زوزه گرگ های حسادت
برچسپ ها: های ، حسادت ، گرگ ، زوزه
زوزه گرگ های حسادت
قاضی، فرصت را از دست نمی دهد. کینه توزانه می اندیشد.
هنگامی که آذرخش های آز می درخشند، از اندیشه چه می ماند؟ قاضی شده است بازیچه دام گسترانی های ابلیس، شیطان بدو می گوید:«امام در نگاه پیروانش، انسان وارسته ای است که از فرامین الهی، سرکشی نمی کند او الگوست. امّا اگراو را مست ببینند، از امامت سقوط می کند و کارش تمام است.»
چشمان اسخریوطی از نیرنگ می درخشد. آری، راه چیرگی همین است. او به زودی خلیفه را تشویق خواهد کرد تا یک یا دو جام باده به ابن الرّضا بنوشاند. باده منطقه قطربل، کارش را خوهد ساخت.
نزد خلیفه می شتابد. به خلیفه می گوید:«ابتدا شایعه می کنیم و بعد ضربه نهایی را فرود می آوریم.»
فردای آن روز، قاضی در مجلس خویش مردی را می بیند که با شیعیان ارتباط دارد. بدو می گوید:
ـ نظرت راجع به حرفی که دیشب خلیفه گفت، چیست؟
ـ مگر خلیفه چه گفت؟
ـ اگر ابا جعفر را مست به شیعیان بنمایانیم، چه خواهند گفت؟
ـ اندیشه و برهانشان باطل خواهد شد و به پایان راه خواهند رسید.
مردی که ایمان خویش را پنهان کرده است، ادامه می دهد:
ـ من با آنان رفت و آمد دارم و رازهایشان را می دانم. اگر خلیفه چنین کند، نتیجه بر عکس خواهد شد.
ـ چگونه؟
ـ آن ها می گویند زمین نمی تواند از حجّت خداوند تهی باشد...
ـ نمی فهمم! چه ربطی دارد؟
ـ اگر خلیفه بخواهد جواد را مست میان مردم بفرستد، مردم می فهمند او امام است؛ زیرا خلیفه می خواهد امامتش را باطل کند و بر او چیره شود و این نقشه او، دلیل امامت و بر حق بودن جواد است.
قاضی از شنیدن این برهان مبهوت می شود.
سپس موضوع را با خلیفه در میان می گذارد. چشمان معتصم برق می زند:
ـ این کار را به من واگذار.
همان شب، خلیفه برادرزاده اش را به حضور می طلبد؛ تا با هم شب لذّت بخشی را بگذرانند. زمانی که جعفر، جام می قطربل را سر می کشد، عمویش سم می پراکند و تارهای توطئه می تند.
از آن هنگام به بعد، جعفر به بهانه دیدن خواهرش ـ که همسر امام است ـ به منزل ابن الرّضا رفت و آمد می کند.
چشم ها از نیرنگ می درخشند. فرجامین پرتو انسانیّت در درون همسر حیله گر امام به خاموشی می گراید. گرگ های حسادت و آز در ژرفای درونش زوزه می کشند.
راز اشک های بلورین
جواد نشسته است و با یاران خود و یاران پدرش سخن می گوید.
مردی که دسیسه های فرمانروایان را می شناسد، می پرسد:
ـ ای فرزند رسول خدا! اگر پیک الهی (= ملک الموت) فرا رسد، ما به چه کسی پناه بریم؟
امام غمگنانه پاسخ می دهد:
ـ به پسرم علی. فرمان او، فرمان من است و سخن او، سخن من. فرمان برداری از او، فرمان بردن از من است.
لحظاتی چند، خاموش می ماند. سپس سرش را بالا آورده، می گوید:
ـ زمانی فرا خواهد رسید که حیران می شوی. آن زمان به مدینه برو.
مرد می پرسد:
ـ کدام مدینه؟
امام از یاد مدینه و شوق نیای محبوب و بزرگوارش به لرزه می افتد.
ـ مدینة الرّسول. مگر شهری دیگر نیز مدینه هست؟
مردی که تعداد امامان را در حدیثی از رسول گرامی حفظ دارد، می پرسد:
ـ و پس از علی، به چه کسی پناه بریم؟
ـ پسرش حسن. فرمان او فرمان پدرش و پیروی از وی پیروی از پدرش به شمار می آید. امام ساکت می شود مردی که صفوان نام دارد می پرسد:
ـ ای فرزند رسول خدا! پس از حسن، از چه کسی پیروی کنیم؟
به ناگاه اشک از چشمان امام جاری می شود. کسی راز گریه های آمیخته با واژگان را نمی داند. واژگانی که برگ های آینده پیچ در پیچ است.
