روز مباهله
مردان بزرگ مسیحی تازه به شهر مدینه رسیده بودند. آنها 60 نفر بودند و با غرور راه میرفتند. بر تن هر کدام لباسی گرانقیمت با جنس ابریشم و طلا بود. بر گردنشان نیز یک صلیب نقرهای، خودنمایی میکرد. آنها وقتی به مسجد رسیدند، ابوحارثه –بزرگ مسیحیان- به مردان جلو مسجد گفت: «ما بزرگان شهر نَجران(1) هستیم، آمدهایم تا با محمد دیدار کنیم. با او کار مهمی داریم!»
جوانی از دل جمعیت جلو آمد و گفت: «دنبال من بیایید!»
عبدالمسیح - پیرمرد مسیحی- کنار گوش ابوحارثه گفت: «میترسم محمد حرفهای ما را نپذیرد و ما را زندانی کند!»
ابوحارثه فقط به او خندید و پاسخی نداد. آنها وقتی به نزد حضرت محمد(ص) رسیدند، سلام کردند. حضرت محمد(ص) به سلام آنها پاسخ داد؛ اما با دیدن سر و وضعشان ناراحت شد و از آنها روی برگرداند.
- چه شده است...؟
- حضرت محمد(ص) با شما صحبت نمیکند!
- چرا؟
مردان مسیحی از مسجد بیرون رفتند. قرار شد ماجرای ناراحتی پیامبر(ص) را از حضرت علی(ع) بپرسند.
- ای علی(ع)، چه شده، ما چه باید بکنیم؟
حضرت علی(ع) پاسخ داد: «شما باید لباسهای گرانقیمت خود را عوض کنید و با پوششی ساده و بدون طلا و جواهرات به نزد ایشان بروید!»
به دستور ابوحارثه، همگی آنها با لباسهایی ساده به نزد پیامبر خدا(ص) رفتند. پیامبر(ص) با آنها گرم سلام و احوالپرسی کرد.
ابوحارثه گفت: «شما به تازگی برای ما نامه فرستادهاید تا مسلمان شویم؛ اما ما میخواهیم مسیحی باشیم نه مسلمان!»
حضرت محمد(ص) با آنها صحبت کرد. از دین اسلام گفت و آنها را به آیین خدا دعوت کرد. آنها زیر بار نرفتند. صحبتها طولانی شد. ابوحارثه گفت: «ما حرفهای شما را قبول نمیکنیم!»
یاران پیامبر(ص) که در نزدیکی آنها نشسته بودند به تعجب افتادند. پیامبر(ص) در سکوت بود تا جبرئیل – فرشتهی بزرگ خدا- آیهی تازهای برای او آورد:
... [به آنها] بگو بیایید پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و خودیهایمان و خودیهایتان را فراخوانیم. سپس [به درگاه خدا] تضرع کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.(2)
حضرت محمد(ص) آیهی تازهی خداوند را برای آنان خواند. آنها از جای خود برخاستند. زمان مباهله(3) اعلام شد. مردان مسیحی مغرور و بیخیال سوار بر اسبهایشان شدند و از مدینه بیرون رفتند.
***
روز مباهله فرا رسید. در بیابان بیرون شهر مدینه، باد خنکی در پرواز بود. جمعی از مسلمانان به آنجا آمده بودند. مردان مسیحی هم در مقابل آنها سوار بر اسبهایشان بودند. عبدالمسیح که مضطرب بود رو به ابوحارثه گفت: «آنها چرا نیامدند؟ یعنی چه نقشهای در سر دارند؟»
اَیهَم که پیرتر از او بود جواب داد: «آرام باش مرد! اگر دیدی محمد(ص) سربازان و جنگجویان خود را برای مباهله آورد، بدان که او به شمشیرها و یاران خود محتاج است؛ اما اگر با فرزندان و عزیزانش آمد، بدان که راستگوست و خدا را پشتیبان خود میداند!»
ناگهان از دور چند نفر نمایان شدند. چشمها پر از تعجب شد. حضرت محمد(ص) به همراه دامادش حضرت علی(ع) و دخترش حضرت زهرا(س)، به آنجا میآمدند. حسین(ع) نوهی خردسال پیامبر، در آغوش او بود و دست نوهی دیگرش حسن(ع) در دستش. به جز آنها کس دیگری نبود.
ابوحارثه، عبدالمسیح، ایهم و دیگر مردان مسیحی به وحشت افتادند.
ایهم گفت: «بهتر است مباهله نکنیم؛ چون خدا نفرین آنها را قبول میکند نه نفرین ما!»
حضرت محمد(ص) و عزیزانش به کنار دو درختِ نزدیک هم آمدند. حضرت عبایش را درآورد و به شاخههای دو درخت انداخت تا به شکل سایبان درآمد. بعد عزیزانش را زیر آن عبا برد و گفت: «هر وقت من دعا کردم، شما آمین بگویید.»
ابوحارثه با وحشت جلو دوید و گفت: «ای محمد، صبر کن، ما مباهله نمیکنیم. اجازه بده ما مسیحی باشیم، در عوض به حکومت تو جزیه(4) میدهیم.»
حضرت محمد(ص) قبول کرد. ابوحارثه نفس آرامی کشید. مردان مسیحی خوشحال شدند. پیامبر(ص) و اهلبیتش به مدینه بازگشتند.
1) شهری بزرگ و خوشآبوهوا که در نزدیکی یمن در جنوب عربستان قرار داشت.
2) سورهی آلعمران، آیهی 61.
3) یعنی این که دو گروه دربارهی دینشان با هم بحث و گفتوگو کنند؛ و اگر نتیجه نگرفتند، اطرافیان خود را به میدان بیاورند. بعد هر کدام بگویند لعنت خدا بر دروغگویان. سپس صبر کنند تا خداوند دعای یک گروه را قبول کند تا معلوم شود گروه حق کدام است.
4) مالیاتی که غیرمسلمانان به حکومت مسلمانان میدادند تا در سرزمین آنها در امان باشند.
منبع: تفسیر نمونه، تفسیر سورهی آلعمران.