مطالب مربوط به برچسپ
بی بی
اذن دخول
بی بی جان! ... سلام.
لطف بی بی
آقا1 در را باز کرد. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. دلش مثل ابر بهاری گرفته بود. قطرات اشک ناخواسته از گوشه چشمانش جوشید و روی محاسن سفیدش سُر خورد. با گوشه عبای مشکی اش آنها را پاک کردو از دو پلّه خشتی در، بالا آمد.
لطف بی بی
آقا1 در را باز کرد. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. دلش مثل ابر بهاری گرفته بود. قطرات اشک ناخواسته از گوشه چشمانش جوشید و روی محاسن سفیدش سُر خورد. با گوشه عبای مشکی اش آنها را پاک کردو از دو پلّه خشتی در، بالا آمد.
اذن دخول
بی بی جان!. .. سلام. می خواستم به زیارت حرمت آیم. می خواستم بوسه به ضریح مقدست بزنم. نمی دانستم رخصت آن را داشتم یا نه؟