با خدیجه(س) اولین زن مسلمان صدر اسلام
برچسپ ها: خدیجه ، ام ، اطهار ، ایمه ، خئیجه
با خدیجه(س) اولین زن مسلمان صدر اسلام
درها را به رویش بسته بودند؛ هیچ یک از زن های قریش نخواسته بودند حتی حرف هایش را بشنوند.
از کوچه ای به کوچه ای می رفت و دامن هر زنی را که می شناخت می گرفت. با التماس می گفت: «بانویم خدیجه دارد کودکش را به دنیا می آورد. باید به او کمک کنید.» اما جز صدای بسته شدن درهای خانه ها و پنجره ها صدایی نبود.
سرگردان بود. دلش نمی خواست به خانه برگردد و باز درد و رنج بانویش خدیجه را ببیند. صبح وقتی دیده بود که خدیجه از درد می نالد، دیگر نتوانسته بود تحمل کند.
به سختی از جا بلند شده و به طرف در رفته بود.
خدیجه(س) با صدایی ضعیف پرسیده بود: «کجا می روی؟»
گفته بود: «باید کسی را پیدا کنم.»
خدیجه(س) گفته بود: «خودت را خسته نکن آنها نمی آیند.» و او نمانده بود تا باقی حرف هایش را بشنود، پاهایش سنگین بود اما باید می رفت. خدیجه(س) را مثل دختر نداشته اش دوست داشت و خدیجه(س) هم هیچ وقت با او مثل یک کنیز رفتار نکرده بود. وقتی خدیجه(س) «میسره» و همسرش را آزاد کرده بود، او ایستاده بود و نگاهشان می کرد که دور می شدند.
خدیجه(س) پرسیده بود: «دلت می خواهد تو هم مثل آنها بروی و برای خودت زندگی کنی؟» و او گفته بود: «نه دلم می خواهد تا همیشه کنار شما بمانم.» و خدیجه پیشانی اش را بوسیده بود. آن وقت ها هیچ فکر نمی کرد بانویش تا این حد تنها شود. پیامبر(ص) در غار حرا بود و خدیجه(س) با تنهایی و درد در انتظار فرزندش بود و او در کوچه پس کوچه های مکه به دنبال کسی بود که بانویش را یاری کند. پاهایش می لرزید. آفتاب مستقیم می تابید و او دیگر توان راه رفتن نداشت. به دست های پر چروکش نگاه کرده بود که می لرزید، ای کاش این همه پیر و ناتوان نبود. از خودش بدش آمد، با خودش فکر کرد این روزها بیشتر خدیجه(س) از او مراقبت کرده بود تا او از خدیجه(س). دلش می خواست بانویش همیشه همان زن جوان و شادابی باشد که او موهای بلند و سیاهش را شانه می زد و می بافت.
دلش می خواست چشم های خدیجه(س) همان برقی را داشته باشد که در گذشته داشت.
چشم هایش را بست و خدیجه(س) را به یاد آورد که بر تختی زیر درختان خرما نشسته بود، تکیه داده بر مخده ای زیبا و کنیزان و خدمتکارانش گرداگردش نشسته بودند.
عالِم یهودی هم آنجا بود، در گوشه تخت نشسته بود و با خدیجه صحبت می کرد. هنوز یادش بود که رسول اللّه از آنجا می گذشت و عالم یهودی از خدیجه(س) خواهش کرده بود که حضرت را به آن مجلس دعوت کنند. خدیجه(س) او را در پی حضرت فرستاد. یادش نبود چه صحبت هایی کرده بودند اما در خاطرش مانده بود که همه سرها به سوی رسول اللّه چرخیده بود و او هم دیده بود که عالم یهودی با اشاره به علامتی که بر کتف پیامبر بود گفته بود: «به خدا قسم این خاتم نبوت است.» چیزهای دیگری هم گفته بود که او به یاد نداشت فقط یادش مانده بود که عالم یهودی گفته بود: «خوشا به حال کسی که این بزرگوار همسر او باشد، چنین زوجه ای به شرف دنیا و آخرت نائل شده است.»
و او نوری را در چشمان سیاه و زیبای بانویش دیده، یک بار دیگر هم همین نور در چشم های خدیجه درخشیده بود.
وقتی جارچی خبر داده بود که کاروان تجاری بانوی بزرگ طاهره به دروازه شهر رسیده است، او دیده بود که بانویش بی قرار به سمت نخلستان می رود. می دانست از وقتی حضرت محمد(ص) را برای تجارت به شام فرستاده است، آرام و قرار ندارد. به دنبالش دوید. از آن سوی نخلستان «میسره» را دیده بود که به سمت آنها می آید، «میسره» همان جا ایستاده بود و از رویدادهای عجیب کرامات محمد(ص) برای بانویش گفته بود و در آخر پیغام «راهب نصرانی» را به او رسانده بود که:
«ای میسره به مولایت خدیجه سلام مرا برسان و به او بگو به «سید بشر» دست یافته و شأن عظیمی پیدا کرده ای از اینکه همنشینی این مرد از دستت برود برحذر باش.»
