امتحانی پیروزمند

برچسپ ها: پیروز مند ، امتحانی

Print Friendly and PDF

امتحانی پیروزمند

محمدسعید میرزایی

اینک ابراهیم اندیشناک است. اندیشناکِ امتحانی هولناک، که خداوند در پیش رویش نهاده است. هاجر خاموش است و اسماعیل رویاهای کودکانه اش را خواب می بیند؛ امّا ابراهیم، اندیشناک است. صبحدمان باید دستِ اسماعیل را بگیرد و خانه را ترک کند.

خدایا! اگر در آخرین لحظه دستم لرزید و مهر فرزند، مرا از تو غافل کرد، چه کنم؟ آن وقت، سیاهروی ابد خواهم شد. خدایا! به من قدرت بده تا نفس خود را و آن چه را دوست دارم، در راه تو و فرمان تو، فدا کنم!

ابراهیم هم چنان به پیش می رفت. آسمان نیز خاموش بود، گویی به صدای قدم های ابراهیم و نفس های اسماعیل گوش سپرده بود؛ امّا دل اسماعیل انگار از دل پدر، آرام تر بود، شاید ندایی در دل او، او را آرام می کرد. آهسته با چشم های خود، پدرش را لبخند می زد.

ابراهیم! این فرزند توست. این ثمره تلاش های تو و هاجر است. اگر او کشته شود، شما تا ابد اندوهگین خواهید بود!

این ندای ابلیس بود که به وسوسه، در جان ابراهیم خوانده می شد؛ امّا دل ابراهیم ـ پدر ایمان ـ قوی تر از آن بود که با این وسوسه ها به لرزه بیفتد.

ابراهیم هم چنان به پیش می رود. آسمان خاموش است و تمام کائنات، نگران قدم های او هستند. امروز خداوند بر ملائکه اش آشکار خواهد کرد راز إِنّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ را و راز بار امانتی که بر دوش آدم نهاد، باری که آسمان ها و زمین توان حملش را نداشتند... . و امروز باید ابراهیم، از امتحان بزرگ خداوند، سربلند بیرون بیاید تا خداوند به آفرینش خویش مباهات کند و این روز را عید قرار دهد.

قربانی یادگار عشق

امیر مرزبان

میهمان آمده ای، میهمان کرامت دست های میزبان و لطف و سخاوت جاری و آسمانی او هستی، خانه، خانه عشق است و صاحب خانه، خود عشق، عشقی به گستره تاریخ و تاریخ، ابدیتی به اندازه حضور.

حضور، یعنی تداوم هیچ شدن، تداوم ایثار، از خود گذشتن. به میهمانی این خانه که می آیی باید چشم هایت را چراغان حضور کنی، باید منتظر باشی، باید از خود بگذری و از هر چه داری، با دو پاره احرام بر تن، و آنی شوی که نبوده ای، که نیستی.

مگر می توانی آن جا کسی باشی؟ پیش دریایی از حضور، پیش اقیانوسی از من های فراموش شده، پیش آن همه خنده و گریه... ؟ تازه اول عشق است، چشم هایت را که باز کنی، چیزی جز دریایی مشتاقِ یکی شدن که نه حتی! محتاج هیچ شدن از خود و همه او شدن نمی بینی، و تازه از دریا که بگذری، اول طلب است.

... چیز غریبی است! همه آمده اند تا تکرار کنند حُرمت این سوره زیبای صبوری را، این انفجار خلود، و این ازدحام توکل راه. چه زیباست آن گاه که فرشتگان فدیه می آورند! و چه زیباست آن گاه که خدا قبول می کند از تو و می خواندت که ای برگزیده، قبول شدی!

قربانی یعنی تجدید ابراهیم در نَفَس های ما، تکریم اسماعیل در گلوها و حنجره های ما، و حضور صبر هاجر در دل های ما. عید است، روز شادی از رستن و پیوستن و با تو یکی شدن.

اینک، می روی؛ امّا خودت را جا گذاشته ای. خنجر بر نفست کشیده ای، حالا تویی و لحظه های آخر این تشرف نورانی به محضر عشق، قُربانی شو! بقای هر دو جهان را در لحظه یکی شدن دریاب! در فنای عشق و در عیدی که تسلیم، اولین شرط شادمانی آن است. عیدی که فرشته ها را برای بار چندم به سجده عشق وادار می کند! عید انسانی که به مرتبه ملکوت می رسد و از خود می گذرد.

«آزمون بندگی»

حسین یونسی

اکنون ابراهیم است و فرزند دلبند او، فرزند انتظارهای طولانی، میوه دل او، پاره جگر او...

و فرمان حقّ: اسماعیلت را ذبح کن!

اسماعیل را هم چون قربانی، به قربان گاه ببر، سرش را بر مذْبَح بگذار، کارد بر گلویش بنه، خونش را جاری ساز... و بکش، بکش اسماعیلت را... قربانی کن هر آن چه میان تو و حقیقت مطلق است، به قربانگاه ببر هر آن چه را که میان تو و «او» فاصله می اندازد. ای بت شکن تاریخ! اکنون... اکنون، اسماعیل، فرزند دلبندت را به قربانگاه ببر!

ای ابراهیم؛ ای قهرمان توحید؛ ای آزموده؛ ای گذشته از آتش؛ ای برگزیده خدا؛ ای وارث رسالت؛ ای پیامبر پاکی؛ ای رسول روشنی! آنک آخرین آزمون بندگی است. اسماعیل تو، جاه توست، مال و موقعیت و مقام و شهرت و قدرت و مکنت توست.

اسماعیل تو دنیای توست و هر آن چه در دنیا به آن دل بسته ای. اسماعیل تو، نفس توست؛ اسماعیل، تویی؛ و تا از میان برنخیزی، به وصلِ حقّ نمی رسی.

پیرمرد یک عمر، بار انتظار فرزند به دوش کشیده بود؛ سارا را توان فرزند آوردن نبود. در نشیب حیات، ناباورانه، فرزند را از هاجر جُست، و شگفتا که یافت؛ و اینک پس از سال ها انتظار و رخ نمودن ابرهای تیره نومیدی، خورشید میلاد اسماعیل، آتش در نهادِ شبستان سرد او نهاده بود.

اسماعیل هدیه ای بود از سوی خدا به صبر ناگزیرِ بت شکن تاریخ. اما اراده خداوند، بر توحید محض خود استوار شده بود. باید تمام بت ها می شکستند تا جان ابراهیم، به حریم خلوت عشق راه می یافت.

و آنک آخرین بتِ نَفْس، آخرین خواست دنیا، آخرین تصوّر حایل میان خود و خدا، اسماعیل بود. قلب مضطرب ابراهیم را تأیید اسماعیل آرام می کند: به فرمان خدا عمل کن پدر!

اشک در چشمان پیر سال ابراهیم شعله می کشد. برای آخرین بار سر تا پای اسماعیل را می نگرد. دیگر تاب و توانش نیست. دیدگان را بر هم می نهد و دلش آرام می گیرد.

عزیزترین ذبیح خدا سر بر تخته سنگ منا می نهد و تیغ ابراهیم بر رگ گردنش می نشیند که ناگاه... گوسفندی... و فرمان خدا که گوسفند را ذبح کن!

ابراهیم در جان خویش، اسماعیل نفس را کشته بود؛ و فرشتگان شاهد حماسه شگفت توحید بودند.

اشتراک گذاری


مطالب مرتبط