ساخت و دستانش را در دستانِ رستگاری زلال نهاد.
... و روزهایی آمد که برای خدیجه بوی سلام و جبرئیل می داد. روزهایی که وجودش را آکنده از عطر جاری بعثت و دلش را شوقستانی از حمایت بیش از پیش کرد.
الگوی زن مسلمان (2)
حضرت خدیجه کبری(س)
محبوبه ابراهیمی
پانزده سال پیش از عام الفیل بود. در خانه خویلد بن اسد و فاطمه بنت زائدة بن اصم،[1] دختری دیده به جهان گشود؛ دختری از خانواده ای اصیل؛ در خاندانی بزرگ از قبیله ای مشهور و طایفه ای بنام.[2] او را «خدیجه» نامیدند و با ارزش ها و فضایل اخلاقی، پرورشش دادند، تا آنجا که در جوانی در میان قوم خود به «طاهره» و «سیده زنان قریش» شهرت یافت. همه او را دوراندیش و خردمند و باشرافت می دانستند.[3]
دختر خویلد به مرحله ای از رشد و بالندگی رسیده بود که یکی از بانوان ثروتمند و معروف مکه به شمار می رفت و با ثروت فراوانش تجارت می کرد و از هر قبیله، عده ای در استخدام تجارتش بودند. کاروان تجاری خدیجه آن قدر بزرگ بود که با تمام کاروان های قریش برابری می کرد.[4] بازرگان بزرگ قریش، با وجود چنین ثروت بی کرانی، به دنبال مردی امین بود تا زمام تجارتش را به او بسپارد. محمد بن عبدالله که در میان مردم به «امین» شهرت داشت، بهترین گزینه برای این کار بود. پس در پی او فرستاد و پیغام داد که راست گویی و امانت داری و اخلاق پسندیده ات مرا شیفته تو کرده است. حاضرم دو برابر آنچه به دیگران می دادم، به تو بدهم و دو غلام همراهت بفرستم که فرمان بردارت باشند.[5]
محمد امین پذیرفت و پیشاپیش کاروان بزرگ قریش، رهسپار سفر تجاری شام شد. حاصل نخستین تجربه تجاری او سفری پرسود بود که او را بیش از پیش در ذهن خدیجه بزرگ می نمود.
کاروان بازگشته بود. خدیجه گزارش سفر جوان قریشی را از غلامش میسره جویا شد و او جز وصف کمالات و فضایل امین، چیزی برای گفتن نداشت. جریان راهبی را تعریف کرد که محمد(ص) را در حال استراحت زیر سایه درختی در بصری دیده و نامش را از میسره پرسیده بود. آنگاه خبر نبوت وی را به میسره اعلام کرده و گفته بود: این مرد همان پیامبری است که در تورات و انجیل درباره او بشارت های فراوانی خوانده ام.[6]
خدیجه با دقت گوش می داد و میسره همچنان از فضائل محمد امین می گفت. تا اینکه سرانجام، خدیجه که شیفته تر از پیش بود، به میسره خطاب کرد و گفت: کافی است میسره! علاقه مرا به محمد دوچندان کردی، برو. آنگاه او و همسرش را آزاد کرد و دویست درهم و دو اسب و لباس گران بها به او بخشید.[7]
نیمه های شب بود. خدیجه در رؤیای شیرین شبانه، خورشید را دید که بر بالای شهر مکه چرخید و در خانه اش فرود آمد. متحیر و سراسیمه از خواب پرید. عمویش، ورقة بن نوفل، از دانایان عرب بود. خوابش را برای او حکایت کرد تا تعبیر آن را بداند. تعبیر خواب چنین بود: با مردی ازدواج خواهی کرد که شهرتش جهانی می شود.[8]
این نخستین بار نبود که عمو چنین بشارتی به خدیجه می داد. او که از کتب عهدین اطلاعات فراوان داشت، بارها از برانگیخته شدن مردی از طایفه قریش برای هدایت مردم خبر داده بود که با یکی از ثروتمندترین زنان قریش ازدواج می کند و چون خدیجه، ثروتمندترین زن قریش بود، گاه وبیگاه او را بشارت می داد که روزی با شریف ترین مرد روی زمین وصلت می کند.[9]
تعریف های میسره، پیش بینی راهب، تعبیر خواب و بشارت های عمو و بیش از همه، فضائلی که در محمد(ص) دیده بود، خدیجه را شیفته تر از پیش می ساخت. سرانجام تصمیم خود را گرفت و نفیسه، دختر علیه را که از دوستان نزدیکش بود، نزد جوان قریشی فرستاد. نفیسه مأمور رساندن پیام شد. پس نزد پیامبر رسید.
