چهره های آسمانی
یکباره سکوت مسجد،مانند حبابی شکست.چشمان نماز گزاران،از حیرت و تعجب به روی سجاده هایشان خیره ماند.نجواهایی فضای مسجد را پر کرد و صداها درهم شد.هر کس چیزی می گفت.این چه صدایی بود که به گوش می رسید؟ صدای ناقوس ؟ آن هم در مسجد پیامبر؟!
مردانی که گرد و غبار نشسته بر سر و صورتشان،گواه خستگی سفرشان بود،وارد مسجد شدند. جامه هایی رنگارنگ و لباس هایی گرانبها بر تن داشتند.صلیب هایی طلایی بسان ستاره های فروزان بر سینه های آنان می درخشید.برق جواهر انگشتری و زیورآلاتشان،مجال پلک بر هم نهادن را از تماشاگران می ربود.سخنانی زیرگوشی بین برخی از نمازگزاران رد و بدل می شد:«مسجد مدینه تاکنون میهمانانی با این جلوه و شکوه و لباس هایی پر زرق و برق ندیده است ».
خبر گوش به گوش،به همه نمازگزاران رسید و بسان رعد در مسجد صدا کرد.گروهی از مسیحیان نجران به نمایندگی از قوم خویش وارد مدینه شده بودند.هنگامی که مسیحیان وارد مسجد شدند،وقت ادای نمازشان بود.پس از نواختن ناقوس،به سمت مشرق ایستادند و نماز گزاردند.اصحاب پیامبر(ص ) در حیرت شدند و گروهی از وی خواستند که رسول (ص ) مانع نجرانیان شود.محمد(ص) گفت:آنان را واگذارید؛هر قومی راه و رسم عبادی خاص خود را دارد.آنان پس از ادای نماز،برای گفتگو و مذاکره با پیامبر(ص ) آماده شدند.
پیامبر(ص ) که همچنان مشغول ذکر و دعا بود،از دیدار آنان روی برتافت و بدانان اعتنایی نکرد،نجرانیان،که وصف خوش رویی حضرت را شنیده بودند،انتظار چنین رفتاری را نداشتند.و حالا که سختی سفر را بر خود هموار کرده و برای مذاکره و گفتگو با پیامبر(ص ) آمده بودند،انتظار داشتند،ایشان معتقدان به عیسی(ع)؛این پیام آور محبت و رحمت را به گرمی بپذیرد و با مهربانی با آنان به گفتگو بنشیند،اما رسول خدا(ص) همچنان به میهمانان بی اعتنا بود و سخنانشان را پاسخی نمی داد.
این موضوع،ترسایان را برآشفت و اشتیاقشان به سردی گرایید و همچون ستون های سنگی، خشک و خاموش بر جای ماندند.به همین دلیل،نزد دو تن از مسلمانان که آشنای آنان بودند،رفتند و گفتند:
دیروز نامه فرستادن و دعوت کردن به دین خود و امروز روی برتافتن و دیده پوشاندن ! این چه حالتی است که بر محمد می رود؟
آن دو نیز در شگفت شدند و از دادن پاسخ درماندند و گفتند:باید موضوع را با کسی دیگر در میان نهند؛کسی که پیامبر(ص ) را به خوبی بشناسد،بیش از همگان به او نزدیک باشد و اندیشه ها و باورها و انگیزه رفتارهای او را نیز،به خوبی بداند.
آن دو،بی درنگ،موضوع را با علی(ع )،آشنای دل پیامبر(ص ) و نزدیکترین فرد به او،در میان نهادند. ایشان گفتند:«مسیحیان گمان کرده اند که بر پادشاهی ثروتمند و پر جبروت وارد شده اند که لباس های پر زرق و برق بر تن کرده و با این هیأت در مسجد حاضر شده اند؟! محمد(ص) پیامبری از جانب خدا و سیره او در سادگی و دوری از زیور و زینت دنیاست.او عزت و کرامت انسانی را در ثروت و تجمل نمی داند.به همین دلیل،حاضر نیست با نمایندگانی که با این هیأت و آرایش بر او وارد شده اند،به گفتگو بنشیند.مردان نجران،باید با ظاهری ساده و بدون زیور با پیامبر(ص ) ملاقات کنند؛تا مورد احترام قرار گیرند.ایا آنان زهد و منش عیسی را از یاد برده اند؟».