ـ پس از حسن، پسرش. او قائم به حق است. او منتظر است.
ـ ای پسر پیامبر گرامی! چرا او را قائم می نامند؟
ـ زیرا او زمانی قیام می کند که مردم فراموشش کرده اند و بسیاری از کسانی که امامتش را پذیرفته بودند از اعتقاد خویش برگشته و عدول کرده اند.
ـ چرا او را منتظر می نامند؟
ـ زیرا او را غیبتی است طولانی. انسان های با اخلاص، چشم انتظار خروج وی هستند. تردیدگران انکار، و منکران ریشخند می کنند. کسانی که برای ظهورش زمان تعیین می کنند، دروغگویند. شتابگران قیامش نابود می شوند و تسلیم گران[فرمان الهی] رهایی می یابند.
امام دست بر دل خود گذارده، از سرد درد ناله می کند. مردی از اهل کوفه می پرسد:
ـ سرورم! از چه رنج می برید؟
امام به یاد دستمالی می افتد که بویی ناشناخته داشت؛ می گوید:
ـ از دلم.
سینی کشمش می طلبد. خود و برخی یارانش، دانه هایی از آن بر می گیرند. مرد کوفی احساس تشنگی می کند و آب می خواهد. امام، کنیزی را فرا می خواند:
ـ از نوشیدنی مخصوصم سیرابش کن!
کنیز با ظرفی مسین در دست، که نوعی آب انگور در آن است، وارد می شود. کوفی ظرف را می گیرد و آرام آرام از آن می نوشد. چون سیراب می شود، می گوید:
ـ از عسل شیرین تر است.
و ادامه می دهد:
ـ همین درونت را تباه ساخت.
امام با مهربانی پاسخ می دهد:
ـ این خرمایی است از نخلستان پیامبر که کنیز آن را در آب خیساند. پس از غذا آن را می نوشم.
مرد کوفی می گوید:
ـ کوفیان نوشیدنش را خوش نمی دارند.
امام می پرسد:
ـ پس نوشیدنی کوفیان چگونه است؟
ـ هسته را از خرما جدا می سازند و بر آن «قعوه» می افزایند.
ـ «قعوه» چیست؟
ـ «قعوه» همان «دازی» است.
ـ «دازی» دیگر چیست؟
ـ دانه ای است که از بصره می آورند. با خرما مخلوط می کنند؛ سپس آن دو را آن قدر می جوشانند تا مست کننده شود و بعد می نوشند.
ـ حرام است.
در کاخ خلافت، معتصم برخی از دولتمردان را می طلبد و از آنان می خواهد تا گواهی دهند که امام جواد برای انقلاب برنامه ریزی می کند. آن هایی که خویش را به ابلیس فروخته اند، نامه های جعلی می نگارند که در آن ها، امام مردم را دعوت به قیام کرده و به سرنگونی خلیفه شورانده است.
امام برای نماز عشا وضو می گیرد که در خانه به صدا می آید. سربازان معتصم از وی می خواهند هر چه زودتر نزد خلیفه حضور یابد.
معتصم با خشونت می گوید:
ـ می خواهی به مخالفت با من برخاسته، قیام کنی؟
ـ سوگند به خدا که چنین نیست.
ـ خیر. چنین کرده ای. کسانی هستند که شاهدند.
ـ آنان کیستند؟
ـ برخی از آن هایی که برایشان نامه نوشته ای.
گواهان دروغین می آیند، بسان مارهایی بیرون آمده از لانه های خویش. می گویند:
ـ آری. این نامه ـ ی دعوت به قیام ـ را از بعضی خدمتکارانت گرفته ایم.
امام، به چهره های رنگ پریده خیره می ماند. از پنجره باز به آسمان آبی می نگرد. ماه پنهان است و ستارگان طلوع کرده اند. دستان اجابت طلبش را به آسمان می گشاید:
ـ خداوندگارا! اگر بر من دروغ بسته اند، خود مجازاتشان کن.
کاخ می لرزد. آسمان، نیایش مظلوم را پاسخ مثبت داده، دعای امام را مستجاب می کند. اینک کاخ چنان ویران خواهد شد، که پیش از این قصر قارون شده بود.
خلیفه هراسان بانگ بر می دارد:
ـ توبه کردم! از خدایت بخواه تا زمین را آرام سازد.
امام به آسمان می نگرد؛ به جایی که فرمان همه چیز آن جاست:
ـ خداوندگارا! تو، دشمن من و خودت را می شناسی. کاخ را آرام ساز.
و بار دیگر زمین آرام می گیرد و آرامش به کاخ باز می گردد؛ امام از جای بر می خیزد.
نگاه های هراسان خلیفه، او را بدرقه می کنند.