یا محمد! چرا شبستان زندگی ات را با چراغ همسر روشن نمی کنی؟ اگر تو را به زیبایی و ثروت و شرافت و عزت دعوت کنم، می پذیری؟
منظورت کیست؟
خدیجه دختر خویلد.
با این همه تفاوتی که میان وضع زندگی من و اوست، او به این امر راضی می شود؟
او را راضی می کنم.
و این وعده نفیسه، مقدمه ای شد تا محمد(ص)، جریان را با عموی خود، ابوطالب در میان بگذارد. پدر خدیجه در جنگ فجار فوت کرده بود و ازاین رو، در زمان مقرر، جوان قریشی به همراه عموهایش به خانه عموی خدیجه رفت تا وی را خواستگاری کند. مجلس با خطبه خوانی ابوطالب آغاز شد که پس از حمد و ثنای الهی، برادرزاده اش را این گونه معرفی کرد: برادرزاده من، محمد بن عبدالله با هر مردی از قریش موازنه و مقایسه شود، بر او برتری دارد. از هرگونه ثروتی محروم است، ولی ثروت، سایه ای است رفتنی و اصل و نسب چیزی است ماندنی... . عموی خدیجه این گونه پاسخ ابوطالب را داد: کسی از قریش منکر فضل شما نیست. ما از صمیم دل می خواهیم دست به ریسمان شرافت شما بزنیم.
این گونه با رضایت دو خانواده، خطبه عقد جاری شد و خدیجه چهل ساله با مهریه بیست شتر به همسری محمد 25 ساله درآمد.[10]
روزها یکی پس از دیگری می گذشت و محمد(ص)، نخستین نشانه های وحی را در عالم رؤیا می دید. این رؤیاها، او را به گوشه گیری و خلوت گزینی در غار حرا کشاند. در این مدت، محمد اسرار قلبی خود را با همسر مهربانش در میان می گذاشت، تا روز بعثتش فرا رسید؛ روز نزول «اقرأ باسم ربک الذی خلق»... .
این بار بازگشت محمد(ص) از غار حرا به خانه، با دفعه های قبل متفاوت بود؛ او رسول حق شده بود و مبعوث به رسالت. به خانه که رسید، وجودش مملو از اضطراب بود و قلبش به شدت در تپش. خدیجه که در این هنگام تنها آرامش دهنده رسول حق بود، او را در جامه ای پوشاند و شرح ماجرا را با دقت شنید. آنگاه رسول خدا(ص) را آرام کرد و گفت: شاد و ثابت قدم باش. سوگند به کسی که جان خدیجه در دست اوست، من امیدوارم تو پیامبر این امت باشی. سپس بی هیچ تردیدی سخنان پیامبر را تصدیق کرد تا نخستین زن ایمان آورنده به اسلام باشد. او بارها بشارت بعثت آخرین پیامبر را از کاهنان یهود و نصارا شنیده و منتظر نزول وحی به شوهرش بود. ازاین رو، هنگامی که خاتم پیامبران، او را به گفتن شهادتین دعوت کرد، با آرامش و اطمینان قلبی، به او ایمان آورد و طنین اسلام آوردنش، فضای خانه را معطر کرد: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله».[11]
سرمایه دار بزرگ جزیرة العرب که با عشقی خالصانه با محمد بن عبدالله ازدواج کرده بود، از همان آغاز به همسر بی همتایش گفته بود: خودم و اموالم در اختیار شما هستیم و تمام چیزهایی که متعلق به من است، در اختیار و فرمان شماست.[12] او زندگی مشترکش با محمد(ص) را با شهادت گرفتن از مردم آغاز و اعلام کرده بود: مردم! شاهد باشید که خودم و مالم متعلق به محمد هستیم.[13]
