2 حکایات آموزنده
عدالت علی
روزی علی (ع) گردن بندی در گردن دخترش زینب مشاهده کرد، فهمید که گردنبند مال خود او نیست. پرسید این را از کجا آورده ای؟ دختر جواب داد: آن را از بیت المال عاریه ی مضمونه گرفتم. یعنی عاریه کردم و ضمانت دادم که آن را پس دهم. علی (ع) فوراً مسئول بیت المال راحاضر کرد و فرمود : توچه حقی داشتی این را به دختر من بدهی ؟ عرض کرد : یا امیر المومنین این رابه عنو ان عاریه ازمن گرفته که برگرداند. حضرت فرمود : بخدا قسم اگر غیر از این بود دست دخترم را می بریدم.
غلبه بر نفس
روزی حضرت علی (ع) از درب دکان قصابی می گذشت. قصاب به آن حضرت عرض کرد : یا امیر المومنین ! گوشتهای بسیار خوبی آورده ام. اگر می خواهید ببرید. فرمود : الان پول ندارم که بخرم. عرض کرد : من صبر می کنم ، پولش را بعداً بدهید. فرمود : من به شکم خود می گویم که صبر کند. اگر نمی توانستم به شکم خود بگویم از تو می خواستم که صبر کنی ولی حالا که می توانم به شکم خود می گویم صبر کند .
پی نوشت ها:
۱. حکایتها و هدایتها، محمد جواد صاحبی، آثار شهید مطهری، ص ۶۰
۲. همان، ص ۶۴