خدیجه همان جا که بر درخت خرما تکیه داده و او فکر کرده بود حالاست که به زمین بیفتد؛ به طرفش دویده و زیر بازویش را گرفته بود. همان روز خدیجه(س) «میسره» و همسرش را آزاد کرد.
چند روز بعد هم به خواستگاری پیامبر رفته بود و وقت برگشتن چنان نوری در چشمانش بود که او با خود گفته بود دیگر هرگز رنجی برای بانویم نخواهد بود.
در همین فکرها بود که دری باز شد. برگشت نگاه کرد، خواست تمنایش را بگوید اما پشیمان شد. روبه رویش مادر «عقبة بن ابی محیط» ایستاده بود و با خشم نگاهش می کرد. خواست حرفی بزند که مادر عقبه فریاد زد: «از اینجا برو، شاید خدیجه زمانی سیده قریش بود اما حالا دیگر در بین ما جایگاهی ندارد.
روزی که دست رد به سینه همه بزرگان قریش می زد باید به این روزها فکر می کرد. نکند فراموش کرده ای طبق های هدایای پسرم عقبه را پس فرستاد، یا از یاد برده ای که فرستاده صلت بن ابی یهاب را چگونه از خانه اش نومید بیرون فرستاد.
فکر می کنی ابوجهل و ابوسفیان او را بخشیده اند. آنها حاضر بودند برای مهریه او، اموال فراوانی بپردازند اما او با محمد فقیر و یتیم ازدواج کرد و مهریه اش را از اموال خود پرداخت.
کار را به جایی رساند که ما را جمع کرد و گفت: «ای زنان قریش، شنیده ام شوهران تان بر من عیب می گیرند که محمد(ص) را به همسری برگزیده ام. آیا مثل او در کمال و جمال و اخلاق پسندیده پیدا می شود؟»»
مادر عقبه باز فریاد زد: «از اینجا برو ما مدت هاست که دیگر مهری به خدیجه نداریم.» این را گفت و به خانه رفت و در را محکم بست.
دیگر ناامید شده بود. به سختی از جا بلند شد، می دانست دیگر فریادرسی نخواهد داشت. به سمت نخلستان بیرون از مکه رفت. دلش می خواست همان جا توی همان نخلستان با صدای بلند گریه کند و از خدا بخواهد تا به بانویش کمک کند، دست های پیر و فرتوتش را به آسمان بلند کرد گفت:
«ای خدای مهربان تو خودت مهر پیامبر را در دل خدیجه قرار دادی و حالا خدیجه به مهر تو نیازمند است. او سال ها با پیامبر همراه بوده است. مگر نه اینکه به فرمان جبرئیل پیامبرت را چهل شبانه روز از خدیجه(س) کناره گرفت و مگر نه اینکه جبرئیل بعد از چهل شبانه روز عبادت پیامبر به او نازل شده و به او بشارت داده بود که منتظر تحفه پروردگار باشد و میکائیل از طعام بهشتی طبقی مهیا کرده بود تا پیامبر روزه اش را با آن افطار کند و از جانب خداوند بر پیامبر وحی شده بود که امشب از صلب شما فرزندی پاک و پاکیزه خلق خواهد شد. اکنون این کودک پاک در راه است و خدیجه(س) تنها.»
نمی دانست چقدر گذشته است اما دلش آرام گرفته بود، به طرف خانه رفت. چند بار دستش را به دیوار گرفت، ایستاد و نفسی تازه کرد. در نیمه باز بود، با خودش گفت شاید کسی برای کمک آمده است. به داخل خانه رفت. بوی عطر حیاط خانه را پر کرده بود. بانویش را صدا کرد. جوابی نشنید. به طرف اتاق رفت. باورش نمی شد. خدیجه(س) در رختخوابش در کنار نوزادی زیبا در خواب بود.
مثل این بود که مادر و کودک در بستری از نور خوابیده باشند.
کنار خدیجه(س) نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت. خدیجه(س) چشم هایش را باز کرد. اما انگار هیچ خستگی و غمی در چهره اش نبود. خواست چیزی بپرسد. خدیجه با اشاره دست آرامش کرد. دست هایش را گرفت و گفت وقتی تو رفتی، دردم شدیدتر شد. ترسیده بودم. نمی دانستم چه باید بکنم. یکباره حیاط غرق نور شد. چهار زن وارد خانه شدند. اول ترسیده بودم ولی بعد آرام شدم. یکی از آنها گفت: «ای خدیجه، اندوهگین نباش که ما از فرستادگان خداوند و خواهران توئیم. من ساره همسر ابراهیم و آن سه زن آسیه دختر مزاحم، مریم دختر عمران و کلثوم خواهر موسی(ع) است. ما از جانب خدا موظف شده ایم قابلگی شما را عهده دار شویم.» خدیجه(س) چشم هایش را بست و با لبخند شیرینی به خواب رفت. اتاق غرق نور بود و او فکر کرد خدیجه نورانی ترین مادری است که او دیده است.
* نقل روایت ها از الصحیح من سیرة النبی، ج1، ص112.
* نقل روایت ها از بحارالانوار، جلد 16، صفحات 69، 20، 54، 71، 80، 22، 78، 7.