اینک با مبعوث شدن محمد(ص) به رسالت، لحظه تحقق این وعده فرارسیده بود و خدیجه به خوبی به عهد خود وفا کرد و تمام سرمایه اش را به پای رسول خدا(ص) ریخت تا در خدمت اسلام قرار دهد. برکت این ثروت در سال های آغازین بعثت برای رسول خدا(ص) از هر مال دیگری بیشتر بود، تا آنجا که فرمود: «سود هیچ مالی برایم مانند مال خدیجه نبود.»[14] در جای دیگر فرمود: «اسلام فقط بر دو پایه قوام و بقا یافت؛ یکی، شمشیر علی و دیگری، اموال خدیجه».[15]
ایام حج بود. رسول خدا(ص) به کوه صفا رفت و ندا داد: مردم! من فرستاده پروردگارم. آنگاه بار دیگر به کوه مروه رفت و سه بار دیگر سخن خود را تکرار کرد. عرب های متعصب و نادان، پاسخش را با سنگ دادند. سنگی که ابوجهل پرتاب کرد، پیشانی حضرت را شکافت و صورت مبارکش را خون آلود کرد. آخرین فرستاده خدا به کوه ابوقیس رفت و مشرکان نیز در پی او... . علی(ع) ماجرا را به خدیجه خبر داد. خدیجه گریه کنان، ظرفی غذا برداشت و همراه علی(ع) برای یافتن رسول حق راهی کوه ها شد، درحالی که نام همسرش را فریاد می زد. جبرئیل بر محمد(ص) نازل شد: این خدیجه است که با چشم گریان دنبال تو می گردد. او را صدا بزن و بگو خدا تو را سلام می رساند و به خانه بهشتی که به نور آراسته است، بشارت می دهد.
خدیجه، آن حضرت را یافت و همراه علی(ع) او را به خانه آورد. مردم به خانه خدیجه حمله ور شدند و آنجا را سنگ باران کردند. خدیجه بیرون آمد و خود را سپر سنگ ها ساخت و فریاد زد: ای قوم! از سنگ باران خانه زنی که نجیب ترین قوم شماست، شرم ندارید؟ مردم از شرم شنیدن سخنان خدیجه، رسول خدا(ص) را رها کردند و پراکنده شدند.[16]
زنان قریش که همیشه چون پروانه گرد شمع وجود خدیجه می چرخیدند، بعد از ازدواج او با محمد، رهایش کرده بودند و طعنه اش می زدند. جرمش این بود که همسر محمد(ص) شده بود. بااین حال، خدا این غربت و تنهایی را با هدیه ای آسمانی برایش جبران کرد؛ او حامل گوهری تابناک بود که نسل ائمه(ع) را در پی داشت. این جنین، با خدیجه سخن می گفت و مونس و همدمش بود. او را به صبر و بردباری دعوت می کرد و تنهایی اش را پر می ساخت. در زمانی که او نگران تنهایی و مصیبت های رسول خدا(ص) بود، جنینش در رحم به او دلداری می داد و می گفت: مادر جان! اندوهگین و مضطرب نباش؛ زیرا پروردگار جهانیان یار و یاور پدرم است.[17]
خدیجه دراین باره سخنی به همسرش نگفت، تا اینکه روزی رسول خدا(ص) سرزده وارد خانه شد و خدیجه را در حال سخن گفتن در تنهایی دید. پرسید: با که سخن می گویی؟ پاسخ شنید: با جنینی که در رحم دارم. او با من سخن می گوید و مونس من است. جبرئیل نازل شد: یا رسول الله! این جنین دختر است. اصل و نسب مبارک و پاکیزه تو از اوست و بعد از تو، نسل او، امامان طاهر و خلفای روی زمین خواهند بود.
تولد کودک نزدیک بود. خدیجه در پی زنان قریش فرستاد تا او را در وضع حمل یاری کنند، ولی پاسخ منفی شنید. ناگهان چهار زن وارد خانه اش شدند. خدیجه ترسید. گفتند: اندوهگین مباش. ما فرستادگان خداییم؛ ساره، آسیه، مریم و کلثوم خواهر موسی.
