مطالب مربوط به برچسپ
کن
باز کن فاطمه جان این در را
در میزنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد(ص) را ... و تو جوابم میکنی؛ پنداشتی غریبهای هستم که شوق دیدار پیامبر(ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
لطف بی بی
آقا1 در را باز کرد. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. دلش مثل ابر بهاری گرفته بود. قطرات اشک ناخواسته از گوشه چشمانش جوشید و روی محاسن سفیدش سُر خورد. با گوشه عبای مشکی اش آنها را پاک کردو از دو پلّه خشتی در، بالا آمد.