ستاره دنباله دار معرفت
ستاره دنباله دار معرفت
سید علی اصغر موسوی
از اقیانوس ابدیّت به سمت ساحل وزیده و عطر نامش خِطه «بعلبک» را، «بهایی» دیگر بخشیده بود.
جان شیفته اش را هجرتی می بایست و اقیانوس معرفتش را آینه ای، تا جمال و کمال علوم اسلامی را به معرض تماشا بگذارد.
آسمان لاجوردی اصفهان و ایوان فیروزه ای تمدّن اسلامی، جایگاه و منزلتِ «شیخ» را کم داشت، تا کرسی «شیخ الاسلامی» را با قامت وی بیاراید. مثل ابری بازان زا، با کوله باری از بهاری ترین معارف و علوم اسلامی، بر آسمان ایران بال گسترد و از قطره قطره باورش، در فلسفه و عرفانِ تشیّع، سروهای تنومندی مانند حکیم ملاصدرا رحمهم الله به بالندگی رسیدند.
چنان فراتر از باورها می اندیشید که به «تشریح الافلاک» می پرداخت و «کشکول» معرفتش از حُسنِ سیرت، همیشه آکنده از تبسّم و طنز و شوخی بود.
مثل خورشید، در منظومه دانشمندان و مثل ماه، در مجموعه مسایل لا ینحل بود. چنان با اشراف به علوم می نگریست، که تواضع حضورش، قبل از منزلتِ دانشش، توجّه مِحافل علمی را به خود جلب می کرد.
پیش از آن که زمینی باشد، آسمانی بود! حتی امروز، حتی فردا! حتی حضور تمامِ ناراستی های جوی؛ اثرِ فراموشی بر نامش نخواهند گذاشت! بگذار «عالی قاپو»ها به ارتفاع ناپایدار خویش بنازند؛ امّا نامِ شیخ الاسلامِ تمدن شیعه در ایران، نخواهد فرسود!
رفتی و رفتن تو، آتش نهاد بر دل | از کاروان، چه ماند؟ جز آتشی به منزل |
از کاروان ها، جز خاکستر، به جا نمی ماند؛ امّا از آسمان و آسمانیان، همیشه نور به خاطر می ماند و بس؛ نور! همان پرتوی که خداوند از ذات خویش به کاینات بخشید، که: اللّه ُ نُورُ السَّمواتِ وَ الاَرْض ...
همان نوری که اگر جان آدمی را بنوازد، از جسمیّت ناسوتی خارج شده و لاهوتی می شود! تولّدش آکنده از نور، زندگی اش لبریز از نور، و عروجش پیوستن به ذاتِ آسمانی خویش می شود! یعنی همان نور، یعنی: جوار آستان کبریایی ثامن الحُج علیبن موسی الرضا علیه السلام !
امروز منزلتِ «شیخ بهاء الدین، محمد بن حسین عامِلی رحمهم الله »؛ در جوار آستان کبریایی مشهدالرضا علیه السلام ، نشان دهنده زندگی سراسر معرفت و خالصانه اوست!
نشان دهنده همت کسی که علم را ابزار حکومت قرار نداد، بلکه، حکومتِ مقتدرِ صفوی را ابزاری برای ترویج علوم «تشیّع» کرد.
هنوز آسمان لاجوردی اصفهان، بُهتِ نگاه های فیروزه ای کاشی ها را، به یاد دارد؛ که تشییعِ مرد فناناپذیر اندیشه اسلامی را، می نگریست! و کاروانِ اندوه، سنگین و غمزده، راه خراسان را پیش گرفته بود!
«آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار | از دست رفت صبرم، ای ناقه، پای بردار! |
در کیش عشق بازان، راحت روا نباشد | ای دیده اشک می ریز، ای سینه باش افکار! |
با زائران مَحرم، شرط است آن که باشد | غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار» |
روان فنا ناپذیرش شاد و آرمان های بلندش، ماندگار باد.