«همراه ترین بانو»
نشسته بود و می اندیشید. بیست و پنج سال گذشته بود. بیست و پنج سال هر شب، وقتی از نامردمی روزگار به تنگ می آمد و گاه با سر و رویی خونی به خانه بر می گشت، می دانست، چشمانی مشتاق انتظارش را می کشند، می دانست اگر همه تکذیبش می کنند، او حرف هایش را باور می کند. بعدها خودش می گفت: «خداوند هرگز همسر و همراه و مشاوری بهتر از او (خدیجه) به من ارزانی نداشت، چرا که در آن شرایط بحرانی که مردم به دعوت توحیدی من کفر می ورزیدند، او با شهامت و درایت به راه و رسم آسمانی من ایمان آورد، و آنگاه که آنان من را در رسالتم، دروغ گو می دانستند، او با اخلاص و درستی و راستی، من را در دعوتم گواهی داد و...»[1].
کم کسی نبود، او که تصدیقش می کرد، فقط همسرش نبود، تنها همسرِ خانه دارِ مردی ندار از مال دنیا نبود، او بزرگ بانوی قریش بود، کسی که از مال دنیا، مردان نامدار هم به گرد پایش نمی رسیدند، هوش تجاری اش زبانزدش کرده بود، معروف بود به «بانوی دوراندیش و خردمند» یا «بانوی عاقل»، می گویند هزاران شتر در دست کارکنانش بود که در اطراف کشورهایی مانند مصر، شام و حبشه به تجارت مشغول بودند. قبه ای از حریر سبز با طناب های ابریشمی بر بام خانه اش افراشته بود. که نمایانگر ثروت فراوانش بود و فقرا نیز از روی این علامت برای استعانت و کمک مراجعه می کردند؛ چهار صد غلام و کنیز که خدمات ارجاعی او را انجام می دادند[2].
از کتب آسمانی آگاهی داشت، شعر ها و دانش و معلوماتش زبانزد کوی و برزن بود، «اگر تمام نعمت های دنیا از آن من باشد، ملک و مملکت کسراها و پادشاهان را داشته باشم، در نظرم هیچ ارزش ندارد، زمانی که چشمم به چشمان تو نیافتد.» خودش این را سروده بود، در وصف همسرش، رسول خدا...
در نجابت حرف اول را می زد، حتی قبل از اسلام وی را «طاهره » و «مبارکه » می خواندند، این قدر که وقتی نا بخردان با سنگ و چوب دنبال رسول خدا می کردند، وقتی به خانه اش پناه می برد، خدیجه فریاد می زد: «خجالت نمی کشید به خانه من سنگ پرتاب می کنید؟» و آنان شرمنده فرار می کردند.
نشان دهنده جایگاه او در میان مردم، لقب «بانوی بانوان قریش» بود، که آن ها خودشان به وی داده بودند.
پرندة افکارش به آشیانه برگشت. نگاهی دیگر به او انداخت.
- ببین کجا آرمیده است؟ بر خاک خشک! او که تا دیروز بر کمتر از پر قویی نمی آسایید، اینک... حتی کفن... آه، خدایا...!
-پدر جان...!
صدای نازگلش بود... یادگار او... در آغوشش کشید.
-جانم عزیزِ پدر، نور چشمانم، فاطمه ام!
-مادرم گفت به شما بگویم، من از قبر در هراسم؛ از تو می خواهم مرا در لباسی که هنگام نزول وحی به تن داشتی، به خاک بسپاری، فقط با آن...
-وای خدیجه! تو از قبر در هراسی؟ من که به تو وعدة بهشت داده بودم! من که به تو گفته بودم ما در آن عالَم دنیا، همراه هم خواهیم بود؟
آه بانو، نکند، تو در خاک هم می خواهی به یاد من باشی؟ مثل آن زمان ها که وقتی لباس هایم را مرتب می کردی، آن ها را می بوییدی و با عشق می گفتی بوی بهشت می دهد، بوی تو را می دهد...
این لباس کهنه من برایت کم است، تو باید در آغوشی از سوسن و یاس به خواب روی، باید در تابوتی از عشق و احساس آرام گیری...
این چه صدایی است که می آید؟ انگار صدای بال فرشتگان است؟ جبرئیل امین است، حتماً به تسلی آمده...
-ای رسول الله! خداوند به تو سلام می رساند و می فرماید: «ایشان اموالش را در راه ما صرف کرد، ما سزاوارتریم که کفنش را به عهده بگیریم.» این لباس بهشتی را بر او بپوشان...
