نشان امامت
شیعیان، بر اساس یک سنت همیشگی به هنگام آغاز دوران امامت هر یک از امامان(ع) در پی یافتن نشانه ها و دلایلی بر می آمدند که با آنها امر امامت امام جدید برایشان مسلم شود. با آغاز امامت امام عصر(ع)
نیز این اتفاق افتاد و گروههای مختلفی از شیعیان در صدد برآمدند که با یافتن نشانه هایی نسبت به امامت امام مهدی(ع) به یقین برسند.
آنچه در پی خواهد آمد دو حکایت در این زمینه است که از کتاب کمال الدین شیخ صدوق (ره) نقل شده است.
ابوالأدیان می گوید:
من خدمتکار امام حسن [عسکری](ع) بودم و نامه های او را به شهرها می بردم و در آن بیماری که منجر به فوت او شد نامه هایی نوشت و فرمود آنها را به مدائن برسان. چهارده روز اینجا نخواهی بود و روز پانزدهم
وارد سامرّاء خواهی شد و از سرای من صدای واویلا می شنوی و مرا در مغتسل می یابی. ابوالأدیان گوید: ای آقای من! چون این امر واقع شود امام و جانشین شما که خواهد بود؟ فرمود: هر کس پاسخ نامه های
مرا از تو مطالبه کرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: دیگرچه؟ فرمود: کسی که بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: دیگرچه؟ فرمود: کسی که خبر دهد در آن همیان چیست همو قائم
پس از من خواهد بود. و هیبت او مانع شد که از او بپرسم در آن همیان چیست؟
نامه ها را به مدائن بردم و جواب آنها را گرفتم و همانگونه که فرموده بود روز پانزدهم به سامرّاء درآمدم و به ناگاه صدای واویلا از سرای او شنیدم و او را بر مغتسل یافتم و برادرش جعفربن علی را بر در سرا دیدم و
شیعیان را بر در خانه اش دیدم که وی را به مرگ برادر تسلیت و بر امامت تبریک می گویند. با خود گفتم: اگر این امام است که امامت باطل خواهد بود؛ زیرا می دانستم که او شراب می نوشد و در کاخ قمار می کند و
تار می زند، پیش رفتم و تبریک و تسلیت گفتم و از من چیزی نپرسید، آنگاه عقید بیرون آمد و گفت: ای آقای من! برادرت کفن شده است برخیز و بر وی نمازگزار! جعفربن علی داخل شد و بعضی از شیعیان که
سمّان و حسن بن علی - که معتصم او را کشت و به سلمه معروف بود - در اطراف وی بودند.
چون به سرا درآمدیم حسن بن علی را کفن شده بر تابوت دیدم و جعفربن علی پیش رفت تا بر برادرش نماز گزارد و چون خواست تکبیر گوید کودکی گندم گون با گیسوانی مجعد و دندانهایی که بین آنها فاصله بود،
بیرون آمد و ردای جعفربن علی را گرفت و گفت: ای عمو! عقب برو که من به نمازگزاردن بر پدرم سزاوارترم. و جعفر با چهره ای رنگ پریده و زرد عقب رفت.
آن کودک پیش آمد و بر او نماز گزارد و آن حضرت کنار آرامگاه پدرش به خاک سپرده شد. سپس گفت: ای بصری! جواب نامه هایی را که همراه توست بیاور، و آنها را به او دادم و با خود گفتم این دو نشانه، باقی
می ماند همیان. آنگاه نزد جعفربن علی رفتم در حالی که او آه می کشید. حاجز وشّاء به او گفت: ای آقای من! آن کودک کیست تا بر او اقامة حجت کنیم. گفت: به خدا سوگند هرگز او را ندیده ام و او را نمی شناسم.
ما نشسته بودیم که گروهی از اهل قم آمدند و از حسن بن علی(ع) پرسش کردند و فهمیدند که او در گذشته است و گفتند: به چه کسی تسلیت بگوییم؟ و مردم به جعفر بن علی اشاره کردند، آنها بر او سلام
کردند و به او تبریک و تسلیت گفتند و گفتند: همراه ما نامه ها و اموالی است، بگو نامه ها از کیست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالی که جامه های خود را تکان می داد برخاست و گفت: آیا از ما علم غیب
می خواهید.
راوی گوید: خادم از خانه بیرون آمد و گفت: نامه های فلانی و فلانی همراه شماست و همیانی که درون آن هزار دینار است که نقش ده دینار آن محو شده است. آنها نامه ها و اموال را به او دادند و گفتند: آنکه تو را
برای گرفتن اینها فرستاده همو امام است. جعفربن علی نزد معتمد عباسی رفت و ماجرای آن کودک را گزارش داد. معتمد کارگزاران خود را فرستاد و صقیل جاریه را گرفتند و از وی مطالبة آن کودک کردند، صقیل منکر
او شد و مدعی شد که باردار است تا به این وسیله کودک را از نظر آنها مخفی سازد و وی را به ابن الشوارب قاضی سپردند و مرگ ناگهانی عبیدالله بن یحیی بن خاقان و شورش صاحب زنج در بصره پیش آمد و از
این رو از آن کنیز غافل شدند و او از دست آنها گریخت و الحمدلله رب العالمین.
