خواب دیدم دست هایت را
خواب دیدم دست هایت را
داوود خان احمدی
دوباره خواب دیدم دست هایت را، گره کرده بر بلندای قله ی فریاد؛ به شکستن زنجیرهای بسته بر پای فلسطین. و خواب دیدم پیراهنت را، آغشته در خون؛ رقصان بر تن هزار شقایق نوخاسته. و خواب دیدم نگاهت را در حدقه ی هزار چشم نشسته به خشم و استواری. و خواب دیدم سلامت راکه سنگ می شد؛ بی قرار و خشمگین، در دستان هزاران جوان فلسطین و فریاد می شد در گلوی بغض گرفته ی قدس.
و عشق می شد، جاری در قلب شکسته ی «جنین» و سرود جان فشانی در رگ های متورم «غزه».
... و عشق، رمز جاویدان راه تو بود که در بستر خون، آیه ی بلند شهادت را بر لبانت مترنم می ساخت.
و شهادت، پایان تونه؛ که آغاز دوباره ی فریاد بی قراری، در حنجره های همیشه زنده ی فلسطینی بود، که مردن، عین زندگی است در قاموس مردمی که «شهادت»، اولین واژه ی کتاب حیاتشان و «تسلیم ناپذیری»، مفهوم همیشه ی تاریخشان است.
تو جاویدانی، با فلسطین، با انتفاضه و با شهادت.