مسیحیان همین که این سخن را شنیدند،در حیرت شدند و برای گفتگو و احتجاج با پیامبر موعود(ص)، لباس های فاخر و ابریشمین را از تن درآوردند،دستبند و انگشتری های زمردین و گرانبها را از دست ها بیرون کردند و با ظاهر و پوششی ساده به حضور پیامبر(ص ) رسیدند.رسول رحمت نیز،آنان را احترام کرد و به حضور پذیرفت و در کنار «ستون وفود» با آنان نشست.سه تن از ترسایان که سمت ریاست را به عهده داشتند،با پیامبر(ص ) آغاز سخن کردند و سؤالات خود را،یک به یک،با او در میان نهادند.گفتند: ای محمد،ما را به چه می خوانی ؟ و پاسخ شنیدند:به ایین اسلام درآئید و در پیشگاه خداوند تسلیم گردید و بدانید که من فرستاده خدایم و عیسی مسیح،بنده و مخلوق خداست.نمایندگان نجران گفتند: ما، پیش از این،اسلام آورده و تسلیم خدا شده ایم.پیامبر خاتم فرمود:شما خود را بر آئین حق می دانید، حال آن که اعمالتان خلاف آن را نشان می دهد؛شما برای خدا فرزند قائلید و عیسی را که بنده شایسته خداست،پسر خدا می دانید.صلیب را می پرستید،گوشت خوک می خورید و تعالیم مسیح را تحریف می کنید…!
محمد(ص ) که همچون مسیح سمبول پاکی،صفا، محبت و خلوص بود، همچنان سخن می گفت و اشعه های تابناک معانی بلندی را که در قلبش می درخشید و بدان ایمان داشت، در فضای مسجد می پراکند و معنویتی دو چندان به عبادتگاه مسلمانان می بخشید. کلمات استوار و به دور از تردید محمد(ص ) فضای مسجد را سرشار از عطر خوش ایمان و یکتا پرستی می کرد.پیامبر(ص ) با دم مسیحایی خود،سخنان حیات آفرین و روح بخشی را بر زبان جاری می ساخت،اما سخنان زلال تر از آب او در دل مسیحیان اثر نکرد و گفتارش که می توانست،همچون اشک های بهار بر سرزمین خشک دل ها ببارد و آن را زنده کند،جوانه های عشق و یقین را در دل مردان نجران نرویاند.
پیروان مسیح از شنیدن گلبانگ ایات وحی؛این بهار دلها و شفای دردها،در شگفت و از شنیدن تعالیم زیبا،استدلالات و دلایل استوار رسول رحمت،در حیرت و اگر چه از دادن پاسخ عاجز بودند، ولی همچنان ابرهای شک و تردید بر سرزمین دلشان سایه افکنده و عناد و لجاج بر آنان چیره بود.
نجرانیان که گویا سرای وجودشان با خشت های عناد و لجاج بنا نهاده شده بود؛گوش هایشان نمی شنید،چشم هایشان نمی دید و قلب هایشان حقیقت را درک نمی کرد.به همین دلیل،رو به محمد(ص ) کردند و با کلماتی بریده بریده و با نگرانی و حیرت گفتند:گفتارها و استدلالات تو،ما را قانع نمی کند.ما حاضر به پذیرش عقاید و باورهای تو نیستیم.
او که به راستی و صفای یک سلام،دل هر انسانی را به نور ایمان و یقین روشن می ساخت و پاکی و سپید خوئی را به ارمغان می آورد؛از دیدن این همه عناد و خیره سری و قساوت قلب در شگفتی ماند. از این که می دید مسیحیان حاضر نبودند،با وجود شنیدن بیش از هشتاد ایه هدایت گر و اقامه دلایل محکم و گفت و گوهایی دوستانه تسلیم حق شوند،بسی اندوهگین بود.دیگر از اصلاح و دگرگونی میهمانان مدینه،نومید گشته بود،دست از سخن گفتن کشید و به نقطه ای خیره شد،گویا انتظار چیزی را می کشید.
دیری نپائید که چراغ وحی در مقابل چشمان محمد(ص ) روشن شد و راهی را در مقابل او گشود.هاتف غیب او را مژده داد و پیام جدیدی را با این کلمات ، در روانش زمزمه کرد: فَمَن ْ حَاجَّکَ فِیه ِ مِن ْ بَعْدِ مَا جَاءکَ مِن َ الْعِلْم ِ فَقُل ْ تَعَالَوْا نَدْع ُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَکُم ْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَکُم ْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُم ْ ثُم َّ نَبْتَهِل ْ فَنَجْعَل ْ لَعْنَت َ اللهِ عَلَی الْکَاذِبِین؛پس به هر که با تو در این (باره )،بعد از دانشی که برای تو (حاصل ) آمده،محاجه کند،بگو:بیائید پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و ما خویشان نزدیک و شما خویشان نزدیک خود را فرا خوانیم،سپس،مباهله کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم . (سوره آل عمران،ایه 61)
با نزول این ایه،فرمان «مباهله» بر رسول خدا(ص ) فرو فرستاده شد.پیامبر و مسیحیان از جانب خدا مأمور شدند که در درگاه الهی به،خواهش و زاری نشینند و در حالی که یکدیگر را نفرین می کنند،از خدا بخواهند،دروغگو را رسوا سازد و به مجازات برساند.