پروانه ای سپید، در گردباد سرد
جعفر، دو جام پیاپی نوشیده است و جام سوم را در دست دارد، که عمویش می پرسد:
ـ از خواهرت پرسیدی که همسرش چه میوه ای دوست دارد؟
ـ آری.
ـ از چه میوه ای خوشش می آید.
ـ انگور رازقی.
ـ پس منتظر چه هستی؟
جعفر، جام را سر می کشد و می گوید:
ـ او نمی خواهد این کار را بکند. می گوید همان دستمال کافی نیست؟
ـ جواهر و زر برایش ببر و با زندگی در کاخ سخن بگو. بعد بگو می تواند با هر کدام از جوانان خاندان عباسی که مایل باشد، ازدواج کند.
ـ فردا به دیدارش می روم.
ـ نه فردا خیلی دیر است؛ همین امروز برو. فراموش مکن سبدی انگور با خودت ببری؛ یک سبد انگور رازقی و دو سبد زر؛ فهمیدی؟
ـ بله چنین خواهم کرد.
ـ امشب شام با هم می خوریم. با هم شب نشینی پر عیش و نوشی خواهیم داشت. کنیزکان گلرخ برایت آواز می خوانند و قیان رقّاصه برایت می رقصد.
جعفر در تخیل شب رؤیایی به خلسه فرو می رود.
جعفر در راه رفتن به خانه خواهرش تلوتلو می خورد. انگور و طلا و رشته های مروارید را برابر زن می گذارد. برق آز در چشمان زن می درخشد. به دنبال توجیهی برای کار خویش است. به یاد روزی می افتد که آن دخترک گندمگون وارد زندگی اش شد و گفت که همسر شویِ اوست. کینه های گذشته شعله ور شدند. گرچه آن گندمگون از بغداد صدها فرسنگ فاصله دارد، اما می داند دل شوهرش به یاد او، در آن جا می تپد. اگر چنین نیست، چرا غمگین است؟ چرا شوق بازگشت به مدینه را دارد؟ چرا شرکت در مجالسی را که در کاخ ها تشکیل می شود خوش نمی دارد؟
چشمان جعفر از بزه کاری می درخشد:
ـ انگور رازقی به همه چیز پایان می دهد. بار دیگر زندگی ات گوارا می شود. آه چه لذّت بخش است، زندگی در کاخ ها؛ کنیزکان، دخترکان، پسر بچگان، طلا و ابریشم!
زن، همچنان سر به زیر افکنده است. جعفر بر می خیزد. سکوت زن نشانگر رضایت اوست.
ساعتی از شب گذشته، زن سینی ای برابر همسر می گذارد که سه خوشه انگور در آن است. به همسرش و به دانه های انگور می نگرد، که گویی سرهای ماران است؛ مارهای بی دندان.
هنگامی که مرد دستش را برای برداشتن انگور به سوی ظرف می برد، زن نیرنگ باز، می خواهد فریاد بزند. مرد دو دانه انگور را می خورد. نگاهش به همسرش می افتد. رنگ از چهره زن پریده است. تاب نگاه های مرد را ندارد. هراسان می گریزد. جوان در می یابد که انگور مسموم است. بار دیگر دردهایی همانند هزاران خنجر. با تلخی بانگ بر می آورد:
ـ آه از دست تو ای نیرنگ باز. به زودی بینوایی و پریشانی بر تو فرود خواهد آمد. گریز سودی ندارد. برای همیشه، نفرین به دنبال توست.
زن خیانت پیشه به کاخ خلیفه پناهنده می شود. خلیفه ای که سپیده دم، مردی را به بهانه پرسیدن حال امام، روانه منزل وی می کند.
مرد به جوانی می نگرد که اینک با دردهایش تنها مانده است.پرسشی از درونش برانگیخته می شود:
«گردن کشان از این جوان پاک نهاد می هراسند؟ آیا جرم او، پاکی در روزگار آلودگی است؟ بخشندگی در زمانه تنگ چشمی است؟ زلالی، در روزگار تراکم مادیّات است؟ فرشتگی است، در زمانه ای که شیاطین در آن عربده می کشند؟ و پروانگی در روزگار زمهریر است؟»
جواد، از آنچه در درون مرد موج می زند، آگاه است. زمزمه کنان می گوید.
ـ ما، گروهی هستیم که هر گاه پروردگار، دنیا را برای هر کدام از ما نخواهد، به سوی او ره می سپاریم.
صبح شده؛ معتصم مهیّای سفر به سامرا است. مرد می گوید:
ـ او از دل درد می نالید.
معتصم رو به فرمانده ترک نژادش(اشناس) می کند و با هم به ترکی گفت و گو می کنند. اشناس، اسب خویش را با خشونت سوار می شود و به سوی وظیفه ای ننگین حرکت می کند.
