ساکن خانه وحی

برچسپ ها: وحی ، خانه ، ساکن

Print Friendly and PDF

محمد کامرانی اقدام

نامش محمّد بود، کنیه اش ابوجعفر و لقبش باقر.

اهل مدینه بود و ساکن خانه وحی. از کودکی، هم بازی علی اصغر بود و ستون خیمه گاهِ زین العابدین. شاهد عشق بود و در آغوش شکفتن. دلش یادگاری بود از عاشقانه های کربلا. کوچه کوچه، غم در دلش بود و با زخم و غربت، الفتی دیرینه داشت.

امام لاله ها بود و شقایق ها. پیشوای شکوفه های عشق بود و مقتدای مهربانی ها.

از گوشه عبایش آسمان می چکید و در زیر گام هایش تمام ادّعاهای بزرگ به خاک می افتادند.

در پای درسِ چشم هایش، آفتاب اوّلین شاگرد سحرخیز مکتب مهربانی بود.

ستاره های سالخورده علم و دانش، در حضور پر فروغش رنگ می باختند و خویش را به زیر گام هایش می افکندند. اینک در آستانه غروب غربت زای خویش، شور فراگیر کربلا را با رایحه لبخندش، در لحظه های تاول زده مدینه می پراکند.

سر تا سرِ مدینه کربلا شده بود؛ سیاه و سفید، «هشام بن عبدالملک» آخرین تیر خویش را از ترکش عناد و کینه ورزی بیرون آورد و روشنی فزاینده امام را نشانه گرفت.

یا محمّد! کمان را بگیر و تیری روانه کن. امام امتناع کرد و روی از چهره ناهمگون هشام برگرفت. امّا لجاجت هشام چونان مگس های موذی امام را به انجام آن چه خداوند می خواست، وا می داشت.

هشام چونان خفّاشی در چشم های تیره خویش این سو و آن سو را می نگریست. انتظاری سیاه، سایه بر سر هشام انداخته بود. شاید، این بار امام را مغلوب دسیسه خویش سازد. امام کمان را برگرفت و تیری بر چلّه آن نهاد تا چلّه نشین سیاهی را بر جای خود میخکوب کند. تیر را رها کرد، درست به جایی که هشام خیره بود.

این بار خیره سریِ چشم های هشام، هدف تیر امام قرار گرفت. نُه تیر را یکی پس از دیگری بر طاق تیرهای نخستین نواخت تا بار دیگر هشام انگشت حیرت و تحسین بر زبان بگیرد و در انزوای خفّت بار خویش فرو رود.

خشم و کینه سر تا سر قلبِ سیاه هشام و خاندان او را فرا گرفته بود. او می دانست که حقیقت، زندگانی آنان را به باد خواهد داد، آن چنان که روشنایی، خفّاش صفتان را کور می کند.

امام آرام آرام، در کوچه های مدینه رها می شد، درست مثل گریه های علی در بین کوچه ها. می رفت تا زهرِ کینه ظالمان را چونان آتشفشانی از سینه بیرون اندازد. امام می رفت تا حقارت، برازنده همیشه نام بنی امیه و بنی عباس بماند.

غروب بود و پیشوای عالمان و عاشقان به پیشواز لحظه های سبزتر از بهار می رفت، و زمزمه «اللّهم لا تَمْقُتْنی» در گوش دشمنانش می پیچید، چونان گردبادی شعله ور در بیابانی مهجور.

ای بزرگ!

زهره نوربخش

تو را می ستایم ای بزرگ

ای شگفت

که در نگاه پر مهرت

هزار آهوی سبکبال می خرامید

و در دشت دل

نافه عشق می شکفت

پس از قرون بسیار

کلامت نرم تر از باران

بر شیروانی احساس می نشیند

و منطقت

باغ پر رویای اندیشه را

بارور می کند

تو را چه بنامم که بر ضریح بلند تفکرت

هنوز دانه چین معرفتیم

و رایتِ بشکوه علمت

در موجاموج نسیم اشراق

در تلألؤ کشف و شهود آفتاب

هنوز بر گنبد اعصار، پر می ساید

و هر بار که از شطّ پر شوکت اندیشه ات

جرعه ای برمی گیریم

مست از صهبای الست

بی خود شده از آب حیات

سر بر مصطبه خمخانه ات می نهیم

و در باغ های بهشت

از ملک تا ملکوت

پرواز می کنیم

ستاره ها برایت می گریند

نزهت بادی

قدیمی ها می گفتند با تولد هر انسانی، ستاره ای نیز در آسمان، درخشیدن آغاز می کند و با مرگ او، ستاره همزادش خاموش می شود؛ اما من زودتر از آن که فروغ چشم هایت را از مردم دنیا دریغ کنی، در انزوای غربت تو، بی نور شدم.