چون فرمان مباهله از جانب رسول وحی بر نجرانیان خوانده شد،شبی را فرصت طلبیدند؛تا در این باره بیندیشند و با بزرگان خود مذاکره نمایند.چون به بزرگان خود مراجعه کردند،«اسقف» آنان گفت: «نیک بنگرید،اگر پیامبر در هنگام مباهله،با جار و جنجال زیاد،با جماعتی از یاران و اطرافیانش به وعده گاه آمد،با او مباهله کنید و هراسی به دل راه ندهید،ولی اگر تنها نزدیکان و عزیزان خود را به همراه داشت،هرگز به مقابله اش نروید و بدانید که راست می گوید و او همان پیامبر موعود است؛چرا که هیچ عاقلی،بدون اطمینان از نتیجه مباهله،عزیزان و نزدیکان خویش را به خطر نمی اندازد و وارد چنین صحنه ای نمی کند».نجرانیان وقتی چنین شنیدند،در اندیشه شدند و به ناچار دعوت مباهله را پذیرفتند.
قرار شد،مراسم مباهله،در نقطه ای خارج از مدینه و در دامن صحرا انجام پذیرد.فردای آن روز،قبل از تابش اولین اشعه های زرین خورشید،میزبانان و میهمانان مدینه،در حالی که همگی آماده انجام فرمان الهی بودند،از خانه ها خارج و به جانب صحرا رهسپار گشتند.
نصرانیان،با همان هیأت و آرایش چشمگیرشان،کوچه ها و نخلستان ها را،یکی یکی،پشت سر می گذاشتند،تا اینکه به صحرا رسیدند.دقایقی چند را به انتظار رسول خدا گذراندند.ناگاه او را دیدند که حسین،نواده عزیزش را در آغوش و دست حسن را در دست دیگردارد.علی،پسر عمو و داماد و فاطمه دخترش نیز همراه او بودند.نه زرق و برق و تجملی در پوشش آنان به چشم می خورد و نه جمعیت و گروهی پشتیبانشان بود.استوار و پا بر جا نزدیک می شدند، طوری که از باغ نگاههایشان می شد،سبد سبد میوه های نور،آرامش و ایمان چید.جمعیت غرق در تماشای آنان بودند،یاران به لبخند و مسیحیان ناخرسند.همهمه یاران محمد(ص) در میان صدای تیز جیرجیرکها و خش خش جامه های پر زرق و برق مسیحیان به گوش می رسید.صدایشان لبریز از هیجان بود.با نزدیک شدن پیامبر(ص) و اهل بیتش(ع) ،به ناگاه،غریو «تکبیر» در فضای صحرا طنین افکند.
اسقف نصارا ،متفکرانه،چهره در هم کشید.با دیدگانی پرسنده،روی به رسول (ص ) کرد و از او خواست تا همراهانش را معرفی کند.ایشان نیز آنان را،یک به یک،ستود.
هر چه دقایق می گذشت، درخشش نگین انگشتری رسالت بر دست خدا نمایان تر می شد.پیامبر(ص) دو زانو نشست و دستانش را بالا برد،به آرامی برگی که بر شانه باد می نشیند و به سمت آسمان می رود. علی (ع )، فاطمه (س ) و حسنین (ع ) نیز،همچون ستارگانی فروزنده که اطراف ماه حلقه می زنند، پیرامون محمد(ص ) نشستند.گاه نگاه هایی بین آنان رد و بدل می شد و تبسمی شیرین بر چهره آنان می نشست.
آفتاب بنی هاشم،نگاهش را به چهره آرام عزیزترین کسانش تابانید و گفت:«هرگاه من دست به دعا برداشتم،شما آمین بگویید».
نجرانیان که به زحمت تن خسته خود را بر پاهای بی توانشان می کشانیدند؛همین که این سخن را شنیدند،مثل ستون های سنگی،ساکت و حیرت زده بر جای خود خشکیدند.عقاب نگرانی بر دلشان بال گسترد و موج هراسی موهوم دریای وجودشان را متلاطم نمود.ذهنشان،سراسر همهمه و تردید شد:
نکند عذابی ناگهانی بر ما فرود اید و لعن و نفرین پیامبر(ص ) خدای مسیح را به خشم آرد و ما را از میان بردارد،نکند عناد و لجاج ما در نپذیرفتن حق،عذاب الهی را در پی داشته باشد.