کودک، پاک و پاکیزه به دنیا آمد و نوری تمام خانه های مکه را روشن کرد. او را به خدیجه دادند. شادمان، کودک را در آغوش گرفت. او مأمور پرورش کودکی شده بود که «ام الائمه» لقب گرفت.
خدیجه، افتخار پرورش فاطمه، نور دیده آخرین فرستاده خدا را یافته بود. او پنج کودک دیگر نیز در خانه پیامبر اسلام پرورش داد. حاصل ازدواج او با جوان قریشی، پسری به نام قاسم و سه دختر به نام های رقیه، ام کلثوم و زینب بود که پیش از بعثت در دامان او پرورش یافتند. پس از بعثت پیامبر نیز پسری از او متولد شد که عبدالله نام گرفت و طیب و طاهر نیز خوانده می شد.[18] قاسم و عبدالله در کودکی از دنیا رفتند. با این اوصاف، تمام فرزندان پیامبر، جز ابراهیم، از خدیجه بودند.[19]
سال ها بعد از وفات خدیجه، رسول خدا(ص) از او به نیکی یاد می کرد و می فرمود: «خدا برکت می دهد زنی را که بسیار شوهردوست باشد و بسیار فرزند آورد. خدا خدیجه را رحمت کند. زن پربرکتی بود؛ زیرا برای من شش فرزند آورد».[20]
پیامبر خدا(ص) در میان جمعی نشسته بود. ناگاه چهار خط بر زمین کشید و پرسید: می دانید این خط ها چیست؟ گفتند: خدا و رسول آگاه ترند. حضرت فرمود: بهترین زنان بهشت چهار زن هستند: مریم، دختر عمران؛ خدیجه، دختر خویلد؛ فاطمه، دخترم و آسیه، دختر مزاحم، همسر فرعون.[21]
تحریم اقتصادی سه ساله مسلمانان آغاز شده بود. شعب نشینان برای سیر کردن خود و نجات جانشان، اندوخته ای نداشتند. خدیجه که در شعب همراه رسول خدا(ص) بود، حکیم بن حزام، برادرزاده اش را مأمور کرد تا از خانه وی مواد غذایی به آنها برساند.
روزی ابوجهل در بین راه، جلوی حکیم بن حزام را که گندم به شعب می برد، گرفت و مانع رفتنش شد. ابوجهل گفت: اجازه رفتن نمی دهم تا نزد مردم مکه رسوایت کنم که آذوقه برای بنی هاشم می بری. برادر ابوجهل که از راه رسیده بود، به وی گفت: مال عمه اش را نزدش می برد و به این ترتیب ابوجهل را متقاعد کرد. ابوالعاص، داماد خدیجه نیز از دیگر افرادی بود که پنهانی برای شعب نشینان آذوقه می برد. حضور خدیجه در شعب، جان مسلمانان را از گرسنگی و مرگ نجات داد.
یک سال از محاصره شعب می گذشت و چند روزی از رحلت ابوطالب. بیستم رمضان سال دهم بعثت بود. خدیجه 65 ساله در بستر بیماری افتاده بود و از سختی مرگ به رسول خدا(ص) شکایت می کرد. پیامبر گریست و او را دعا کرد: خدیجه تو بهترین مادر مؤمنان و بافضیلت ترین آنها و از بزرگ زنان هستی. تو از نزدم می روی که برایم سخت ناگوار است، ولی خداوند برای هر مؤمنی در ناگواری خیری قرار داده است. در بهشت به مادرت حوا و خواهرت ساره ملحق شو.[22]
آرزویی در دل داشت که شرم مانع می شد آن را به پیامبر بگوید. فاطمه را صدا زد و دستان کوچکش را در دستان خود فشرد و گریست: دخترم نزد پدرت برو و بگو مادرم می گوید مرا با همان ردایی کفن کن که موقع نزول وحی به تن داشتی. فاطمه پیام را به پدر رساند و رسول خدا(ص) ردای خود را آماده کرد. جبرئیل نازل شد: یا رسول الله! خدا تو را سلام می رساند و می گوید خدیجه را با آن ردا کفن نکن. او را با این حله بهشتی کفن کن.