• • • • • • • • •
علی بن سنان موصلی گوید:
چون آقای ما ابومحمد حسن بن علی(ع) درگذشت، از قم و بلاد کوهستان نمایندگانی که معمولا وجوه و اموال را می آوردند درآمدند و خبر از درگذشت امام حسن(ع) نداشتند و چون به سامرّاء رسیدند از امام حسن(ع) پرسش کردند، به آنها گفتند که وفات کرده است، گفتند: وارث او کیست؟ گفتند: برادرش جعفربن علی، آنگاه از او پرسش کردند، گفتند که او برای تفریح بیرون رفته و سوار زورقی شده است شراب می نوشد و همراه او خوانندگانی هم هستند، آنها با یکدیگر مشورت کردند و گفتند: اینها از اوصاف امام نیست، و بعضی از آنها می گفتند: بازگردیم و این اموال را به صاحبانش برگردانیم.
ابوالعباس محمد بن جعفر حمیری قمی گفت: بمانید تا این مرد بازگردد و او را به درستی بیازماییم. راوی می گوید: چون بازگشت به حضور وی رفتند و بر او سلام کردند و گفتند: ای آقای ما! ما از اهل قم هستیم و گروهی از شیعیان و دیگران همراه ما هستند و ما نزد آقای خود ابومحمد حسن بن علی اموالی را می آوردیم، گفت: آن اموال کجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به نزد من آورید، گفتند: این اموال داستان جالبی دارد، گفت: آن داستان چیست؟ گفتند: این اموال از عموم شیعه یک دینار و دو دینار گردآوری می شود. سپس همه را در کیسه ای می ریزند و بر آن مهر می کنند و چون این اموال نزد آقای خود ابومحمد می آوردیم می فرمود: همة آن چند دینار است و چند دینار از آن که و چند دینار آن از آن چه کسی است و نام همة آنها را می گفت و نقش مهرها را هم می فرمود، جعفر گفت: دروغ می گویید. شما به برادرم چیزی را نسبت می دهید که انجام نمی داد، این علم غیب است و کسی جز خدا آن را نمی داند.راوی گوید: چون آنها کلام جعفر را شنیدند و به یکدیگر نگریستند و جعفر گفت: آن مال را نزد من بیاورید، گفتند: ما مردمی اجیر و وکیل صاحبان این مال هستیم و آن را تسلیم نمی کنیم مگر به همان علامتی که از آقای خود حسن بن علی می دانیم. اگر تو امامی بر ما روشن کن و الا آن را به صاحبانش بر می گردانیم تا هر کاری که صلاح می دانند بکنند.
راوی می گوید: جعفر به نزد خلیفه - که در آن روز در سامراء بود - رفت و علیه آنها دشمنی کرد و خلیفه آنها را احضار کرد و گفت: آن مال را به جعفر تسلیم کنید، گفتند: خدا امیرالمؤمنین را به صلاح آورد، ما گروهی اجیر و وکیل این اموال هستیم و آنها سپرده مردمانی است و به ما گفته اند که آن را جز با علامت و دلالت به کسی ندهیم و با ابومحمد حسن بن علی(ع) نیز همین عادت جاری بود.
خلیفه گفت: چه علامتی با ابومحمد داشتید؟ گفتند: دینارها و صاحبانش و مقدار آن را گزارش می کرد، و چون چنین می کرد آنها را تسلیم وی می کردیم، ما مکرر به نزد او می آمدیم و این علامت و دلالت ما بود و اکنون او درگذشته است، اگر این مرد صاحب الامر است بایستی همان کاری را که برادرش انجام می داد انجام دهد و الا آن اموال را به صاحبانش بر می گردانیم.
و جعفر گفت: ای امیرالمؤمنین! اینان مردمی دروغگو هستند و بر برادرم دروغ می بندند و این علم غیب است. خلیفه گفت: اینها فرستاده و مأمورند و ما علی الرسول إلّا البلاغ. جعفر مبهوت شد و نتوانست
پاسخی دهد و آنها گفتند: امیرالمؤمنین بر ما منت نهد و کسی را به بدرقه ما بفرستد تا از این شهر به در رویم. چون از شهر بیرون آمدند، غلامی نیکومنظر که گویا خادمی بود به طرف آنها آمد و ندا می کرد ای
فلان بن فلان! ای فلان بن فلان! مولای خود را اجابت کنید، گوید: گفتند که آیا تو مولای ما هستی؟ گفت: معاذالله! من بندة مولای شما هستم، نزد او بیایید، گویند: ما به همراه او رفتیم تا آنکه بر سرای مولایمان
حسن بن علی(ع) وارد شدیم و به ناگاهی فرزندش، آقای ما، قائم(ع) را دیدم که بر تختی نشسته بود و مانند پارة ماه می درخشید و جامه ای سبز در بر داشت.
بر او سلام کردیم و پاسخ ما را داد، سپس فرمود: همة مال چند دینار است و چند دینار از فلانی و چند دینار از فلانی و بدین سیاق همه اموال را توصیف کرد. سپس به وصف لباسها و اثاثیه و چهارپایان ما پرداخت و
ما برای خدای تعالی به سجده افتادیم که امام ما را به ما معرفی فرمود و بر آستانة وی بوسه زدیم و هر سؤالی که خواستیم از او پرسیدیم و او جواب داد، آنگاه اموال را نزد او نهادیم و قائم (ع) فرمود که بعد از این
مالی را به سامراء نبریم و فردی را در بغداد نصب می کند که اموال را دریافت کند و توقیعات از نزد او خارج شود، گوید: از نزد او بیرون آمدیم و به ابوالعباس محمد بن جعفر قمی حمیری مقداری حنوط و کفن داد و به او
فرمود: خداوند تو را در مصیبت خودت اجر دهد. راوی می گوید: ابوالعباس به گردنة همدان نرسیده درگذشت و بعد از آن اموال را به بغداد و به نزد وکلاء منصوب او می بردیم و توقیعات نیز از نزد آنها خارج می گردید.
شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، ترجمه منصور پهلوان، ج2، ص223 - 230.