پرندگان پرشتاب را که می دیدند،گمان می کردند ابابیل عذابند.حرکت باد،طوفان نوح؛ جنبش ملخ ها،طوفان ملخ و قورباغه بر قوم فرعون و لرزش خار و خسها،زلزله ثمود را در ذهنشان تداعی می کرد.
ترسی دگرگونشان کرد گویی پایه های افکار و اندیشه هایشان را قرا گرفته بر امواج بی قراری دیدند که هر آن،در حال ریزش بود.چشمان خسته شان را به مردمی که گرد آمده بودند،دوختند و اطراف را از نظر گذراندند.به ناگاه،چهره مضطرب و نگران مسیحیان با چهره ای که شگفتی را بر می انگیخت،عوض شد.در سیمای دگرگون شده آنان آثار و نشانه های تسلیم و خضوع هویدا شد.شگفت زده و با دیدگانی پرسشگر،اسقف را نگریستند!«ابو حادثه»،اسقف نصارا،با چهره ای به رنگ شن های رنگ پریده صحرا و درحالی که با دست،گرد و غبار ملایم صحرا را از لباس های فاخرش می سترد،در اندیشه فرو شد. حاصل اندیشه ای عمیق که روانش را به تلاطم وا می داشت،جمله ای بود که آرام بر زبان آورد:
به خدا سوگند که محمد(ص) همچون پیامبران به زانو نشسته است.من اینک،چهره هایی با شکوه و پر معنویت می بینم که اگر از آفریدگار هستی بخواهند،کوهی را از جایش برکند،چنین خواهد شد.با او مباهله نکنید که جملگی هلاک خواهید شد.در میدان مباهله وارد نشوید که عذاب الهی بر شما فرود خواهد آمد،بدانید که محمد(ص) همان پیامبر موعود است .
جذبه شکوه و معنویت در چشمان محمد(ص) آنان را به زانو در آورده و هیبت و وجاهت عیسای مسیح را برایشان زنده می نمود.انگار آوای روح بخش نیایش های مسیح در دل صحرا طنین انداز بود.
میهمانان صحرا نیز، هر یک، حالی داشتند، گروهی اشک بر دیده داشتند و گروهی خنده بر لب، برخی نیز در اندیشه بودند.
صدای شکستن صلیب ها،آرام در گوش جان ها طنین می افکند.لباس های فاخر و گرانبهای مسیحیان، در مقابل سادگی و عظمت پیامبر(ص ) و همراهانش،شکوهی نداشت و زرق و برق و جبروت نجرانیان در برابر آفتاب قامت آن چهره های آسمانی،نمی درخشید. جمعیت،آرام آرام،در حال پراکنده شدن بودند.
بعد از این ماجرای تاریخی و درس آموز، نصرانیان پذیرفتند که تن به مباهله ندهند و هر سال،مبلغی به عنوان مالیات بپردازند و در مقابل،حکومت اسلامی نیز از جان و مال آنان دفاع کند. پیامبر(ص ) هم در حالی که چشم به آسمان پر راز صحرا دوخته بود،فرمود:«سوگند به آن که جانم به دست اوست،اگر مسیحیان با من مباهله می کردند،این بیابان بر آنان یکسره آتش می شد و همگی در آن می سوختند،یا مسخ می شدند و به صورت بوزینگان و خوک ها در می آمدند».
دیری نپائید که نجرانیان، در حالی که حامل پیغام ها و هدیه های زیبا و معنوی بسیاری برای مردم خود بودند،راهی سرزمین خود گشتند.آهنگ زنگ کاروانشان در فضای شهر مدینه می پیچید و هر چه دورتر می شد، شبه یآهنگ جدایی از شهر پیامبر می شد.آنان، پس از رسیدن به سرزمین خویش،ماجرا را برای پیشوایان و رهبران دینی خود بازگو کردند.از عظمت، معنویت و سادگی پیشوای مسلمانان و خاندان او،از عشق و ایمان یاران محمد(ص)،از صفای شهر پیامبر(ص) و مسجد مدینه و نیز درستی، صلابت و اعجاز ایات قرآن که تصدیق کننده کتب پیشینیان است، سخن ها گفتند.آنقدر گفتند و گفتند که نور ایمان و یقین در دل همکیشانشان آنان تابید و شعله های عشق به محمد(ص) و دین او را در درونشان شعله ور ساخت،بدانسان که تاب نیاوردند و آنان نیز راهی شهر پیامبر(ص ) شدند،به حضور پیامبر رحمت رسیدند و به دین اسلام گرویدند.