تو چون کودکان دیگر نبودی که شب های بی خوابی شان را با شمارش ستارگان و بازی با ابرهای پاره به صبح می رسانند. در آسمان نگاه آبی ات، ختم ستارگان به هفتاد و دو شاخه نور می رسید و اگر وقتی برای بازی های کودکانه می یافتی، با تکه پاره های خیمه های سوخته، معجری برای عمه کوچکت می ساختی که دیگر در هفت آسمان هم یک ستاره نداشت!

چندین بار تلاش کردی تا از نردبان نگاه پدر که به آسمان ها متصل بود، بالا بروی و ستاره کوچک عمرت رابچینی و به گیسوان نیم سوخته عمه سه ساله ات بیاویزی، تا شاید بر شب چشمانش برق زندگی باز گردد؛ اما هنوز معراج نگاه پدرت را طی نکرده بودی که چشمان پدر از فروغ می افتاد و از حال می رفت و تو که سراپا خیس از اشک مناجات نیمه تمام او بودی، برای چیدن ستاره زندگی ات نافرجام می ماندی.

به یاد ندارم هیچ گاه چون طفلان دیگر، کودکی کرده باشی! مصیبت کربلا آن قدر بزرگ بود که تو به ناگه در پنج سالگی ات به بلوغ درد رسیدی و شور طفولیتت را در پشت خرابه دلتنگ شام جا گذاشتی. تمام کودکانی که گریه های سه ساله خرابه را به پای سر پدر شنیدند، کودکی خویش را فراموش کردند.

بعد از آن که ستاره بخت عمه کوچکت شبانه، در ویرانه های بی کسی دفن شد، تو نیز ستاره همزادت را گم کردی. گویی در شب نگاهت، آسمان دیگر بعد از خاموشی هفتاد و دو ستاره کربلا، هرگز ستاره باران نشد و دنیای خیالت تیره و تار باقی ماند.

اکنون که وقت غروب غربتت سر رسیده و رشته تنهایی ات پاره شده، وصیّت کرده ای که «النَّوادِبُ تَنْدِبُنی عَشْرَ سِنینَ بِمنی اَیّامَ مِنی»

اما ما ستارگان آسمان نیّت کرده ایم که تمام شب های عمرمان را احیای اشک بگیریم و مزار غریبت را در بقیع نور باران کنیم!

مظلومیت امام غریب

خدیجه پنجی

صدای لا اله الا اللّه فرشتگان بلند می شود. تابوتی روی شانه ها به سمت بقیع تشییع می شود. باز هم بقیع، چه قدر این خاک قداست دارد! چه قدر این نقطه از زمین، مطهّر است! آرامگاه آسمانیان زمینی، مأمن افلاکیان خاک نشین.

وای اگر لب باز کند، چه عقده ها که می گشاید، چه رازها که فاش می کند و چه گنج های پنهانی که آشکار می سازد!

امروز چه قدر مدینه بوی غربت و بی کسی می دهد! انگار خاک بی پدری بر سرش ریخته اند. از هر نقطه، صدای ناله می آید. کوچه ها، خانه ها، دیوارها، پنجره ها همه و همه آرام آرام، مظلومیت کسی را می گریند.

لا اله الا اللّه، صدای فرشتگان است، صدای قدسیان که هم ناله با زمینیان، تابوت ـ خورشید پنجم ـ را به میعادگاه می برند.

در تابوت، آرام خفته ای، و هیچ کس نمی داند که زهر با جگرت چه کرده است!

لب فرو بسته ای و کسی از داغ جگر سوزت خبر ندارد.

چشم از زشتی ها بستی و اینک می روی، در حالی که دل نگران قرآنی!

که دیگر تغییرهای دل انگیزت را نخواهد شنید!

می روی و هنوز دلواپس اسلامی که زنده ماندنش را مدیون دلسوزی های معلّمی چون تو بوده است!

می روی و می دانی که شیعه، هنوز تشنه آموختن است!

ای کاشف قلمروهای نامکشوف معرفت! شاگردانت، این نوآموزان مکتب آسمانی ات را به که می سپاری؟! تنها سر انگشتان دانش تو، گره از اسرار حقیقت می گشاید! ای شکافنده بی نظیر دانش ها!

