دستهای بخشنده
نویسنده : محدثه رضایی
بابا آن آقایی که می گفتی حتما کمکمان می کند ...؟
صدای دخترش پیچیدتوی گوشش، نشسته بود روی زانوی مادرش تند و تند پلک می زد ومادر ماهرانه موهای سیاه و بلندش را می بافت.
آره دخترم! می گویند مرد خیلی خوبی است، حتما با دست پر برمی گردم آن وقت هر چه که خواستی برایت می خرم.
وارد بازارچه شد. هیاهوی بازاریان توی گوشهایش پیچید. نگاهی به لباس ها و کفش های خاک آلودش انداخت. سر و وضعش درست شبیه بچه هایی شده بود که تازه از خاک بازی برگشته اند، درست مثل دخترش همیشه وقتی از سر کار برمی گشت از سر کوچه دخترش رامی دید که با سر و رویی خاک آلود با بچه های دیگر مشغول بازی است. دختر تا پدرش را می دید دست هایش را که پر از خاک بود خالی می کرد و داد می زد: بابا! بابا!
دختر را بغل می کرد و پیشانی کوچکش را می بوسید اما نگران بود نگران اینکه دخترش بگوید:
بابا! برای ناهارمان چه آوردی؟
-خرما! خرما! خرمای رسیده! خرمای عسلی!
با صدای کلفت مرد خرمافروش به خودش آمد. مرد جلو رفت. سرفه ای کرد و گفت: سلام،خسته نباشی!
خرمافروش یک جفت کفش پاره پوره و خاک آلود رو به روی سینی بزرگ و چوبی خرما می دید.
-خرما! خرما! خرمای شیرین! چقدر بدهم؟
این را گفت و سرش را بلند کرد. مرد را دید که موهای ژولیده اش را زیر دستار پشمی بیرون زده است. چهره اش ناآشنا بود.
خرما می خواهی؟
-نه، دنبال مرد بخشنده این شهر می گردم...
-هان! فهمیدم حسین بن علی! او الان در مسجد است. با نگاه ازخرمافروش تشکر کرد و به طرف مسجد به راه افتاد.
تکیه داده بود به ستون وسط مسجد و حسین بن علی را نگاه می کردکه داشت نماز می خواند. چقدر آرزو داشت او را ببیند و حالا اورا می دید و منتظر بود تا هر چه زودتر نمازش تمام شود.
با خودش فکر کرد چطور تقاضایش را بگوید، درست مثل بچه های خجالتی شده بود. نگاهش را در مسجد گردانید. مردم در گوشه وکنار مشغول نماز بودند و چند نفری هم دور هم جمع شده بودند وبا هم حرف می زدند.
حسین بن علی به سجده رفته بود. نگاهش را روی نقشهای گلیم زیرپایش دواند و شعرش را زیر لب زمزمه کرد و. شعر در مدح سخاوت وجود حسین بن علی بود.
شعر را قبل از اینکه به مدینه بیاید در مدح سخاوتمندترین مردمدینه سروده بود مردی که کمی آن طرف تر مشغول نماز بود.
-السلام علیکم و رحمه الله و برکاته مرد سریع از جا بلند شد ورفت جلو و سلام کرد.
حسین بن علی جواب سلامش را داد. مرد از شنیدن صدای مهربان اواحساس آرامش کرد، قلبش سبک شد و درد سینه اش آرام گرفت. باخیال راحت شعرش را برای حسین بن علی خواند.
حسین بن علی لبخندزنان سرش را به عنوان تحسین تکان می داد.
شعر که تمام شد.
حسین بن علی سرش را به طرف مرد قدبلندی که گوشه مسجد با چندنفر دیگر مشغول گفت و گو بود گردانید: قنبر! قنبر! قنبر از جابلند شد و به سوی آنها آمد: بله سرورم! -ای قنبر! آیا چیزی از مال حجازی به جا مانده است؟
قنبر نگاهی به مرد انداخت که با شوق به چهره حسین بن علی خیره شده بود گفت: بله مولایم! چهار هزار دینار! -آن را حاضر کن که مردی سزاوارتر از ما به مصرف آن آماده است.
چهره مرد از شادی گل انداخته بود، چهره رنگ پریده و منتظردخترش آمد جلوی چشمش. توی دلش گفت: دخترم! هر چه بخواهی برایت می خرم! هر چه بخواهی!
حسین بن علی داشت شعر می خواند، شعری درجواب مرد و برای معذرت خواهی از او.
مرد با دقت گوش می کرد. چشم هایش تر شده بود. روی زانوهایش یک لباس بود با یک کیسه کوچک که تویش چهار هزار دینار بود.
شعر که تمام شد صدای گریه او هم بلند شد. قنبر که کنار حسین بن علی نشسته بود با شگفتی به او خیره شد.
حسین بن علی با مهربانی نگاهش کرد و گفت: ای اعرابی! عطای مارا کم شمرده ای که گریه می کنی؟! مرد با آستین های گشاد لباسش اشک هایش را که از روی گونه هایش سر خورده بود و ریخته بود روی ریشهای بلندش پاک کرد و گفت: از برای این گریه می کنم که دستی با این همه جود و سخاوت چگونه زیر خاک خواهد رفت؟ این را گفت و دوباره گریه اش گرفت. کسانی که گوشه و کنار مسجد نشسته بودندبا تعجب به او نگاه می کردند.
منبع:
منتهی الآمال، ج 1، ص 252.