خدیجه! ای یاور و مونس دردها و تنهایی های پیامبر، ای هم درد غربت های رسول خدا، تو باید در کفنی بهشتی آرام می گرفتی، باید با دست های مبارک و پر عشق رسول خدا در آغوش خاک جای می گرفتی، تو تنها همسر رسول خدا بودی که. ..
هنگامی که زنان قریش تو را مورد ملامت و سرزنش قرار می دادند و می گفتند: «تو با این همه حشمت و شوکت با یتیم عبدالله که جوانی فقیر است، تن به ازدواج می دهی. چه ننگ بزرگی!» و با چه قدرتی که تماماً از سر معرفت بود به آنان گفتی:«ای زنان! شنیده ام شوهران شما [و خودتان] در مورد ازدواج من با محمد خرده گرفته اید و عیب جویی می کنید، من از خود شما می پرسم، آیا در میان شما، فردی مانند «محمد» وجود دارد؟ آیا در شام و مکه و اطراف آن شخصیتی به سان ایشان در فضائل و اخلاق نیک سراغ دارید؟ من به خاطر این ویژگی ها با او ازدواج کردم و چیزهایی از او دیده ام که بسیار عالی است.»[3]
ای بانوی عشق! راستی بگو چه نیرویی در وجودت بود که روزهای متمادی در آن مسیر سخت، زیر آفتاب سوزان، با پای پیاده، روانه غار «حرا» می شدی که به همسرت، پیامبر خدا، آب و غذا برسانی؟
تو اول زن مسلمان بودی، نه تنها پیشتازترین زن در گرایش به اسلام، ایمان، نماز و پرستش خدا، بلکه نخستین بانویی که دست بیعت به پیامبر دادی.
عبدالله بن مسعود آورده است که روزی من به همراه گروهی از بستگانم به مکه رفته بودیم، پس از زیارت کعبه دیدیم مردی بزرگ وارد مسجدالحرام شد، در حالی که طرف راست او نوجوانی پرشکوه و پشت سرش بانویی باوقار بود، آنان تا نزدیک «حجر الا سود» رفتند، سپس آن مرد بزرگوار با نهایت ادب دستی بر آن سنگ کشید و آن دو همراهش نیز، همین کار را تکرار کردند، بعد از آن هر سه نفر به طواف خانه خدا پرداخته و هفت بار طواف کردند، پس از طواف کنار «حجر اسماعیل» آمدند و به نماز جماعت ایستادند، من که تا آن روز چنین نماز و نیایشی ندیده بودم، در فکر رفتم و به عباس گفتم: این چه دینی و آیینی است!؟ انگار دین تازه ای در مکه ظاهر شده و ما بی خبریم!؟
عباس گفت: «بله، دین تازه ای است! محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرزند عبدالله و برادرزادة ارجمند من است و آن نوجوان هم علی علیه السلام برادرزادة دیگرم، پسر ابوطالب است و آن زن نیز خدیجه صلی الله علیه و آله و سلم بانوی خردمند و کمال جوی حجاز و همسر محمد صلی الله علیه و آله و سلم است.»
پرسیدم «آیا مردم هم به دین و آیین او آمده اند!؟»
جواب داد: «به خدا سوگند! که از کران تا کران این زمین پهناور، جز این سه تن انسان توحیدگرا، کس دیگری را بر این دین نمی شناسم.»[4]
بانوی آیینه ها! تو مادر کیستی؟ چه کسی را به این جهان آورده ای؟ برتر از فاطمه هم مگر بنی بشری پا به عرصه گیتی نهاده است؟ راستی قابله ات که بود؟ شنیده ام که زنان قریش برای زایمان به کمکت نیامده اند؟
مادر «سیده نساءالعالمین»، در نهادت چه چیزی نمایانگر بود که خداوند زنان بهشتی را برای امر زایمان به یاری ات فرستاد؟ خودم شنیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «بهترین زنان بهشت اینانند، خدیجه دختر خویلد، فاطمه دختر محمد و مریم دختر عمران و آسیه دختر مزاحم، همسر فرعون».[5]
ای فراسوی مرزهای زمان و مکان! وقتی قرآن این کلام آسمانی، بر تار و پود وجودم آرام می نشیند، آن جا هم به یادت هستم، آنجا که خداوند بزرگ در مقام بیان نعمت های خود به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید: )وَ وَجَدَکَ عَائِلَاَ فَأَغنی)؛ خداوند تو را فقیر یافت و بی نیاز نمود.»[6] مراد از «بی نیاز ساختن پیامبر» مال و بخشش تو بود، که همه را در طبق اخلاص گذاشتی تا آن حضرت هر گونه که می خواهد، آن اموال را در راه خدا به مصرف برساند، به گونه ای که پیامبر که فقیر بود، بی نیاز شد. از کجا می گوید: منظور از فأغنی اموال حضرت خدیجه علیهم السلامبود.