بمان و درد نادانی بشر را، به کلمه ای از دانش الهی ات، شفا ده، و طومار نافهمی انسان را مچاله کن که بی حضور تو، انسان در تاریکزار جهل به عصیان می رسد.

 

صدای لا اله الا اللّه در سکوت تیغ می پیچد، و پیکری مطهر، سوخته از نازیبایی ها میهمان بهشت می شود، و هنوز بعد از گذشت سال ها، هم نوا با عرفات، ضجه می زنیم مظلومیت امام غریب شیعه را.

تو را خواهم گریست تا ابد

سید علی اصغر موسوی

بپوش جامه عزایت را مدینه!

بپوش! که باید سوگ نشین لحظه هایی تلخ باشی، لحظه هایی اندهبار.

باید به سوگ بنشینی تکرار تاریخ را؛ تکرار سوگواری پیامبر صلی الله علیه و آله ، در آن روز فراموش ناشدنی را! باز هم مدینه به سوگ «محمّد» می نشیند؛ «محمّد»ی از تبار «محمد» صلی الله علیه و آله .

بپوش جامه عزایت را مدینه، که غربت نشین داغی غریبانه خواهی شد! آغوش بگشا، ای حریم گهربار نبوت که اینک «باقر علوم نبوی علیه السلام » میهمان توست. آغوش بگشا، ای «بقیع» که سروِ عالم آرای دانش، هم جوارت خواهد شد. آغوش بگشا، ای تربت پنهان زهرا علیهاالسلام که فرزند مظلومی دیگر، به «غربت آباد بقیع» می پیوندد. آغوش بگشا که اینک آخرین یادگار لحظه های ارغوانی عاشورا را به دامان خواهی گرفت.

آه! ای بقیع! ای غربت همیشه نشسته بر دل زخمی تاریخ!

تصویر غروبت را با کدامین حنجره فریاد بزنم آن گاه که خورشید، برای بوسیدن تربتت سر به سریر خاک می گذارد؟!

با کدامین حنجره، آرامش نشسته در اندوهم را فریاد بزنم تا بغض فرو مرده در گلو، جانی دوباره بگیرد؟! امان از این گریستنِ خاموش! امان از این سکوتِ بارانی!

آه، ای بقیع؛ ای آیینه عرش الهی! بگذار قبیله نامرد، تجاهل کنند فروغ لا یزالیِ آستانِ حضرت امام محمد باقر علیه السلام را؛ که آسمانیان التجا به بلندای آستانش می آورند و زمینیان، توسّل به نام شریف و آسمانی اش!

مولا جان؛ یا محمد بن علی علیه السلام ! سوگند به غربت لحظه لحظه بقیع که روزگار چنین نخواهد ماند؛ شمشیر شب شکن فجر، پرده های سیاه جهالت را کنار خواهد زد و آسمان غبار غربت را از آیینه نگاه بقیع خواهد زدود.

مولا جان! سوگند به نام زیبا و شکوهمندت که تو را تا ابد، خواهم گریست! و تمام آرزوهای غربت کشیده ام را به دست های توانمندت خواهم سپرد. تو را خواهم گریست. هرگاه به یاد مدینه باشم، هرگاه به یاد بقیع.

تو را خواهم گریست، هرگاه به یاد کربلا باشم، هرگاه به یاد مظلومیّتِ آل اللّه.

«از زبان مدینه»

علی لطیفی

مرا دریاب، مرا که این چنین در غم جانکاه تو سوگوارم. مرا دریاب که تلخیِ بی تو به صبح رساندنِ این شب سنگین را نمی توانم که بنوشم.

من از بهت جاده ها و خیابان هایم شرم دارم؛ از سنگینی سکوت غمبار کوچه هایم به اضطراب افتاده ام.

مرا دریاب مولا؛ وگرنه، سنگ روی سنگ در زمین سوگوارم بند نخواهد شد.

چگونه باور کنم که دیگر قدم های نوازشگر تو را بر خاک خویشتن احساس نمی کنم؟

چگونه باور کنم که دیگر عطر صدای تو در هوای سحرهایم نخواهد پیچید؟

آن گاه که تو تبعید شدی، در هجوم اضطراب و پریشانی، بارها و بارها لحظات را مرور کردم و به جان، خواستار ناز قدم هایت شدم... و تو آمدی، حال چگونه باور کنم که برای همیشه از دیدار تو محروم می شوم و نگاه مهربان تو را بر کوچه باغ های دلم احساس نمی کنم؟

چگونه بی وجود تو زنده باشم و یتیم؟ من در پرتو آفتاب دانش تو می بالیدم و با تو به قله عرفان صعود می کردم، از جلسات علمی تو به نشاط می آمدم و روحم را در نگاه تو غسل می دادم؛ به حلقه های چند نفره شاگردانت خو گرفته بودم، به شهرهای دیگر فخر می فروختم؛ از مناظره ها و گشایش درهای علم به دست تو، لذت می بردم.

