کبوتر بام حرم امام حسین بودیم...
... حقیقتا اصلا فکر نمی کردیم که با اوضاعی که در عراق پیش آمده بود، بتوانیم راهی کربلا بشویم. ولی از آنجایی که آقا سیّدالشهدا واقعا عنایت خاصی داشتند و ظاهرا رأی حضرت بر این قرار گرفته بود که ما شب اربعین را مهمان حضرت باشیم؛ لذا قصد سفر کردیم .
روز یکشنبه ی هفته ای که مصادف با اربعین بود، یکی از دوستان زنگ زد و گفت: «که اگر بشود اربعین برویم کربلا، تو می آئی؟» حقیقتش من با نا امیدی گفتم آره؛ چون فکر نمی کردم جور بشود، گفت: «خوب! پس، من فردا ظهر تماس می گیرم و می آیم دنبالت...» من هم خیلی جدی نگرفتم؛ لذا صبح حرکت به خانواده ام هم چیزی نگفتم! چون فکر نمی کردم اصلا برنامه ی سفر، عملی بشود! ساعت 9 زنگ زد که: «ساعت 5/12 می آئیم دنبالت که راهی بشویم.» من هم گفتم ، این بنده ی خدا هم خُل شده طفلک! یعنی تا این حد باورم نمی شد که سفر جور بشود... ساعت 5/12 زنگ زد که: «ما دیگر نمی آئیم بالا، شما بیا پائین که برویم!»
با خودم گفتم بعید است که سفر جور بشود؛ همین که ما تا مرز با اینها برویم و برگردیم، برای خودش عنایتی است! دیدم با یک پژو آمده اند خودشان 5 نفرند! گفتم: «آقا! اینجوری که مشکل است!» گفتند: «نه حاج آقا! جایمان را عوض می کنیم که خیلی سخت نگذرد!»
چشم به هم زدیم دیدیم لب مرز عراق هستیم!
از یکی از رفقای لب مرز پرسیدیم: «چطوره اگر با ماشین خودمان برویم؟» گفت: «یک خورده خطرناکه؛ من اصلا توصیه می کنم شما خودتون هم نرین! حالا می خواین برین خودتون می دونین من صلاح می دونم شما اصلا نرین!» گفتیم: «حالا که ما تا اینجا اومدیم، بخواهیم بریم با ماشین خودمون می ریم!»
به هر حال با همان ماشین پژوی پلاک تهران از مرز خارج شدیم! حدود ساعتهای 30/7 بود و نزدیکیهای ساعت 30/10 رسیدیم به هشت کیلومتری کربلا. فقط یکجا بود که نیروهای آمریکایی جلوی ما را گرفتند و ماشین را می خواستند تفتیش کنند. رفقای ما از عنایات امام حسین، چنان روحیه ای داشتند وچنان اشتیاق زیارت کربلا اینها را سرمست کرده بود که بی هراس از نیروهای آمریکایی، حتّی با آنها شوخی هم می کردند؛ از ماشین پیاده شدند و به آنها گفتند بیائید با هم عکس بگیریم! آنها هم گیج شده بودند که خدایا اینها چی دارند می گویند؟! از کجا آمده اند؟ چی می خواهند؟ فقط همین یکجا جلوی ما را گرفتند که ما به این راحتی رد شدیم.
به خود سیّد الشهدا قسم! در طول این سفر، حتّی جایی را که ما باید ماشین را پارک کنیم، از قبل امام حسین تعیین کرده بود. به هشت کیلومتری کربلا که رسیدیم، دیدیم تمام شیعیان عراق هجوم آورده اند به سمت کربلا؛ ازدحام عجیب از جمعیت و ماشین بود و اصلا راه نبود برویم. به رفقا گفتیم که اگر می شد با یکی از این اعراب صحبت می کردیم و ماشین را خانه ی یکی از همینها می گذاشتیم خیلی خوب می شد؛ چون در خیابان که نمی شد آن را گذاشت؛ ماشین پلاک تهران بود و ممکن بود خطر داشته باشد. در همین حرفها بودیم که دیدیم یک جوان 4-23 ساله آمد کنار شیشه ی ماشین و با فارسی و عربی شکسته گفت: ایرانی؟ ایرانی؟ گفتیم: بله! به ما حالی کرد جلوتر نمی توانید بروید، راه نیست و مشکل است پیاده بروید خیلی راحت ترید اگر بیایید وماشین را در خانه ی ما بگذارید؛ بعد معطل نشد که ما قبول کنیم یا نه؛ رفت جلوی ماشین ومردم را رد کرد و به ما اشاره کرد که دور بزنید وما هم ناخودآگاه دور زدیم و رفتیم داخل آن خانه. بعضی از قسمت های این صحنه را که رفقا فیلمبرداری کرده اند، در همان ایام در تلویزیون پخش شد.
وقتی وارد آن خانه شدیم، این جمعیت عزادار سیّد الشهدا - نمی دانم به چه دلیل - داخل خانه ریختند و دور ما حلقه زدند و شروع کردند به سینه زنی!
حسین! حسین! ابد واللّه ماننسی حسینا...
صاحب آن خانه - که بعدا فهمیدیم پدر همان جوان است - ما را راهنمایی کرد؛ شیخ دل سوخته ای از شیوخ عرب بود ومتمکّن؛ خانه اش شاید دو هزار متر بود و انواع ماشین های آنچنانی در آن. این مرد خودش آمد لای جمعیت و دستهای یکی یکی ما را گرفت و به ما گفت: «اینها حالا حالاها قرار است سینه بزنند؛ شما از راه آمده اید وخسته اید.» ما را به محل پذیرایی خانه برد...