بانوی فرشتگان! ای مهربان! چه کردی با دل و جان رسول خدا که تا سال ها پس از رفتنت وقتی از تو یادی می شد، اشک، مهمان چشمان پاک محمد امین می شد؟ چه مهری، چه صفایی...!
او بارها به یادت گریه کرد، گریه ای از سر فراق.
از عایشه نقل است، روزی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در نزد چند از نفر از همسران خود بودند، ناگاه سخنی از خدیجه به میان آمد، پیامبر آن چنان پراحساس شدند، که قطره های اشک از چشمانشان سرازیر گشت.
در این وقت رشک و حسد مرا گرفت و به آن حضرت گفتم: «چرا گریه می کنی؟ آیا برای یک پیرزن گندمگون از فرزندان اسد، باید گریه کرد؟ خدیجه پیرزنی بیش نبود، در صورتی که خداوند بهتر از او بهره تو کرده است!»
عایشه گوید؛ در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم -که این سخن مرا شنید ـ چنان غضبناک شدند، به حدی که از شدت غضب، موهای جلوی سر آن حضرت حرکت کرد، آنگاه فرمودند: «به خدا سوگند، خداوند بهتر از او زنی به من نداده، او بود که به من ایمان آورد، هنگامی که مردم کفر ورزیدند، او بود که مرا تصدیق کرد و مردم مرا تکذیب نموده (و دروغ گویم خواندند)، و او بود که در مال خود با من مواسات کرد (و مرا بر خود مقدم داشت) در وقتی که مردم محرومم کردند، و از او بود که خداوند فرزندانی روزی من کرد و از زنان دیگر نسبت به فرزند محرومم ساخت. [7]
ای بانوی دل رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم! می دانی که هر وقت پیامبر گوسفندی را ذبح می کرد، می فرمود: «گوشت های آن را برای دوستان خدیجه بفرستید و چون برای پیغمبر هدیه ای می آوردند، می فرمود: برای فلان بانویی ببرید که از دوستان خدیجه بوده است. من دوستان خدیجه را دوست دارم.»[8]
در روز فتح مکه، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مسیر حرکت را به گونه ای تنظیم کرد که از کنار مزار تو، ای خدیجه عبور نماید.
در صفحه صفحه های تاریخ، بزرگان زیادی برایت گفته اند و به یادت سروده اند، هشام بن محمّد کلبی، عالم مشهور به فضل و علم، یکی از اصحاب امام صادق علیه السلام می گوید: رسول خدا، خدیجه را دوست داشت و به او احترام می گذاشت و در بعضی کارها با او مشورت می کرد. او وزیر صدق و راستی بود و نخستین زنی است که به پیامبر(ص) ایمان آورد و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تا وقتی که خدیجه زنده بود، هرگز همسر دیگری برنگزید. تمام فرزندانش به جز ابراهیم از خدیجه بودند.»
ای همراه ترین بانو! تاریخ در مقابل عظمتت سر فرود می آورد و در برابر وفا و فداکاریت متواضعانه می ایستد، این دستِ نیاز ما و این هم دستان مهربان تو، یا امّ المؤمنین، خدیجه کبری، دست ما را هم بگیر...!
----------------------------------------
*. کارشناسی ارشد زمین شناسی
[1]. الافصاح فی امامة امیرالمؤمنین، ص217؛ شرح منهاج الکرامه فی معرفة الامام، ص 445.
[2]. الوقایع و الحوادث، ص13؛ بحارالانوار، ج17، ص309 و ج16، ص22.
[3]. بحارالانوار،ج16،ص81 و ج103،ص374.
[4]. شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 226.
[5]. اسدالغابه، ج5، ص437؛ استیعاب، ج4، ص1821.
[6]. سوره ضحی، آیه 8.
[7]. بحارالانوار، ج 16، ص 8. اسد الغابة ج 5 ص 438.
[8]. ریاحین الشریعه، ج 2، ص 206.
نویسنده : زینب عشقی