آن گاه که دانشگاه بزرگ اسلامی از زمین من سر برآورد، جشن شادمانی گرفتم و همه ستاره ها را به جهان خودم دعوت کردم؛ یاد و نام تو را بارها و بارها به شیرینی زمزمه کردم، و از این که دیگر کسی جرأت نمی کرد جدّ تو را نفرین کند، سجده شکر به جا آوردم؛ به خاطر آزادی نقل حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله ، بارها شادی کردم. روزی که فدک به تو برگردانده شد، شادی من به فلک رسید... .

حال باید بنشینم و تمام آسمان ها را بنگرم تا باور کنم که باز آن روزهای غم انگیز به کوچه هایم پا گذاشته است؟

مرا دریاب مولا، مرا دریاب...

جمعه

10 بهمن 1382

8 ذی حجه 1424

2004 .Jan. 30

اشتراک گذاری


مطالب مرتبط

وحی، تجلی ویژه الهی

1. جهان آفرینش، جلوه و محل تجلّی ذات مقدس حق سبحانه و تعالی است: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه‏» (نهج البلاغه خطبه 107)؛ لیکن وحی الهی که در جامه پرنیانی قرآن ظهور یافته است، تجلّی ویژه و خاص الهی است: «فَتَجَلّى‏ لَهُمْ‏ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْه‏» (نهج البلاغه، خطبه 146).

برای درخشش خانه بخوانید

رسول اكرم صلى الله علیه و آله فرمودند: خانه اى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خیر آن بسیار گردد و به اهل آن وسعت داده شود و براى آسمانیان بدرخشد چنان كه ستارگان آسمان براى زمینیان مى درخشند. قال رسول الله صلی الله علیه و آله: اِنَّ البَیتَ اِذا كَثُرَ فیهِ تِلاوَةُ القُرآنِ كَثُرَ خَیرُهُ وَاتَّسَعَ اَهلُهُ وَاَضاءَ لاَهلِ السَّماءِ كَما تُضى ءُ نُجومُ السَّماءِ لاَهلِ الدُّنیا. (اصول كافى، جلد۲، صفحه۶۱۰)

خانه هایی با بوی معرفت و ایمان!

ظاهرا تردیدى نیست که مساجداز مصداق هاى روشن خانه هاى یادشده است، ولى تردیدى نداریم خانه هاى دیگرى نیز وجود دارد که اساس معابد الهى و حیات مساجد بسته به آنهاست و آن خانه هاست که خاستگاه شکل گیرى مساجد و حیات و آبادانى آنهاست؛

محل زندگی شیطان کجاست؟

همیشه دانستن یک سری مسائل برای ما آدم ها جالب و دوست داشتنی بوده؛ مخصوصاً دانستن یک سری اطلاعات از آدم های مطرح و کسانی که اسم آنها را زیاد شنیده ایم.

خانه خاموش

باشد چو شب، سیاه، همه روزگار من بعد از تو ای انیس دل داغدار من

شما هم می‌توانید در خانه خدا باشید

این تصور، تصور صحیحی نیست که خانه ی خدا را تنها مکانی برای خواندن نماز و برگزاری چند برنامه بدانیم؛ در این مکان انجام انواع عبادات امکان دارد و باید که صورت بگیرد ...

بهشتی در خانه

پدرم در برخورد با بچه ها معتقد بود: بچه ها در عین حال که باید پرورش جهت دار پیدا کنند، ولی این پرورش باید در عین احساس انتخاب گری و آزادی در انتخاب باشد. برخورد ایشان با فرزندانشان خیلی ظریف بود. من از ایشان حتی برای یک بار نشنیدم یا ندیدم که به من یا خواهر یا برادرم بگویند: این مسأله باید این طور که من می گویم انجام بشود

به خانه خدا خوش آمدی

اینجا، خانه خدا، ارتفاع عشق است؛ دور از همه برج و باروها؛ کنگره ها و آهن ها؛ پرچین ها و سیمان ها... اینجا باغ نیایش و مناجات است که نجوای زیبای فرشتگان را می توانی بشنوی...