اگر دلت بشکند
نویسنده : مرتضی عبدالوهابی
پنجره اتاق را باز می کنم. نگاهم به گنبد و بارگاه ضامن آهومی افتد. دوباره از شوق زیارت لبریز می شوم. خورشید با طلوع خودشروع روز دیگری را در مشهد رضوی اعلام می کند. از مسافرخانه بیرون می آیم. میرزا آقا بساطش را کنار خیابان پهن کرده. پیرمرددستفروش با صفایی است. همیشه لبخند می زند. صاحب مسافرخانه می گوید: او شفا یافته امام رضا(ع)است. این موضوع را که شنیدم،باورم نشد. دلم می خواهد از پیرمرد بپرسم، اما رویم نمی شود.
امروز آخرین روزی است که در مشهد هستم. روز وداع است. بلیطقطار تهران را گرفته ام. دلم را به دریا می زنم و به او نزدیک می شوم. سلام می کنم و کنارش می نشینم. با لبخند جوابم را می دهد:
- چیزی می خواستی آقا جون؟
- نه آقا سید! فقط یه سوال داشتم.
- بفرما.
- از یه بنده خدا شنیدم، امام هشتم شما را شفا داده. این مسئله حقیقت داره؟
پیرمرد چیزی نمی گوید. به فکر فرو می رود. اشک در چشمانش حلقه می زند. شاید ناراحت شده باشد. اما پس از مدتی، سکوت را می شکند.
- قصه اش طولانیه. حوصله داری گوش بدی؟
- بله، خیلی مشتاقم.
دوره سربازی ژاندارمری مشهد بودم. خدمت که تموم شد، همون جااستخدام شدم. یه روز قرار شد یه گاری فشنگ و باروت ببریم ژاندارمری تربت جام. ما شش نفر بودیم. گاری رو به دو تا قاطربستیم و حرکت کردیم. بیرون مشهد نزدیک یه چشمه آب توقف کردیم;می خواستیم یه کم استراحت کنیم. یکی از بچه ها که به صندوق باروت تکیه داده بود، کبریت کشید تا سیگارشو روشن کنه. ناگهان صدای هولناکی بلند شد. صندوق باروت منفجر شد. چند متر به هوا پرتاب شدم و دوباره به زمین خوردم. سه نفر از بچه ها در دم هلاک شدند.
نمی تونستم از جا حرکت کنم. هر دو پام سوخته بود. در اون نزدیکی یه آبادی بود. مردم با عجله خودشونو به ما رسوندند. از شدت دردبیهوش شدم. فقط وقتی به هوش اومدم که منو تو مریضخونه لشکری مشهد بستری کرده بودند. یکماه مشغول معالجه بودند. از اونجامنتقلم کردن مریضخونه حضرتی. هشت ماه هم اونجا بودم. جراحت وزخم خوب شد، اما قدرت حرکت نداشتم. رگهای هر دو پام به طور کلی سوخته بود. یه شب دلم شکست. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم; شروع کردم به گریه کردن. آهسته گریه می کردم که بقیه مریضا از خواب بیدار نشن. متوجه امام رضا(ع)شدم. گفتم:
- ای پسر رسول خدا! من سیدم. از خونواده شما هستم. بداد من بیچاره برسید، زمین گیر و علیلم.
اونقدر گریه کردم تا خوابم برد. در عالم رویا متوجه شدم یه سید بزرگوار کنار تخت منه. با محبت نگاهم کرد و گفت:
- میرزا آقا! حالت چطوره؟
تا این کلام رو گفت، دستشو گرفتم.
- شما کی هستید؟ قوم و خویش منید که حالمو می پرسید؟
- یه بنده خدا هستم.
- نمی شه باید شما رو بشناسم.
- به چه کسی متوسل شدی؟
- امام رضا(ع)
- من رضا هستم.
- آقا جون! ببینید به چه حالی افتادم. قدرت حرکت ندارم،پاهام به فرمونم نیستن.
- ببینم پایت را.
آقا با دست مبارک هر دو پایم را مسح کرد. احساس می کردم روح تازه ای به پاهایم آمده. از خواب پریدم. نیم خیز شدم. شصت پاموتکون دادم. بعد هر دو پامو حرکت دادم. از تخت پایین اومدم. کمی تو اتاق راه رفتم. وقتی مطمئن شدم خوب شده ام، فریادی ازخوشحالی کشیدم. با صدای بلند گریه می کردم. هم اتاقی ها با ترس از خواب بیدار شدن. فکر می کردن من دیوونه شدم. یکی از اوناگفت:
- سید! چه خبره؟ برا چی نصف شب ما رو از خواب پروندی؟
- آقا منو شفا داد. امام هشتم اومد عیادتم. ببینید چه راحت راه می رم. آی خدا، شکرت!
صبح که شد، دکترا منو معاینه کردن. بیچاره ها هاج و واج مونده بودن. به اونا گفتم:
- تعجب نکنید، دکتر اصلی منو شفا داد.
از مریضخونه که مرخص شدم، یکسره رفتم حرم آقا. توبه کردم که دیگه نوکر دولت نباشم. از اون به بعد شدم دستفروش.
میرزا آقا قصه اش را که تمام می کند، پاچه های شلوارش را بالامی زند.
آقا جون! نگاه کنید. خوب نگاه کنید. هیچ اثری از زخم توپاهام نمونده. انگار نه انگار انفجار باروت تموم گوشت ها ورگهارو سوزونده بود.
حق با پیرمرد است. می گویم:
- قبوله آقا سید! خوش به حالت، جمال امامو تو خواب دیدی. ماکه یه همچی لیاقتی نداریم!
- اگه دلت بشکنه، تو هم می بینی.
با میرزا آقا خداحافظی می کنم و به سمت حرم می روم. صدای پیرمرد هنوز در گوشم طنین انداز است.
- اگر دلت بشکند....
منبع: کرامات الرضویه، علی میرخلف زاده