امام حسین با ما چه کرد؟! فقط به همین مقدار کفایت می کند که نقل کنم: در این گیر ودار بمباران و قطع برق و عدم دسترسی به وسایل خنک کننده و... چند نفری آمده بودند بالای سر ما و یکی یکی ما را باد می زدند! هر چه التماس می کردیم این زحمت ها را بخود ندهند، می گفتند: «افتخار می کنیم! شما زوّار امام حسینید!» خلاصه همه جوری ما را پذیرایی کردند... بعد که غروب به حرم، مشرّف شدیم آقای انسانی و دیگر رفقا را در صحن مطهّر ابی عبداللّه (ع) دیدیم.
بعضی از دوستان کربلایی ما - که ساکن ایران بودند - بعد از بیست و چند سال از فرصت پیش آمده استفاده کرده و به کربلا مشرّف شده بودند؛ ظاهرا اداره ی امور حرم سیّدالشهدا وحضرت ابوالفضل به دست اینها افتاده بود؛ ما این رفقا را دیدیم؛ آنها گفتند: خوب، حالا که شب اربعین آمدید کربلا، ما شما را می بریم یه جای خوب!... گفتیم کجا؟! خلاصه ما را بردند بالای بام حرم حضرت ابی عبداللّه (ع) ما شب اربعین را - جای شما خالی - نایب الزیاره بودیم و زیارت سیّد الشهدا را انجام دادیم؛ بعدها گروه تلویزیونی که عازم کربلا شده بود، جای ما را دیدند، گفتند خوب است ما پخش زنده و مستقیم فردایمان (اربعین) را از اینجا انجام دهیم؛ و چنان شد که همه از تلویزیون دیدید.
خیلی عجیب بود! امام حسین (ع) چنان در این سفر از ما پذیرایی نمود - من از این تعبیر خیلی لذت می برم که بگویم - روزی که از سفر برگشتیم، جوانی 18-17 ساله از من پرسید: «شما سفر چندمت بود؟» گفتم: «چند سفری رفته ام!» گفت: «این سفر با سفر دیگرت، فرقی داشت؟» من فکر کردم چه جوری توصیف کنم که این جوان، خوب متوجه شود من هم عمق موضوع را بیان کرده باشم، گفتم: «ما هر دفعه که به کربلا می رفتیم، زهرا (ع) مثل مادری مهربان دستمان را می گرفت مثل بچّه ای که تاتی تاتی می برندش، ما را می برد وراهنمایی می کرد؛ امّا در این سفر، مادرمان ما را بغل کرد و چادرش را هم روی ما کشید! همان جور که یک مادر، بچّه اش را به بغل می گیرد ومی برد، ما اینجوری کربلا رفتیم! خدا می داند امام حسین چه کرد از لحاظ عنایات و کرامات با ما... خدا می داند!»
ما کاظمین و سامرا هم رفتیم و بر گشتیم، دوستان تعجب کردند، گفتند: «چه جوری رفتید؟! ما که عربیم و زبان بلدیم همه جا را هم بخوبی می شناسیم واصلا کارمان این است، اصلا جرأت نکردیم سامرا برویم!» واقعیتش این بود که ما در قالب یک گروه دوازده نفره به سامرا و کاظمین رفتیم. ما 7 نفر بودیم و 5 نفر همراه ما که قرار شد اگر سؤالی و پرسشی شد، ما صحبتی نکنیم آنها خودشان پاسخگو باشند. ساعت هفت صبح راه افتادیم و ساعت ده شب هم دوباره کربلا بودیم. وقتی کربلا رسیدیم، گفتند: «مع السلام! مع السلام؛ خداحافظ شما!». انگار مأمور بودند ما را ببرند و سالم برگردانند! خیلی عجیب بود، هر چه بگویم از آن عجیب تر بود!
هر بار که کربلا مشرّف می شدم، پر از عنایت آقا بود؛ امّا این دو سفر اخیر واقعا عنایات، جلوه ی دیگری داشت. در این سفر - قبل از سفر آخری که مشرف شده بودم - آقا عنایت خاصی به ما داشتند؛ بعدا فهمیدم آن جا که محل سکونت ما بوده، قبلا محل خیمه ی حضرت رباب (ع) بوده! این قدر به ما عنایت داشتند! با وجود الطاف عظیمه ای که قبلا از آقا دیده بودم، سفر آخری آنقدر عجیب بود و برایم گوارا و شیرین، که واقعا در لفظ نمی گنجد آن را وصف کنم؛ با این که ظاهرا می توانم خوب حرف بزنم... فقط می توانم بگویم: «کربلا، کربلاست!»
یک مصاحبه ی تلویزیونی داشتم، که در دهه ی محرم پخش شد؛ سؤال این بود که: «وقتی که از کربلا برگشتید، حسّ تان چه بود؟!» من در آنجا گفتم که: اینقدر فهمیدم که از آن امام حسین که می شناختم تا این امام حسین که باید بشناسم، به اندازه ی یک امام حسین فاصله است!» حالا هم حرف من همین است که از آن کربلایی که دارم وصف آن می کنم، تا آن کربلایی که مزه ی وصل آن را چشیدیم، به اندازه ی یک کربلا فاصله است! نمی شود آن را وصف کرد...
متن این خاطره - به جهت حفظ حال وهوای آن - به شیوه ی روایی و با حداقل جرح وتعدیل یا ویرایش، درج می شود