خدیجه در حال حلالیت طلبیدن از همسرش بود که روحش به جهان باقی پرواز کرد. پیکر مطهرش را تا قبرستان حجون تشییع کردند. رسول خدا(ص) در قبر خوابید و در حق خدیجه دعا فرمود. سپس جنازه را گرفت و با دست مبارک خود دفن کرد.[23] پیامبر گرامی اسلام، آن سال را عام الحزن (سال اندوه) نامید؛ چون دو یار فداکارش را در آن سال از دست داد.
اسماء بنت عمیس در واپسین لحظات زندگی خدیجه، بر بالین او حاضر بود. خدیجه بی وقفه می گریست. اسماء پرسید: شما که بزرگ زنان جهان و همسر پیامبری و از زبان آن حضرت بشارت بهشت را شنیده اید؛ چرا می گریید؟ گریه خدیجه شدیدتر شد و در همان حال فرمود: اسماء! برای دخترم زهرا می گریم. هر دختری در شب زفاف به مادر نیاز دارد و فاطمه من، آن شب مادری ندارد تا در کنارش باشد.
اسماء با خدیجه عهد کرد که به جای او در شب زفاف، برای فاطمه مادری کند.[24] قلب خدیجه اندکی آرام گرفت... .
دفن خدیجه که به پایان رسید، پیامبر به خانه بازگشت. فاطمه دور پدر می چرخید و ناآرامی می کرد و سراغ مادر را می گرفت. پیامبر مانده بود که چه کند. جبرئیل بار دیگر نازل شد: ای رسول! خدایت می گوید به فاطمه سلام برسان و بگو مادرت در خانه ای است از نی که کعب آن از طلاست و به جای پی، عمودهایش از یاقوت سرخ است. خانه او در میان خانه آسیه و مریم، دختر عمران قرار دارد. فاطمه پیام را که شنید و از آرامش مادر اطمینان یافت، آرام شد.[25]
در مراسم خواستگاری علی(ع) از دختر رسول خدا(ص)، ام سلمه و ام ایمن و برخی از همسران پیامبر که برای طرح خواستگاری نزد آن حضرت رفته بودند، نامی از خدیجه آوردند و اظهار داشتند که ای کاش آن مادر یگانه هم در این مراسم حضور داشت تا ازدواج جگرگوشه اش را می دید. پیامبر با صدای بلند گریست. او به یاد فداکاری های خدیجه و همدلی هایش افتاده بود. سبب گریه را که پرسیدند، فرمود: خدیجه! کجاست مانند خدیجه؟ زمانی که مردم تکذیبم کردند، تصدیقم کرد. بر دین خدا یاری ام داد و با مالش کمکم کرد. خدا فرمان داد که به قصری در بهشت، بشارتش دهم.[26]
عایشه نزد پیامبر بود که یادی از خدیجه شد و رسول خدا(ص) با صدای بلند گریست. عایشه طاقت نیاورد و اعتراض کرد: یا رسول الله! چقدر به یاد خدیجه هستی! او پیرزنی بود که خدا بهتر از او را برایت رسانده است. پیامبر از این سخن عایشه ناراحت شد و فرمود: به خدا سوگند، بهتر از خدیجه روزی من نشده است. او وقتی به من ایمان آورد که مردم کافر بودند. وقتی مرا تصدیق کرد که مردم تکذیبم کردند. در زمانی از مالش به من انفاق کرد که مردم خودداری می کردند. خداوند از او فرزندانی به من بخشید و از فرزند غیر او محرومم کرد.[27]
این نخستین بار نبود که حضرت در سوگ خدیجه می گریست؛ تا پایان عمر، بسیار و بسیار از خدیجه یاد کرد و در فراقش گریست... . گوسفند که ذبح می کرد می فرمود: حتماً از گوشتش برای دوستان خدیجه بفرستید. عایشه علت این امر را جویا شد، فرمود: من دوست خدیجه را دوست می دارم.[28]