ظهر هنگام، یکی از کاتبان کاخ، در خانه امام را می کوبد و از وی می خواهد به منزل او بیاید. امام پوزش خواهانه می گوید:
ـ تو می دانی من در مجالس شما حاضر نمی شوم.
کاتب ـ که از نقشه های خشونت بار و نیرنگ بازانه بی اطّلاع است ـ پاسخ می دهد:
ـ از شما می خواهم تا برای صرف غذا به منزل من بیایی، تا خانه ام، به یمن قدومت متبرّک شود. برخی آبرومندان نیز دوست دارند تو را ببینند.
پس از نماز ظهر، امام به منزل آن مرد می رود. مرد، استقبالی گرم از وی به عمل می آورد. هنگامی که امام به آرامی غذا می خورد، اشناس وارد می شود. با خویش شربت ترشی دارد. با خشونت می گوید:
ـ امیر المؤمنان خبر بیماری ات را شنید. این شربت ترش بالنگ را برایت فرستاد و گفت: «پیش از تو، احمد بن داود، سعید بن خضیب و دیگران نیز از آن نوشیدند.» خلیفه فرمان می دهد آن را با یخ بنوشی.
مرد، جامی از شربت خلیفه پر می کند. قطعه ای یخ در آن می افکند. امام جرعه ای از آن می نوشد، میزبان به میهمان می گوید:
ـ امیدوارم این شربت دردت را آرام کند.
و امام به پایان راه اشاره می کند:
ـ آری. این کار را خواهد کرد!
جواد، به زحمت برمی خیزد. مرد می پرسد:
ـ سرورم، کجا می روید؟
امام به حال مردی دل می سوزاند که تهمت ترور بر او خواهد بود و می گوید:
ـ از خانه ات بروم، برای تو بهتر است.
دردهای وحشتناکی در روده ها می پیچند و جوان به اسهال شدیدی دچار می شود پیکر ترد او، با سرعت شگفت انگیز رنجور و نحیف می شود. روحش زلال و زلال تر و چشمانش درخشان تر می گردد. لحظه کوچ فرا رسیده است.
به یاد پدرش می افتد. روزی که پدر می رفت و او شش ساله بود. اینک، او نیز با پسرش ـ که مدینه است ـ وداع می کند؛ پسری که شش ساله است. باصدایی ضعیف زمزمه می کند:
ـ خدا نگهدارت، پسرم.
فرمان می دهد شمشیری را که برایش خریده بیاورند، آن را می بوسد و بار دیگر پای می فشارد که آن را به دست پسرش برسانند. فروتنانه با خدایش نجوا می کند:
ـ الله؛ پرورش دهنده فرشتگان و روح
و پیامبران
و چیره بر هر که در آسمان ها و زمین است.
و آفریدگار هر چیز
شرّ دشمنانت را از او بازدار.
از میان پنجره باز به سوی آسمان، دو چشم درخشان از نور، به سوی جهان نور ره می سپارند.
در مدینه، پسری که پدرش پیش از این با او وداع کرده است، با هم سنّ و سالانش نشسته است؛ که ناگهان موجی از اندوه، وجودش را فرا می گیرد. احساس گنگ و ویرانگر یتیمی، پیکر شکننده او می لرزد و نورهای خیره کننده ای، ژرفای سبزش را روشن می کند.
حالتی ـ غیر قابل توصیف ـ او را با هستی پیوند می زند و آواهایی عمیق در وی طنین می افکند: الّله...الّله...الّله.
نمی تواند بیش از این تاب بیاورد. روح زلال ذوب می شود؛ به اشک و احساس تبدیل می شود. دو چشمش، چشمه اشک است. دوان دوان به منزل می شتابد. کسی حیران می پرسد:
ـ تو را چه شده فرزند پیغمبر؟
کودک با سوز و گداز یتیمان پاسخ می دهد:
ـ پدرم چشم از جهان فرو بسته است.
ـ از کجا می گویی؟
پسر فرجامین پیامبر، جواب می دهد:
ـ اندکی از شکوه خداوندی، بر من فرود آمد که دانستم پدرم از جهان رفته است.
روزها می گذرد و پیک های نامه رسان می آیند. پیک بغداد نیز می آید. جواد در گذشته و در قبرستان قریشیان، کنار جدّش، موسی بن جعفر به خاک سپرده شده است؛ و این شمشیر، هدیه اوست به پسرش علی!
کودک، شمشیر را می گیرد؛ شمشیری درخشان که گویی شعله وار، شراره می جهاند. چشمانش از اشک لبریز می شود. به فرمان خداوندی، بر می خیزد.
نویسنده: کمال السیّد
مترجم: حسین سیّدی