جان
باز کن فاطمه جان این در را
در میزنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد(ص) را ... و تو جوابم میکنی؛ پنداشتی غریبهای هستم که شوق دیدار پیامبر(ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
اذن دخول
بی بی جان! ... سلام.
لحظه جان دادن مؤمن
عده ای از شیعیان در محضر امام صادق علیه السلام بودند، و در مورد پیروان اهل بیت گفتگو بود، امام صادق علیه السلام به یکی از حاضران به نام عقبه فرمود: وقتی که نفس به گلو رسید... و با اتمام این جمله، امام علیه السلام ساکت شد.
باز کن فاطمه جان این در را...
در میزنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد(ص) را ... و تو جوابم میکنی؛ پنداشتی غریبهای هستم که شوق دیدار پیامبر(ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
آرامش روح و جان
نیمههای شب بود كه اویس پس از یك سجده طولانی سر را به سوی آسمان بلند كرد و ستارههای درخشان را از نظر گذراند. شاید ستارهها نیز او را مینگریستند و نیایشهای او را میستودند.