سیدالشهدا(ع) روز عاشورا در خطبه ای که خود را به دشمن معرفی می کرد، فرمود: شما را به خدا سوگند، آیا می دانید که جده من، خدیجه، دختر خویلد است؟[29]
زین العابدین(ع) در مجلس شاهانه یزید در دمشق، در خطبه معروفش خود را چنین معرفی کرد: من، پسر خدیجه، بانوی بزرگ اسلامم.[30]
زینب کبری(س) در کربلا، در روز یازدهم محرم سال 61 هجری هنگامی که کنار پیکرهای پاره پاره شهیدان قرار گرفت و مطالبی جانسوز گفت، از خدیجه چنین یاد کرد: پدرم به فدای خدیجه، بانوی بزرگ باد.[31]
در عصر امامت امام حسن(ع)، پس از آنکه معاویه بر اوضاع مسلط شد، به کوفه آمد و چند روز در کوفه ماند و از مردم برای خود بیعت گرفت. پس از پایان کار، بر بالای منبر رفت و خطبه خواند و تا آنجا که می توانست به امیرمؤمنان، علی(ع) جسارت کرد. امام حسین(ع) برخاست تا پاسخ معاویه را بدهد. امام حسن(ع) دست او را گرفت و نشاند و خود برخاست و فرمود: ای که از علی(ع) به بدی یاد کردی! من حسنم و پدرم، علی(ع) است و تو معاویه ای و پدرت، ضحر؛ مادر من، فاطمه و مادر تو هند جگرخوار؛ جد من، رسول خدا(ص) و جد تو، حرب؛ جده من، خدیجه، بانوی بزرگ اسلام و جده تو، فتیله (زن زشت کار دوران جاهلیت) است. خداوند لعنت کند از ما آن کس که نامش پلید و حسب و نسبش پست و آمیخته با کفر و نفاق است.[32]
آری، خدیجه فخر تمام ائمه بود.
پی نوشت ها:
[1]. اعلام النساء، ج 1، ص 326.
[2]. احمد صادقی اردستانی، فاطمه؛ الگوی زن مسلمان، قم، دفتر تبلیغات اسلامی، ص 27.
[3]. حیدر مظفری، مادران چهارده معصوم، قم، مرکز جهانی علوم اسلامی، ص 45.
[4]. احمد بهشتی، درس هایی از زندگانی زنان نامدار، قم، سازمان تبلیغات انقلاب اسلامی، ج 1، ص 22.
[5]. علی شیرازی، زنان نمونه، قم، دفتر تبلیغات اسلامی، ص 115.
[6]. بحارالانوار، ج 16، ص 18.
[7]. جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، قم، دفتر تبلیغات اسلامی، ص 161.
[8]. بحارالانوار، ج 16، صص 19 و 104.
[9]. فروغ ابدیت، صص 163 و 164.
[10]. همان.
[11]. منتهی الآمال، ج 1، ص 102.
[12]. بحارالانوار، ج 16، ص 55.
[13]. مادران چهارده معصوم، ص 61.
[14]. اعیان الشیعه، ج 1، ص 220.
[15]. عذرا انصاری، جلوه های رفتاری حضرت زهرا(س)، قم، بوستان کتاب، ص 29.
[16]. مادران چهارده معصوم، صص 53 و 59.
[17]. محمد دشتی، فرهنگ سخنان فاطمه زهرا(س)، نشر برگزیده، ص 164.
[18]. درس هایی از زندگانی زنان نامدار، ص 24.
[19]. مادران چهارده معصوم، ص 44.
[20]. شیخ صدوق، خصال، ص 405.
[21]. بحارالانوار، ج 13، ص 162.
[22]. مادران چهارده معصوم، صص 60 66.
[23]. زنان نمونه، ص 119.
[24]. مادران چهارده مصعوم، ص 67.
[25]. بحارالانوار، ج 43، ص 27.
[26]. سفینة البحار، ج 2، ص 57.
[27]. بحارالانوار، ج 16، ص 8.
[28]. ریاحین الشریعه، ج 2، ص 206.
[29]. بحارالانوار، ج 44، ص 318.
[30]. همان، ص 174.
[31]. همان، ج 45، ص 59.
[32]. خدیجه؛ اسطوره ایثار و مقاومت، ص 201.