شعر و ادب و اخلاق
سکوت سبز
آن گاه که خورشید سر بر دوش کوه می نهد و می آرامد;
در ستایش نور
ای رخ ماهت ز نکو منظری مطلع خورشید و مه و مشتری
محمد می آید.
محمد می آید.
شمس و قمر
باغ بهشت این شکوه و جاه ندارد جلوه در این حسن خانه ماه ندارد
ابر سیلی
دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود
فرزندا ن خورشید
نسیمی که، از جانب نخلستان، به سوی شهر می وزید، مانند پرنده ای تازه وارد، در کوچه پس کوچه ها،بال بال می زد و به این سو و آن سو می رفت.مادر، دلش می خواست، با نسیم هم سخن شود و او را میهمان کاشانه اش کند، تا شاید، اندکی، از تب و گرمای فرزندانش کاسته شود.مادر، همچنان به کوچه ها می نگریست، کوچه های خالی مدینه،گویا که کوچه ها و آن خانه های کاهگلی و رنگ پریده نیز،تب داشتند.
پرواز از بالای برج
غریب تر از سکوت پر از بهانه کوفه قدم می زد کوچه های تنگ بی پناهی را در پناه سایه دیوارها، تا نور ماه فریادش نزند؛ در چشم آن همه خفاشی که چشم می چرخاندند هلاکش را.
مسیح اهل بیت
در سوگ شهادت امامی داغداریم که بیست و پنج سال، خورشید را به خجلت وا داشت،
پیراهن یوسف
حرارت از در و دیوار شهر می بارید. از زیر پوست مردم آب بیرون زده بود. آنها در آن گرمای کُشنده، گروه گروه به دیدن «دعبل»[1] می رفتند و به او خوش آمد می گفتند. دعبل نیز با خوشحالی، جریان سفرش به مرو را تعریف می کرد و از قصیده ای که نزد امام رضا علیه السلام خوانده بود، سخن می گفت و گاهی نیز سروده هایش را با جوش و خروش می خواند و آه و افسوس شنوندگان را می ستاند.
این جا معصومیه است
فاخلع نعلیک؛ انک بالوادی المقدس طوی!